زنی مسن که زیر چادرش روی زمین کشیده شده است و به اندازه ی نیم وجب خاکی است همراه دختری جوان و خوشپوش روبروی ویترین پر زرق و برق گوشی فروشی ایستاده اند.
زن: اینا چی ان آخه. نه گوشی ان نه کامپیوتر. یه چیز خوب فعلا بگیر دم دستت باشه داری میری یه شهر دیگه آنتن بده راحت با هم حرف بزنیم. مثلا اون سفید بالایی رو ببین...
دختر: مامان نمیدونی چرا نظر میدی. اتفاقا خوبی اینا اینه که هم گوشی ان هم کامپیوتر. بیشتر به کارم میاد. اینجوری همیشه جزوه هام همراهمه. بچه ها میگن خوابگاه هم که اینترنت داره با همین راحت میتونم کارامو انجام بدم.
پ.ن: اینجا رو هم بخونید
تصویر روبرویم از خودم خسته تر است. شاید هم از من خسته است. آخر حافظه ی این آینه پر است از تمام روزهای دمدمی من. روزهایی بوده که من قدم نمیرسید خودم را ببینیم و روی نوک انگشتان قرص صورتم را توی مقنعه ی مدرسه جا میدادم. روزهای اول دانشگاه هم همین آینه پیشنهاد اغواکننده ی موچین را به من داد. میدانم از من دلگیر است آخر هیچ وقت مثل این روزها ساعات متمادی با هوای نمدار توالت با یک تصویر خالی تاریک تنها نیوده است. چقدر این روزها فکر میکند کسی او را از اول نمیخواسته است. حتما فکر میکند بدترین سرنوشت این است که یک عمر گرفتار یک مکث باشی تا شاید چند لحظه ای کسی خالی هایت را پر کند حتی به بهانه ی اینکه بخواهد موی اضافی دماغش را بکند.اما این آینه توی این دنیا بیشتر از هر کسی در مورد من میداند. راستش را بخواهید این قسمت از خانه را از همه جا بیشتر دوست دارم چون دنج است. میتوانی راحت با خودت حرف بزنی و از تنهایی در بیایی. میتوانم به شما اطمینان بدهم جز این آینه هیچ کسی نفهمیده است آن روز که باعجله روبرویش ایستادم و چند لبخند ملیح روی صورتم پهن میکردم و یکی را پسندیدم کجا قرار بود بروم. فقط او میداند چقدر دل توی دلم نبود.چند بار از حالت موهایم کلافه شدم و با سشوار دوباره به جانشان افتادم. چند بار دم در نرفته برگشتم و دوباره خودم را برانداز کردم. فقط این آینه وسواس داشت که خط چشم با گوشه ی پلک هایم زاویه ی ملایم داشته باشد و رنگ سایه حتما با رنگ شال ست میشد. نمیدانم از دست و دلبازی این آینه بوده و یا خود شیفتگی که خیلی وقت ها با دیدن تصویر توی آینه حس خوشبختی زائد الوصفی کرده ام و به خودم یک بوس محکم فرستاده ام.
اما چند وقتی است حال این آبنه مثل قبل خوب نیست. زودتر از این ها باید اعتراف میکردم و خلاص.خنده ام میگیرد هر روز یکی به نوبت از کل جوارح صورتم تعریف کند. سعی کردم این حرف ها را بفهمم و از اینکه هر هفته با هم کلی پای پیاده راه برویم و مثل خرس گرسنه یک پیتزای درسته را باهم تمام کنیم کلی لذت ببرم. اما برآِیند هر چیزی به بیشتر از صفر میل نمیکند. چرا؟ نمیدانم باید از نیوتن گور به گور شده پرسید. چه مرگم است آن را هم نمیدانم بی آنکه دلم شکسته باشد میخواهم بزنم زیر گریه. میخواهم مثل قبل ها خانه نشین بشوم و از پنجره اتاقم به دختر پسر هایی نگاه کنم که دست هم را محکم گرفته اند و هنوز چیزی برای گفتن و خندیدن دارند و حسرت خوشبختی آنها را بخورم.
سرم را از آینه میدزدم و پهنای صورتم را کف مالی میکنم. کم کم آن سوزش خوش آیند شروع میشود. دست های مردانه اش با آن موهای حالت گرفته روی انگشتانش و ساعت بند چرمی رنگ رو رفته جلوی چشمم مجسم میشود. صورتم را زیر آب میگیرم ولی آب چشمانم بند نمی آید.
چراغ گوشی ام چشمک میزند. نمیخواهم به سمتش بروم. روی تخت دراز میکشم رطوبت روی صورتم در حال خشک شدن هست. میخواهم بخوابم ولی فکر گوشی عاصی ام میکند. اس ام اس زده است: " پوپکم خوب شد امروز اومدی... دفعه ی بعد که ببینمت یه غزل برای چشمات کنار گذاشتم". چشمانم هنوز سوزش خفیفی دارد.نا خواسته برمیگردم دستشویی.
پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از این پست مرجان.
دم عید است. خواهرِ باردارم اسبابکشی دارد. کارگرِ خانه گیر نمیآید. قرار میشود که من بروم خانهی جدید و آنجا را تمیز کنم و بقیه در چیدنِ وسایل کمک کنند. با یک سفیدکنندهی چهار لیتری و اسکاچ و بقیهی وسایل سابیدنی به خانه میرسم. کهنهترین لباسهایم رامیپوشم و با سفیدکننده به جان دیوارها میافتم. از اتاق خواب شروع میکنم. روی دیوارها با مداد نوشته شده است. نگرانم که نوشتهها پاک نشوند. اولین جملهای که پاک میکنم ایناست: «گلپونههای وحشی دشت امیدم وقت سحر شد.» با اولین رد اسکاچ، گلپونهها پاک میشوند. جملهی «خوابم نمیبره... سه تا دیازپام هم کاری نکرد.» هم به راحتیِ گلپونههاپاک میشود. "یادم باشه به مامان زنگ بزنم" را هم پاک میکنم ولی دلم میگیرد. انگار که بیاجازه توی دفتر خاطرات کسی سرک میکشم. هم سرک میکشم و هم هر ورقی را که میخوانم پاره میکنم. انگار کسی که تختش کنار این دیوار بوده از پشت سر نگاهم میکند.معذبم. نمیدانم از این کار من خوشحال است یا ناراحت. نوشته: "خودکشی میکنم. نه اینکه تیغ بردارم رگ دستم را بزنم، قید احساسم را میزنم" یعنی خودکشی کرده؟ چندبار توی همین اتاق راه رفته و با خودش فکر کرده که قید احساسش را بزند؟ با قید احساس زدنش، چند بار مرده؟ هی از خودم سوال میکنم و هی دیوارها را با دستمال سفید میکنم. کاش پیش بقیه میماندم و وسایل را در کارتنها میچیدم. چون تنهایی را بیشتر دوست داشتم آمدم اینجا ولی تنها نیستم. آدمی از اینجا رفته که تنهاییاش شبیه من است. بابخشی از مرد یا زنی روبهرو هستم که پیله کرده به من. کنار پریز تلفن میرسم. نوشته: "چقدر دیر زنگ زدم. مادرم مرد" بعد کنار همان نوشته: "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" چندبار میخوانمش. نگاهش میکنم ولی دلم نمیآید پاکش کنم. با سطل سفیدکنندهبیرون میروم و به جان دیوارهای سالن میافتم. خبری از نوشته نیست. شرطی شدهام. چشمم دنبال نوشته میگردد. انگار مرد یا زن قبلی فقط در این اتاق کوچک دوازده متری خلوت میکرده. خدایش را در همین اتاق میدیده. شبها کابوس میدیده و بعد خوابش نمیبرده،در همان اتاق شعرهای بوکوفسکی را بلند بلند مینوشته و در همان اتاق یتیم شده. دلم برای آدم آن اتاق، که حالا آشناست، تنگ میشود. سالن تمام میشود به اتاق برمیگردم. به نوشتهی "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" نگاه میکنم. خواهرم به گوشیام زنگ میزند. میگوید که نیم ساعت دیگر میرسند. من هم میگویم که دیوارها را تمام کردهام. به سالن برمیگردم. میگذارم جمله روی دیوار بماند.
پ.ن: از مرجان عزیز ممنونم که دوباره منو با داستان همشهری آشتی داد. خیلی چسبید...
" دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود"
این ایده ی خودش بود و ظاهر کادو را را شکیل تر میکرد. طرف های عصر که تقریبا کارش توی پیک موتوری تمام میشد موتورش را گوشه ی گاراژ پارک میکرد. کیفش را دست میگرفت و توی خیالاتش به همه یکی از آن رز های قرمز شیک اش میفروخت. خیال بود اما لذتش کم از واقعیت نبود. ولی همین که وارد مترو میشد آب دهنش مثل قیر بیخ گلویش میچسبید. شیره ی زانوهایش ته میکشید. و انگار کسی دو دستی شانه هایش را به سمت پایین فشار میداد و مانع حرکتش میشد. مخصوصا وقتی دخترهای جوان با آن نگاه خیره شان داخل واگن ها بودند کار به مراتب سخت تر میشد.
سرش را به دیوار تکیه داد و با وجود گرمای ملایمی که به صورتش میدمید آرزو کرد هیچ وقت قطار از راه نرسد. اضطراب داشت آن شب هم مثل چند شب گذشته گلبول های چلمنی اش به جوش بیاید و آخرش این شاخه گل ها روی دستش اندازه ی بادکنک باد کند. قطار که آرام رسید پر بود از مسافرینی که به در و پنجره ماسیده بودند. شلوغی قطار بهانه شد که منتظر بعدی شود. بعدی خلوت تر بود. سوار شد. دو ر برش را برانداز کرد. میان ازدحام سرپای جمعیت میشد دید که چند نفری خواب هستند. طول واگن گله به گله مثل همیشه پر بود از دختر پسرهایی که به هر بهانه ای توی بغل هم میخزیدند. متنفر بود از اینجورها آدم ها و یکبار از یکی از دوستانش پرسیده بود "اگر اینجا این کارها را میکنن پس وقتی خلوت کنن چی کار میکنن". آنقدر با زیپ کیفش ور رفت که چندتا از دستفروش ها از جلویش رد شدند. یکی تقویم سال جدید را میفروخت، یکی نقشه تهران را. منتظر شد حواس همه پرت شود و همین که قطار به ایستگاه آزادی رسید داشت با لحنی بی جرات بین مردم بی حوصله میگفت: " آقا خانوم هر شب بی اعصاب میری خونه یه امشبو با اعصاب راحت گل ببر برا خونوادت... آقای من خونت آباد خونت ان شاالله بی گل نباشه"
توی پیاده روی تاریک ایستگاه علی آباد مردی داشت میرفت. هوا سرد بود و یقه ی کاپشن اش را تا بیخ بالا کشیده بود. کیفش از سبکی پرواز میکرد با یک شاخه رز سفید که رویش نوشته شده بود: "خیلی خانومی ریحانه جان"
پیش نوشت: نماینده مجلس، مرتضا آقا تهرانی چند روز پیش درفشانی کردند و گفتند: «من عضو فیسبوک نیستم، اما معتقدم این مساله نیز باید بومی شود و به گونهیی نباشد که نوامیس ما دست دیگران قرار گیرد.»
پ.ن 1: دست محمد جان جعفری نژاد درد نکنه... صاحب این اثر و اثر قبلی هما ارکانی میباشد.
ساعات ابتدایی صبح است. هوا کمی خنک
شده. از آن آفتابهای اواخر شهریور که نمیشود روی آن حساب کرد؛ میآید و کلافهات
میکند و ممکن است با اندک ابری برود پشت آن پنهان شود. اگرچه هنوز بادها شروع به
آمدن نکردهاند. پیرمرد با لباس یکدست سفید
میآید و مینشیند روی نیمکتی که تازه پایههای آن را توی زمین سفت کردهاند. همان
جایی که خانمی میانسال با پیراهن و دامن بلند در کنار دخترکی کوچک نشسته است. سلام
میدهد و زن تنها سرتکان میدهد. دخترک از داخل کیفش چند مدادرنگی نو بیرون میآورد
و روی آسفالتهای کف پارک را به سختی خط خطی میکند. زن مدادرنگیها را از او میگیرد
و بعد از کمی احوالپرسی با پیرمرد به دخترک اشاره میکند که برود و با وسایل پارک
بازی کند. پیرمرد عصایش را به زن میدهد و میگوید: "برای تو خیلی زوده که
بخوای ازش استفاده کنی، راستش اصلا بهت نمیاد." زن عصا را میگیرد و به آن
نگاه میکند و چند قدم با کمک آن راه میرود. پیرمرد ادامه میدهد: "عصا آدمو
خسته میکنه، یکی دوبار جاش گذاشتم... یه بار تو بیمارستان... رفته بودم عیادت
داداشم جاش گذاشتم."زن اما اصلا جوابی نمیدهد. میگوید: "بیا کیک خونگی
بخور، عروسم درست کرده."پیرمرد به چشمهای زن نگاه میکند: "من قند
دارم، نمیخورم. چرا تخته نمیاری بازی کنیم؟ شیگار میکشی؟"
زن
میزند زیر خنده: "ریهام... البته مال هواست. نرد چیه بابا، شما مردا همتون
یه چیتون میشهها... ما دیگه باید بشینیم حسابمون رو با قبر و... میدونین
قبل از شما کیا توی اون خونه بودن؟ یه آقایی بود که خانمش هر روز میومد پارک. مسن
بودن، خانمش توی حموم سکته کرد و مرد. بعد از اینجا رفتن."
"ما خیلی
مهمون محله شما نیستیم خانم". پیرمردبا طعنه این را میگوید و از جیبش کاغذی
را درمیآورد. روی آن نوشته شده: "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس"
و میگوید: "بیا این رو برام با خط خوب بنویس. کاغذ و اندازهش هم دست خودت،
فقط قهوهیی باشه یا کرم. طرح و حاشیه نداشته باشه برای تولد دخترم میخوام".زن
بی آنکه آن را بخواند میگذاردش داخل کیفش. تمام حواسش به کفش دوزکی است که آرام
از گوشه روسریاش بالا میرود. میگوید: «میخوای رو کاغذ ابر و باد بنویسم، بهتر
میشه." مرد آرام کفش دوزک را میگیرد و مینشاندش گوشه نیمکت و به حرف زدن
ادامه میدهد: "اصلا حرفش رو هم نزن، از این قرتیبازیا خوشم نمیاد. نمیخوای
شعر و بخونی اصلا؟ مال حافظه، شاید خوشت اومد."
زن
بلند میشود: "دخترت باید خوشش بیاد. باشه همین امشب برات مینویسمش فردا میارم."
راه میافتد سمت شیر آب وسط پارک. خورشید میرود پشت ابر و هوا کمی تار میشود.
باد میوزد و تمام برگهایی را که باغبان یک گوشه جمع کرده پخش میکند کف آسفالت،
روی چمنها. زن خم میشود تا آب بخورد. زیر چشمی به نیمکت نگاه میاندازد. پیرمرد
رفته است.
بعدا نوشت1: برای یک کار غیر ضروری ولی اجباری دارم میرم کاشان. برای چند روز نیستم. از چپ دست عزیز میخوام طراحی کنن. خوشحال باشن و از گلهاشون مراقبت کنن. از مرجان بزرگوار میخوام البته اگر اینجارو خوند طراحی کنن و عکس بذارن و متن بنویسن . ونوس جان شما هم قول بده کم تر قهر کنی دعوا نکنید صفا و صمیمیت رو رعایت کنید.
بعدا نوشت2: آدم دور و برش خلوت باشه وصیت کردن هم آسونتره:-)
آن شب هم نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد، نه اینکه نخواسته باشد، نتوانسته بود. از وقتی یادش میآمد، توی محل، توی دفتر، بین راه دفتر و خانه، پیاده یا با ماشین فرقی نمیکرد، چادری و مقنعهای و بزک دوزک کرده هم برایش مهم نبود، هر دختری را که میدید برایش با چشمهایش ادا درمی آورد. یکبار حتی توی تاریکی، توی یک کوچه تنگ و تاریک که چشم چشم را نمیدید به دختری که از روبهرو میآمد چشمک زده بود. دخترک هم دیده بود و خندهی ریزی کرده بود و رد شده بود. بعدها به دوست تبلیغاتچیاش گفت که مثال معروف «تجارت بدون تبلیغات مثل چشمک زدن به یک فرد در تاریکی است» را نقض کرده. خلاصه آن شب هم نه اینکه نخواهد، نتوانست این کار را نکند همه هم دیدند، پدر دختر اول از همه و قبل از دختر دید، مادرش هم رو ترش کرد و لب گزید و نفریناش کرد. این وسط برادر کوچکتر فرشته نجات بود، مثل دیپلماتهایی که لابهلای جلسات با دیپلماتهای دیگر لابی میکنند، وقتی زمان را مناسب دید در گوشی با پدر و مادر و خواهر دختر صحبت کرد، از اینکه باید حقیقت را از قبل میگفتهاند و اینکه چشمهای برادر تیک دارد و پلکهایش همینجور بیدلیل میپرد، برادر به داد برادر رسید و مراسم خواستگاری را از فروپاشی نجات داد، پدر دختر آماده شده بود که پسر را از پنجره و نه از در پرت کند بیرون، حرفهای برادر را که شنید دستی به سرش کشید و پناه بر خدایی گفت. عروسی اما سر نگرفت و دختر بله را نگفت، میگفت از همین جا که این ایراد را نگفتهاند از کجا معلوم که چیز دیگری هم بوده و نگفته باشند. از آن روز دیگر دخترها هم توجهی به چشمهایش نمیکردند، جا افتاده بود که چشمهایش تیک دارد نه اینکه واقعا چشمک میزند.
دیشب خوشبختی و من به نزدیک ترین فاصله ی مدار زندگی مشترکمان رسیدیم. بوی نم خاک که روی میزم نشست با بی رحمی طمانینه داری که مختص شب های من است پای فکر و خیالاتم را از بیخ گرفتم و کشان کشان گوشه اتاق چهارمیخش کردم و بی تفاوت به جیغ و دادی که به راه انداخته بود در خونسردی محض از کنار خواب همه گذشتم و زیر سماور را روشن کردم و روی تک صندلی بالکن یک ساعت تمام با چک چک خیس باران برای حلزونی خواب آلود گوش هایم نرم نرمک قصه ی خوشبختی خواندم.
پ.ن: ضیافت شام همسر رئیس جمهور به بانوان اول ممالک خارجی. چند دقیقه ای میشود به تک تک چهره ها زووم کرد.
همین که سوار شد صدای ضبط را ته کم کرد و با یک جواب سلام خشک و خالی صورتش را برگرداند سمت شیشه و با وجود اینکه مشخص بود روی تمام حرکاتش از قبل فکر کرده ولی به خیال خودش داشت گوش مالی حسابی میداد و گفت : گفته باشم من نیومدم که بریم فرحزاد خوش گذرونی. فکر نکن من از اونایی ام که تازه یکی نمره ی تلفن کف دستشون گذاشته باشه... اومدم رای دلتو بدونم. میخوام بدونم چرا نه می یاری؟ چرا هر موقع من پیشنهاد بیرون رفتن میدم هی طفره میری و روتو ترش میکنی؟ من و تو الان نزدیک یه ساله باهمیم، خبطی از من سر زده؟ ناراحتت کردم؟ اصلا نمیشه از کار تو سر در آورد. یه بار که خوبی به عوضش چند هفته زبونت نیش میزنه. بالاخره من میخوام تکلیف خودم مشخص بشه... من کاری به اینکه چرا تا من ازت خبری نگیرم دل نمیکنی یه حالی از آدم بپرسی و آخر هفته ها هر بار یه جوری جیم میزنی ندارم. هی کارتو بهونه میکنی آدم نمی تونه چند دقیقه باهات راحت تلفنی حرف بزنه یعنی این همه آدم دارن تو این شهر کار میکنن همشون مثه تو جواب یه اس ام اس رو چند ساعت لفت میدن...
حرفهایش طبق برنامه پیش رفته بود و فکر کرد اینجور موقع ها تهدید خوب جواب میدهد: اگه قراره این رابطه به جایی نرسه بهتر از الان جفتمون اقرار کنیم. دوست نداشتم این چند روز ببینمت چون واقعا بعضی موقع ها خیلی غیر قابل تحمل میشی... همین طور که یک وری رو به پسرک به در ماشین تکیه داده بود ، داشت تند و تند غر میزد. پسر که از اول سوار کردنش یک بار هم نگاهش نکرده بود چشم به تابلو ها دوخت و بدون اینکه راهنما بزند پیچید به سمت اتوبان رسالت- غرب به شرق و گفت: امروز خسته ای. بهتره بری خونه بعدا باهم حرف میزنیم.
انگار حرف های دخترک ناگهان ته کشید و ماسید دور لبان خطی اش که با ظرافت تمام چند دقیقه قبل از اینکه از آموزشگاه خارج شود سعی کرده بود با رژ صورتی برجسته ترشان کند. تمام مسیر حتی یک کلمه هم میان آنها رد بدل نشد تا به همان خیابان کم تردد همیشگی برسند. با طمانینه و وسواس غیر معمول انگار که برای چیزی دست دست کند کنار جوب دورتر از نور چراغ برق پارک کرد و همین که زنجیر دور گردنش را جابجا میکرد به سمت دخترک برگشت. نیم رخ بغ کرده اش را دقیق برنداز کرد. قیافه اش با آرایش بد نبود ولی با هیکل شکستنی اش که استخوان های ترقوه از زیر شال خودنمایی میکرد نمیتوانست کنار بیاید. دلش را به دریا زد خودش را کشید به سمت دخترک...
پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از پست شماره 140 ونوس
1.
غرولند این مسافر
غرولند آن مسافر
قر و اطوار عروسکان عابر
غم نان، غم گرانی
غم آلودگی هوا و حال و روز کشور
همه را
-به جز غم تو-
همه را جواب کردم
تو نبودی و مسافر کش پیر، خندید
که کرایه را دوباره
دو نفر حساب کردم.
2.
سوتی نده، تپق نزن، اینقدر بد نشو/ اینقدر ضد حال زدن را بلد نشو
شب ها به خواب من میایی سلام کن/ دست و تنی تکان بده مثل جسد نشو
با کودکان گریه ی من بیشتر بخند/ از خنده های زورکی ام زود رد نشو
یعنی که جمله جمله با رویای من بمان/ یعنی فدای زندگی مستند نشو
مهتاب لخت من به تنت کن لباس ابر/ در چشمهای هیچ حریصی رصد نشو
خواهش نمیکنم نشوی عاشق کسی/ اما تو لطف کن و اگر میشود نشو
پ.ن: بزرگ که شدی یادت میرود... چقدر حرف بیخودی است. یکبار فقط یکبار هم که گفته باشی دوستت دارم یک عمر در خواب هذیان عشق میگویی.
محمد رضا باهنر که معرف حضور هر پیشکسوت ریش سفید سیاست پیشه ای است چندی پیش گفت: احمدی نژاد چون به مشایی اعتقاد دارد از نفرین او میترسد.
این را که خواندم روی میز شرکت پق زدم زیر خنده و بر همگان از جمله معاون عبوس عیان شد که آن قیافه ی جدی که تا چند لحظه پیش وانمود میکرد به کارهای شرکت رسیدگی میکند طبق معمول سر در کار دیگری کرده است و توبیخ اللازم است.
پوریا عالمی در صفحه ی آخر روزنامه ی اعتماد نگاه زائد الوصفی به این مقوله داشته است که حیف بود اینجا یادداشت نشود:
دیالوگ : -به روح اعتقاد داری؟ -نه من به مشایی اعتقاد دارم.
به نظر کارشناسان اگر مسولان به جای مشایی به روح اعتقاد داشته باشند خیلی اوضاع بهتر میشد. چون وقتی یک نفر خبطی کند مردم مستقیما با روح او وارد مذاکره میشوند و هر گله ای دارند تو روح وی اعلام میکنند. مثلا:
مقام مسئول در جمع مردم: شما با بنده که خیلی خوب هستم کاری ندارید؟ انتقادی اعتراضی چیزی به عملکرد بی نقص من ندارید؟
مردم:نه قربون دستت هرچی بود قبلا با جزئیات و مو به مو تو روحت مطرح کردیم.
پ.ن: اگر ونوس عزیز مهربان شد و اینجا را خواند برایم بی زحمت خصوصی بگذارد.
پشت چراغ قرمزی که ثانیه شمار معکوس اش به نظر میرسد با دهن کجی میخواهد حرص مرا در بیاورد و ساعت روی داشبوردی که راس هفت را نشان میدهد. راننده آینه بغلی اش را تنظیم میکند و از صدای سرحال گوینده یی که از پنجره تاکسی بغلی به گوش میرسد ترغیب میشود موج رادیو را عوض کند. بعد از چند موج بی حال بالاخره همان شبکه را پیدا میکند و مجری با وجد خاصی دربی فردا را با تمام حواشیح و آمارها به سبک گوش خراشی داد میزند و انصافا آهنگ تکنویی که هم نوای گوینده است همان جا روی صندلی آدم را وادار به انجام چند قر ریز میکند.
هنوز منتظریم که چراغ تغییر رنگ بدهد که پشت سری من با صدایی بلندتر از صدای گوینده میگوید: عشقمه تراکتور و پرسپولیس، از اول قرمزم. حیف دربی هیچوقت بازی خوبی نمیشه وگرنه میرفتم استادیوم آزادی. بازی قفل میشه همه گل ها هم الکی الکی قل می خورده میره تو دروازه. آخر بازی فقط اعصاب آدم خورد میشه. کریم انصاری اگه روی فرم باشه می بریم.
بغل دستی اش که صدای مسن تری دارد با صدای خسته ای میگوید: من که حوصله ام از هرچی فوتباله سر میره مخصوصا فوتبال ایران که نصف زمان بازی توپ تو اوته. من پسرم طرفدار استقلاله همین الان زنگ زده برای فردا تخمه و خوردنی بگیرم که همه بچه های اهل فامیل میخوان جمع شن خونه ی ما. منم از خدا خواسته میخوام برم خونه به خانوم بگم برای فردا شام مام درست نکنه با هم بریم بیرون.
راننده طوری که خوشش آمده باشد میخندد و صدای رادیو را کم میکند و میگوید: خوش به حالت. برای منی که صبح تا شب کار میکنم جمعه ها برفک هم پخش کنن میشینم نگاه میکنم. این کارو نکنم باید با زنم بزنیم تو سر کله ی هم. این ماشین هم بهونه است خونه نباشم به پر پای هم نپیچیم. خیلی که غر غر کنه میرم استادیوم تماشای بازی.
مردی با صدای یغور طوری که بخواهد ختم کلام را بگوید روی صندلی جا میگیرد و میگوید: من از زمان قلیچ خانی و پروین تک تک پوستراشونو دارم. اون موقع ها بازی ها ابهت داشت. بازیکن هوادار داشت. کشته مرده داشت. اینا که بازیکن نیستن. یه عده بچه قرتی تازه به دوران رسیدن که ضد آفتاب و ژل میزنن میان وسط میدون. ملت رو مچل خودشون کردن. اینا اگه برای طرفدار یه ذره حرمت قائل میشدن عوض اینکه دست تو دخل همدیگه بکنن دو زار بازی شونو بهتر میکردن. دروغ که ندارم پسر رفیقم مهماندار شرکت ماهان. میگه به حدی خنگن که هربار که سوار هواپیما که میشن باید چندبار کمربند بستن رو برا هرکدومشون توضیح بدیم. کمربند نمیتونن ببندن ولی فلان جای هم تیمی شونو چشم بسته انگشت میزنن.
سعی میکنم از آینه قیافه اش را ببینم ولی جز پیشانی چین خورده چیزی معلوم نیست. همه میخندن... من هم.
1.
2.
3.
پ.ن1: عکس اول بدون شرح.
پ.ن2: عکس دوم متعلق به بازیگر هندی پریتی زینتا است که تمام رویاهای نوجوانی ام را در تملک خود گرفته بود. همان روزهای اول زلزله پیام تسلیت توییت کرد و من به دلیل این تلاقی در به در دنبال فیلم های هندی بایگانی شده ی پدرم هستم.
پ.ن3 : همه ی مشاجرات به سبک ایرانی هیچ گاه به نتیجه نمیرسد چراکه همیشه یک سوتفاهم گنده اساس استدلال ما را تشکیل می دهد. عکس سوم که این مدت گوشه ی بسیاری از وبلاگ ها خودنمایی میکرد متعلق به استاد سبک جدید کاریکاتور مانا نیستانی است. مانا کسی نیست جز آن روزنامه نگار بخت برگشته ای که یکی از روزهای خرداد با کشیدن کاریکاتور معروف سوسک در روزنامه ایران برای همیشه کاریکاتور زندگی اش تلخ شد و خیلی ها را از هم منزجر کرد.
پ.ن 4: ونوس عزیز و مریم بزرگوار کامنت آخر پست قبلی را به پاس مهربانیشان از من پذیرا باشند
تمام بچه های وبلاگی قصد دارند به طور خودجوش برای کمک به زلزله زدگان اقدام به جمع آوری وجوه نقدی و تهیه اقلام مورد نیاز و رساندن آنها به دست مصیبت زدگان آذربایجان کنند.
میتوانید برای اطلاع از نحوه ی اهدای این کمک ها به وبلاگ چپ دست مراجعه کنید.
1- زلزله آمد و بعد از مدتها ترسیدم. این شاید برای خواننده یک جمله ی خبری-حادثه ای باشد ولی برای من در تمام آن چند ثانیه تصویر اینکه زیر آوار بمانیم وحشتی بی حد و حساب را همراهم کرده بود. در همان فاصله یی که پله ها را پا لخت به سمت بیرون دویدم از دردی که از اصابت بتن و آجر روی سرم تجسم میکردم عصبی شده بودم. به محض اینکه لوستر مثل پاندول نوسان کرد من بی مهابا داد زدم تا داداشم از خواب بیدار شود. واقعا نمیتوانستم تشخیص بدهم چه کاری درست و لازم است. هجوم همه به بیرون هم بر ترس سرزده و تشویش ناخوانده اضافه میکرد. جالب بود اهالی مجتمع علاوه بر جان خودشان سعی داشتند قیمتی ترین مایملکشان را از خانه بیرون بکشند. مثلا از تمام در پارکینگ ها بیشمار ماشین بود که با تمام سراسیمگی بیرون میجهید و یا دخترهایی بودند که فقط لباس خانه تنشان بود و یک روسری که با شلختگی تمام گره خورده بود ولی به جای حجاب نصفه نیمه، لپ تاپشان را محکم بغل گرفته بودند. رنگ و روهای پریده با کمی نمک و آب داشت کم کم به حالت طبیعی برمیگشت که دوباره صدای زمین با غرشی شدیدتر بلند شد و صدای جیغ هم.
2- پیک زلزله ها دوبار بود و هر بار مهیب تر از قبل آمد. بار اول بعد از کلی این ور و آن ور دویدن بالاخره با داداشم زیر چارچوب در جاگرفتیم. ولی بار دوم واقعا مجالی برای بیخیالی نبود و تند دویدیم بیرون. احساس میکردم دیگر کار تمام است و همین وسط راه پله هایی که تمامی نداشت تا مدت ها خاک و خول خواهم خورد تا شاید بعد از هفته ها بوی تند مردارم مشام سگی را تحریک کند.
3- کمی بیرون ماندم ولی واقعا از این واکنش سریع غریزی هنوز متعجب بودم و دلیلی برای این همه ترس پیدا نکردم خصوصا که همه ی اعضای خانواده صحیح و سالم بودند برای همین شاید اولین نفری بودم که برگشتم سمت خانه با کمی چاشنی قهرمانانه انگار نه انگار که چند دقیقه قبل زهره ترک شده بودم.
4- ملت وجب به وجب هر پارک و چمنی چادر زده اند چیزی شبیه سیزده بدر تا پاسی از شب که من و مادرم توی خیابانها قدم میزدیم برقرار بود. با خودم فکر کردم اینجا که ما زندگی میکنیم هنوز اتفاقی نیفتاده است. هنوز حتی از دماغ کسی هم خون نیامده و یا آجری از دیوار به زمین نیفتاده و چنین ولوله ای به پا شده است. اگر واقعا چند ریشتر بیشتر بود و یا پایبست خانه ها کم طاقت بود چه اتفاقی انتظارمان را میکشید و اصولا آن موقع روایت این نوشته چه شکلی به خود میگرفت. اینکه سرم را به زور از زیر آوار بالا می آوردم و از لای تیر و بلوک و شیشه نگاهم با نگاه مات و صورت خونی زنی تلاقی میکرد که همین الان باهم فدم میزدیم دقیقا حال و روز مرا، روزهای آتی مرا با چه چیزی عجین میکرد و این معنای چین خورده ی زندگی چگونه به دوام خود ادامه میداد.
5- از دیدن جماعتی که امر بر آنها مشتبه شده بود که هیچ فرقی با سونامی زدگان ندارند و خانواده هایی که بازگشت کمی هیجان به زندگی شان باعث شده بود اندکی بیشتر به فکر همدیگر باشند و قدردان یکدیگر راه خانه را در پیش گرفتیم. دم محله مسجدی هست که به مناسبت همین شبها پذیرای شب زنده داران است. استقبال به اندازه ی شب های قبل نبود و این را از اجتماع ترسان همه در کریدور ورودی مسجد و تعداد اندک کفش های جفت شده فهمیدم. خطر تقریبا دور شده بود ولی هنوز ترس بر همه چیز غالب بود. با خودم فکر کردم تمامی باورها حتی ذره ای به اندازه ی مرگ سترگ و مهیب نیستند و همان جا بود که فرق غریزه و باور را خوب فهمیدم.
6- برای دیدن کشتی برگشتم خانه و روی کاناپه لم دادم. قاسمی از شهر جویباری که سالها پیش زلزله را به خود دیده بود کشتی را برد و از این پیروزی با مسما نفس راحتی کشیدم. سرم را تکیه دادم به پشتی کاناپه و نگاهم جلب اطرافم شد. جالب بود که هنوز برق داشتیم و حتی یک لحظه هم چراغ ها خاموش نشده بود. اینترنت را بگو سرعت اش تکان هم نخورده است. تخت نرمم توی اتاق منتظر بود و من نگران جای شبم نبودم و یا برای رفتن دستشویی لازم نبود چند ساعت منتظر یک بطری آب باشم. این تفاوت متحیر کننده میان من و آنهایی که چند شهر آنطرف تر امشب را روی زمین خشک خواهند خوابید و مسلم ترین برنامه شان برای فردا جستجوی فک و فامیل روزه دارشان زیر آوار خواهد بود از کجا ناشی میشد؟
7- الان که این کلمات را مینویسم زوزه ی چند سگ بی تاب از دور شنیده میشود و لامپ اتاقم هر ازگاهی نوسان میکند که نمیدانم به دلیل جریان باد است یا زمین لرزه. کمی خوراکی فاسد نشدنی به همراه چراغ قوه کنار در خانه است و اگر بگویم نصف مجتمع خالی شده است آمار گزافی نگفته ام. دوست دارم این کلمات را همین جا تمام کنم چرا که اگر فردایی نباشد ترجیحم بر این است به تک تک افراد خانه که به نظرم همگی خواب باشند سر بزنم و چند دقیقه ای با دیدن صورتشان بهترین خاطره ای با آنها داشته ام را مرور کنم .
پ.ن1:تصویر زیر اولین صحنه ای بود که جلوی در هر ساختمان میتوانستی ببینی
پ.ن2: برای توضیحات دقیق تر و احساسی تر میتوانید به وبلاگ چپ دست مراجعه کنید.
پ.ن3: دقیقا دو دقیقه ی پیش ساعت 2.59 بامداد، دوباره زلزله ای در ابعاد زمین لرزه های قبلی پنجره ها را تکان داد و به نظرم سقف اتاق هم ترک برداشت. کسانی هم که جان سخت تر بودند پشت فرمان ماشینشان نشستند و اینجا را ترک کردند. سعی کردم بی سر و صدا اهل خانه را بیدار کنم که صدای جیغ ممتد آیفون همه را زابراه کرد.
شعرانه ی اول:
خیره است چشم خانه به چشمان مات من/خالی است بی صدا و سکوت ات حیات من
دل می کنم به خاطر تو از دیار خویش/ ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من
آیات سجده دار خدا چشم های توست/ ای سوره ی مغازله ای سور و سات من
حق السکوت میطلبند از لبان تو/ چشمان لاابالی و لب های لات من
شاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه ایست/ تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من
شکر خدا دفتر من بی غزل نماند/ شد عشق نیز منکری از منکرات من
شعرانه ی دوم:
این روسری آشفته ی یک موی بلند است/ آشفتگی موی تو دیوانه کننده است
بالقوه سپید است زن، اما زن این شعر/ موزون و مخیل شده و قافیه مند است
در فوج مدل های مدرنیته هنوز او/ ابروی کمان دارد و گیسوش کمند است
دل غرق نگاهیست که ما بین دو پلکش/ یک قهوه ای سوخته ی خیره کننده است
با اخم به تشخیص پزشکان سرطان زاست/ خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشم مسلح/ انگار که سنگی ته شیئی شکننده است
شاید به صنوبر نرسد قامتش اما/ نسبت به میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند/ میزان حضور و حذرش چند به چند است
پ.ن: شعرانه ی اول از مهدی سیار و دومی از صالح دروند است .
آیا تا به حال کلمه ی "بنین" به گوشتان خورده است؟ به نظرتان این کلمه مربط به چه چیزی میتواند باشد؟ نوع خاصی از گیاهان خود رو است؟ نام یکی از مدال آوران المپیک؟ کلمه ای در قرآن؟
احتمالا شما هم مثل من در اشتباهید!! "بنین" نام یکی از کشورهایی است که در اجلاس سران تهران برای حل مشکل سوریه شرکت کرده است. به خداوندی خدا بشار اسد اگر بفهمد این کشور هم نگران مشکلات سوریه است سریعا به روش هیتلری خودکشی میکند.
هر کدام از ما به به درختی میمانیم که رهگذران اگر سرحال باشند دقیقه ای زیر سایه مان می ایستند و نفس تازه میکنند و اگر سر ذوق باشند با چاقویی چیزی نقشی به یادگار بر روی روحمان حک میکنند. یکی قلب تیر خورده میکشد یکی تاریخ میزند و اسم خودش و رفقایش را میخراشد یکی هم برای ثبت در تاریخ خط و نشانی میکشد... ما نیز برای دیگران رهگذری هستیم که روی درخت روحشان نقش میزنیم. از من بپرسی میگویم اصلا ما به دنیا آمده ایم که به وفور دوست پیدا کنیم و خیلی کم رفیق یک دل و صمیمی و به ندرت عشق بورزیم. به قول شاعر " من نه بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم/ مزاج عاشقی دارم پی دیدار میگردم" این دنیای پهناور را جاده های پرپیچ و خمی تصور کن که هر از گاه بر سر یکی از چهارراه هایش تصادفا رفیقی پیدا کنی که در سردرگمی بی حد و حصر دنیا گمش کرده بودی. سال ها پیش جایی خواندم که ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم جایی که رواح زندگی میکنند بعضی از ارواح را برای دوست و رفیق یافته بودیم. پا به دنیا که گذاشتیم همه را گم کردیم و همه نیز ما را گم کردندحالا باید بچرخیم و بگردیم و تا آنجا که زرومان میرسد پیدایشان کنیم. البته اگر دردسرهای تمام نشدنی دنیا بگذارد و خودخواهی ها و فراموشکاری های ما دست از سرمان بردارد. سر این تقاطع شلوغ زندگی بارها و بارها شده است که چهره آشنایی را دیده ایم که دارد برای خودش به افق نگاه میکند و گویی منتظر آمدن کسی را میکشد... چهره آشنا را دیده ایم ولی متاسفانه هرچه زور زده ایم و به کله ی پوکمان فشار آورده ایم یادمان نیامده که این چهره آشنا که بوده و کجا بوده و ...
ما رفیقان گم کرده مان را باز هم گم میکنیم و به خودمان امید میدهیم که تقدیر هنوز چهارراه های دیگری را سر راهمان قرار داده است و رفیقانی را به انتظار نگه داشته است غافل از اینکه اصلا تقدیر و بازی روزگار و این همه تلاش بی حاصل همه برای آن است که مابیش از آنچه معمول دنیاست در کلاف دنیا سردرگم شویم این جهان و هرچه در اوست برای گمراه کردن ما دست به یکی کرده اند تا ما نه تنها رفیقان گم کرده مان را پیدا نکینم بلکه این چهار تا و نصفی را هم گم کنیم اگر یک حساب سر انگشتی کنی خیلی زود در خواهی یافت که تعداد آنهایی که به هزار دلیل موجه ازشان میبری ، چندین و چند برابر رفیقانی است که در گوشه و کنار دنیا پیدایشان میکنی
1- آیا همسایه و همکلاس و همکار را هم میشود رفیق به حساب آورد. ؟ فرض بگیریم که اینجا تقدییر به ما خوشخدمتی کرده و ما را سر راه رفیقانمان قرار داده است. اگر اینطور باشد دوست دارم درباره ی مهرداد بنویسیم که در اولین روز مدرسه نه به دستور ناظم بلکه به بازی تقدیر کنار دستم نشست و جایش را تا کلاس دوازده- همان ششم قدیم- عوض نکرد. من وسط مینشستم ، داود طرف راست و مهرداد طرف چپ بود. داود را قبلا برایت گفتم او هم رفیق نازنینی است که خدار را شکر تا به امروز گمش نکرده ام. اما مهرداد را انگار بعد از دوران مدرسه دستی آمد و برش داشت و برد. هیچ و خبر و نشانی از او نیافتم زنده است، مرده است، خارج رفته داخل مانده پولدار شده فقیر و بی چیز شده هیچ نمیدانم من با خیال او خوشم و امیدوارم روزی سرچهارراهی پیدایش کنم.
2-مهرداد از نظر قد و قواره فرقی با ما که نداشت هیچ تازه کمی هم کوتاهتر بود با موهای فرفری و صورت سبزه گرد و چشمانی که همیشه میخندید اما چیزی که بود او از ما مردتر بود از همان کلاس اول رفتارش توام با وقاری بود که که او را از ما شرشورهای خستگی ناپذیر جدا میکرد. شاید به خاطر همین وقارش بود که خیلی زود نه فقط بچه ها که معلم و ناظم فراش هم نیز با او به احترام رفتار میکردند آن هم در رزوگاری که اصولا احترام به بچه و محصل معنی نداشت. در مهرداد چیزی بود که من سر در نمیآوردم بعد ها خیلی بعدها که دیگر از او فقط خاطره ای به جا مانده بود فهمیدم چیزی که او را از ما جدا میکرد دردمندی بود. او آدم دردمندی بود که زودتر از سنش مجبور شده بود با حقایق تلخ زندگی مواجه شود. او پدر نداشت و اوضاع مالی شان افتضاح بود پسر بزرگ خانواده بود و مسولیت مسوولیت خواهر و برادر کوچک ترش را بر دوشش داشت. برای مادرش پسر نبود بلکه یار و همراهی بود که با مشکلات جدی زندگی دست به گریبان میشد. فیلم هندی تعریف نمیکنم و از یک پسر بچه قهرمان نمیسازم که دست به کارهای خارق العاده میزد بلکه درباره ی رفیقی میگویم که عقلش بیشتر از سنش میرسید و دست به کارهایی میزد که معمولا بچه ها حوصله اش را ندارند.
3- آن زمان مثل الان نبود خصوصا توی جنوب شهر عموم مردم در سطح پایین زندگی میکردند در چنین سطحی اگر فقر کسی به چشم بیاید معلوم است که حال خوشی ندارد. او یک راست از کودکی کنده شده بود و در دل واقعیات تلخ فقر و فاقه فرو برده شده بود. اگر آدم دل بزرگی نداشته باشد خیلی زود از دردمندی اقتصادی راه به دردهای جدی تری راه باز میکند. هنوز بالغ نشده بودیم که مهرداد سر در معقولات کرد و اولین کتابخوان جدی جمعمان شد. با اینکه حرف های جدی اش را با لودگی جواب میدادیم ولی او با همان متانت و وقارش ما را از رو برد و کتابخوانمان کرد. شاید اگر مهرداد نبود من هم آهنگری، هیزم شکنی و یا چیزی تو این مایه ها بودم.
4- مهرداد بعد از کلاس میرفت دم دکان بوجاری هفت کچلان و تا سر شب مشغول پاک کردن نخود و لوبیا و عدس میشد. هفت کچلان هفت تا برادر کچل بودند که کارشان بوجاری بود. بوجاری که میدانی یعنی چه؟ یعنی همین پاک کردن حبوبات. او حبوبات پاک میکرد و دستمزد اندکی میگرفت و کمک خرج خانواده را فراهم میکرد. البته این را هم بگویم که او هیچ وقت از درس و مشق کم نیاورد. فقط یک بار توی علمالاشیا معلم سخت گیری داشتیم که معمولا حرص جای دیگرش را سربچه ها خالی میکرد. دلش از کجا پر بود نمیدانم. اما بهانه ای تراشید و مهرداد را به باد کتک گرفت. بیش از مهرداد به بچه ها برخورد که چرا بی آزارترین و مودب ترین و با شعورترین محصل اینچنین بی گناه تنبیه میشود. بچه ها آنقدر سر این رفتار به اولیای مدرسه شکایت بردند که آخر سر برای اولین و آخرین بار همان معلم در حضور جمع از مهرداد عذرخواهی کرد.
5- حسن و عیبش را نمیدانم اما همچنان که دردمندی اقتصادی به دردمنددی فرهنگی منتهی میشود ، دردمندی فرهنگی هم به دردمندی سیاسی می انجامد. برای همین از کلاس هشتم نهم بود که سر مهرداد بوی قورمه سبزی گرفت و شروع کرد به خواندن چیزهایی که نباید میخواند. من همان موقع هم ترسو بودم و متوجه خطرات بعضی مطالعات بودم. تا آنجا که به ادبیات و شعر مربوط میشد من هم پا به پای مهرداد میرفتم اما وقتی پای نویسندگان انقلابی روس در میان بود من پا پس میکشیدم... مهرداد اما چنان پیش رفت تا جایی که به قول داود هیچ بعید نبود سرش را زیر آب کنند. مدیر دبیرستان ما ساواکی بود و همه میدانستند حواس اش به بعضی بچه ها هست و به بعضی بیشتر. از اواسط سال ششم بود که ما دیگر مهرداد را ندیدیم که ندیدیم، چه شد کجا رفت خداد داند شاید روزی سر چهارراهی
حالا نوبت پریسا
هروقت به جای سختش میرسه تازه یاد پریسا می افتین و مینویسین "حالا نوبت پریسا" من حالا چی میتونم بگم بعد از اینکه حالم بد شده و دارم عر میزنم؟
1- دخترا دلایل زیادی دارن که خیلی زود دوستی شون رو با بهترین دوستشون به هم بزنن. کافیه یکی متوجه طعنه های دوستش بشه یا بفهمه که تو رقابت با دوستش زیادی عقب مونده. خدا رو شکر حالا همه متمدنن و کارشون به گیس و گیس کشی نمیکشه.
2- همون روز اول مدرسه من غیر از شیوا که میشناسینش با آذین و مهرنوش و فرشته هم دوست شدم و جای تعجبه که هنوز دوستی ما تداوم داره اما فراموش نکنیم که این دوستی در یک منحنی سینوسی قهر و آشتی هفتگی دووم آورده و همش هم تقصیر من نیست، این اخلاق گند دخترا رو کاری اش نمیشه کرد.
3- ما وضع مون معمولیه بهش میگن زندگی کارمندی. با این حال چیزی از کار کردن توی بوجاری و دستتمزد گرفتن از هفت کچلون نمیفهمم. این هفت کجلون همونا نیستن که سر راه سفید برفی بودن؟
4- دخترا تا اونجا که بتونن در برابر هر کتابی مقاومت میکنن مگر اینکه کتاب شعر فریدون مشیری و یا سهراب سپهری باشه. ما چهار تا یکی از یکی خنگ تریم. ببینین اوضاع از چه قراره که که من کتابخون اونام. پارسال به زور وادارشون کردم که "کنار رودخانه سن پیدرا نشستم و گریه کردم" پائلو کوئلیو را بخونن. وقتی خوندن کلی غر زدن که چرا وقتشون رو گرفتم و نذاشتم به حراج اوریف لیم برسن.
5- از سیاست حالم به هم میخوره. بهتون برنخوره ها اما از اینا که زرتی سراغ کتاب سیاسی و حرفای بودار میرن هم حالم بهم میخوره. خوب اگر مهرداد مونده بود بالاسر مامان و خواهر و برادرش بهتر نبود؟ مثلا الان که کله اش بوی قورمه سبزی گرفت چی شد و کجارو گرفت؟ اینطوری شنا هم مجبور نبودین سر چهارراههای خیالی دنبالش بگردین.
پ.ن1: زمانی بود که ستون نویس های قهاری در مطبوعات قلم میزدند که میر فتاح از اعجوبه های آن دوران بود.
پ.ن2: این مطلب در ستون صفحه آخر روزنامه ی شرق در میانه های تابستان 89 به چاپ رسیده بود.
پ.ن1: چهار طلا، دو نقره و یک برنز این بچه ها باعث شد تا همین الان پرافتخارترین ادوار را المپیک را تجربه کنیم و مطمئنا عبد ولی هم یکی از همین افتخارآفرینان است.
پ.ن2: پست قبلی به دلیل فضای نارحت کننده اش حذف شد و از ونوس عزیز شرمنده ام.
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان چند روزی است این خانوم عشق اول و آخر من شده است، حسابی دلباخنه ی استیل شنای پروانه اش شده ام... این احساس مخفیانه را از زیاد شدن عدد تماس های بی پاسخ گوشی ام فهمیدم:دی
پ.ن: به عوض پست پایین
1. طبق قولی که داده بودم هر طور که بود باید آن شب قبل افطار خانه میرسیدم. بعد از چند روز اول ماه رمضان که نشده بود دور یک سفره افطار کنیم دیگر بهانه ای برای کار زیاد و ترافیک و نبود تاکسی نداشتم. اذان که شد دم کوچه بودم و خیالم راحت شد. همین که قفل در را باز کردم زردی مایل به طلایی پیاله های شعله زرد روی سفره مثل لامپ روشن چشم آدم را میزد. خوشحال شدم که آن صحنه ی بکر سفره را بالاخره بعد از چند روز دشت میکردم. با تکرار چند باره ی جمله قبول باشد بی مهابا دقیقا شبیه یک ماشین چمن زنی از گوشه ی سفره شروع به چیدن خوردنی ها کردم. شعله زرد و پنیر و شاهی تر و تازه و خلاصه هرچه که دم دست بود مستقیم راه حلقم را میگرفت. همه این خوردنی ها، یک چای پررنگ معطر و حال و حوصله ی خوب آن روز من را اضافه کنید به تماشای دسته جمعی سریال خداحافظ بچه تا بتوانید فضای ملوی یک خانواده یی که هر از گاهی اینقدر خوشبخت میشود را تصورکنید. سریال که تمام شد هر کس به گوشه ای رفت و من هم تصمیم گرفتم لذت بخش ترین تفریح تابستانه ام را بعد از چند هفته وقفه از سر بگیرم. اینکه دوچرخه ام تابستان ها روز خوش نبیند از جدیدترین تفریحاتی است که جایگزین انبوه روزهای سرگرم کننده ی خوابگاه و دانشگاه شده است و آن شب هم با وجود هوای ملس خنکی که داشت هر مقاومتی بی فایده بود. سریع پا به رکاب شدم و افتادم به جان شهر خلوتی که میشد راحت روی سینه ی خیابان هایش ویراژ بدهی. سرعت که میگرفتم لذت نسیمی که لای موهایم دست می انداخت اغواگری بیشتری پیدا میکرد. موقع برگشت ترجیح دادم مسیر جدیدی را امتحان کنم و دقیقا نمیدانم سر از کجا درآوردم و لی میدانستم سر راه خانه هستم. برای اینکه راحت تصور کنید چقدر پیاده روها و خیابانها خالی از ماشین و عابر بود و همین را بگویم که طی آن یک ساعتی که رکاب میزدم یک مغازه ی باز برای خرید آب معدنی پیدا نکردم. از پشت سرم صدای گاز موتور سیکلت که آمدم ناخودآگاه کشیدم داخل پیاده رو که یک هو چند جفت دست به سمتم هجوم آوردند و دیوانه وار با زور موتور و دست و مشت و لگد به سمت جوب عمیق کنار خیابان هولم دادند.
2. چند روز پیش در خبرها بود که رامین پرچمی از زندان آزاد شد. خبر به حدی کوتاه بود که باورش سخت میشد. نمیدانم چقدر او را بیاد دارید ولی من تنها فیلمی که از او دیدم و همان فیلم اسم رامین را بر سر زبان ها انداخت سریال در پناه تو بود که شب های یکشنبه ی اوایل غمباد دهه ی هفتاد را برایمان داغ و مهیج کرده بود. آنروزها که حتی کارگردان سریال لاست هنوز نمیدانست عشق چند حرف دارد (چه رسد به اضلاع عشق) حمید لبخنده ( کارگردان سریال) جسورانه در آن فضایی که عشق فقط برای خدا تجسم شده بود در قالب یک مثلث عشقی رابطه های عاطفی قبل از زادواج را کمی نشانمان داد و ما اگرچه سن مان زیاد نبود ولی تازه دوزاریمان افتاد که دختر هم انطور که میگویند چیز بدی نیست و لزومی ندارد هر دختر بچه ای را توی محل دیدیم دقیقا شبیه قبایل بدوی با سنگ و کلوخ فراری اش بدهیم. بگذریم، رامین از آنهایی است که این بگیر و ببندهای چند سال اخیر دوباره نامش را به یادمان آورد. همزمان یکی دیگر از بچه هایی که آن دوران دانشجویی دورا دور اسمش را شنیده بودم بها.ره هد.ایت بود که چند روز پیش صفحه فیس بوکش را بعد از چند سال به روز کرد و متن زیر را نوشت:
"سه سالی میشه که تو این صفحه چیزی ننوشتم. امروز صبح طبق روال یکشنبه ها منتظر ملاقات بودم که بی مقدمه بهم گفتن که با مرخصیم موافقت شده و فعلا سه روز میتونم برای درمان سنگ کلیه ام بیرون باشم. از بند که اومدم بیرون به امین زنگ زدم، تو راه ا.و.ین بود، اونم مث خودم شوکه شد! چن دقیقه بیشتر نیست که رسیدم خونه پیش امینم الان!! فکر کنم هنوز تو شوکه و گیج میزنه: دی."
حرف من آن زهره ای است که این آدم ها ته دلشان دارند آن جگری که به خرج داده اند. آن جربزه ای که به این حد مبارزه طلب و نستوه و جسورشان کرده است که تقریبا از پس همه چیز عالی برمی آیند و در قید و بند آینده و شغل هیچ دیگر نمانده اند. شاید الان پشیمان باشند شاید هم نه کسی چه میداند ولی نمیتوانم قبول کنم که این آدم ها صرف هیجان و شوری که داشتند دچار این مخمصه شده باشند. حتما برایتان پیش آمده و میدانید همین که یکی از این لباس شخصی ها نگاه چپ کند زبان آدم تا چند روز بند میآید و با این ترس و هراس، هنوز هم هستند آدم هایی که وقتی سرگذشتشان را میبینی و میشنوی بیشتر از آنکه آدم را به اظهار تاسف وادارد طور عجیبی آرام آرام و خود به خود سر تعظیم پایین میاید
3. هدفم از ادامه ی تحصیلات فقط رفتن بود. یعنی این فقط طرز فکر من و قصد من نبود بلکه همه ی بچه ها همین را میخواستیم. جو این چند سال اخیر دانشگاههای بزرگ همین را القا میکرد. هر کسی جایی قبول شد ولی حرفمان یکی بود: "هرجایی غیر از اینجا" به طرز بی سابقه ای دل دادم به درس و آزمایشگاه و نمره تا حداقل به زور بورس و ضرب کمک تحصیل کفش رفتن به پا کنم و مهر اول و آخر ایران را روی پاسپورت بزنم و خلاص. خلاصه کنم اگر از من بپرسید رفتی؟ و اگر نرفتی چه مرگت بوده واقعا هیچ دلیلی برای ماندنم ندارم که توجیحم کند. همیشه دم آخرِ شدن کاری همه چیز رنگ عوض میکند و آدم را به هزار و یک صفت تفضیلی موصوف میکند مثلا ناگهان عاطفی تر میشوی و تاب دوری خانواده ات را تا سر همین کوچه از دست میدهی و یا مثلا به طرز سرسام آوری بدبین تر میشوی و تا سر حد مرگ حساب و کتاب همه چیز را از بحران اقتصادی غرب تا آمار بچه های بی سرپرست و بی وفایی بانوانش را به عنوان شرایط سخت زندگی در آن بلاد تلقی میکنی ولی به هرحال خودم خوب میدانم علاوه بر بحث مالی اش، تنها دلیل نرفتن ترس بود و همین. ترسی که از خودم داشتم و اطمینانی که به خودم نداشتم. ترسیدم بروم و هیچ پخی نشوم و ویلان و غربتی شهروند درجه ان ام بافی بمانم. ترسیدم همین یک شب در چند هفته را که با بچه ها دور قلیان جمع میشویم و به زبان خودمان حرف میزنیم هم آنجا از من بگیرند و گوشه ی اتاق زیر شیروانی بی آنکه کسی حالم را پرسیده باشد دست به دستگیره ی شیر گاز بشوم. شاید رفتنم هم به نوعی ترس از اینجا بود و به فرار شبیه تر ولی به هرحال صابون ماندن بی آنکه بدانم به تنم ماسید.
4. شوکه شده بودم و هنوز فکر میکردم تصادف شده است ولی تا صدای خنده شان چند متر آنطرف تر بلند شد اولین فحش را از مادر شروع کردم که عملا بی فایده بود. تقریبا ساق پایم بین تنه ی دوچرخه قیچی شده بود. دردی که استخوان های پا و باسنم داشت یک طرف بود و خیسی و کثافتی که آب جوب به همه ی لباسم مالیده بود یک طرف دیگر. موتور تعمدا زیاد از من دور نشده بود تا لحظه ای از آن صحنه را از دست ندهند و من بی آنکه دستم به جای بند باشد هر چه فحش به دهنم میرسید را مثل دیوانه ها داد میزدم. جان گلاویز شدن باقی نمانده بود و از آن مهم تر شانسی هم در مقابل سه نفری که دنبال دردسر می گشتند هم نداشتم. دردی که هنگام بلند شدنم از زانوی راست حس کردم به حدی بود که دوباره زمین گیرم کند. شلوار کتانی که تازه خریده بودم کامل خیس و سنگین شده بود و برای حرکت کردن زور می برد باور شاید نکنید در آن حال از هر چیزی که به ذهنم میرسید منزجر بودم مثلا از دوچرخه متنفر شده بودم، از ماه رمضان عق ام میگرقت. ازشهرم، از این جماعت روانی، از ایران بدم می آمد و از همه بیشتر از خودم که بلند نشدم حداقل مشتی لگدی طرف آن سه تا مادر به خطا پرت کنم. شاید اغراق به نظر برسد ولی بعد از نزدیک ده سالی که در آن فضای ملایم و منطقی دانشگاه برای خودم کسی شده بودم و حرفم را لااقل چند نفری میخریدند باعث شده بود محتاط بار بیایم و ناگهان در این وضعیت خفت بار گرفتار شدن جرات هر عکس العمل مردانه ای را از من گرفته بود. من یاد گرفته بودم حرف بزنم و زد و بند کنم و با چرت ترین منطق ها غائله ها را ختم به خیر کنم و خیلی که حس خباثتم گر میگرفت نهایتش کسی را دور میزدیم و بی سر و صدا از کنارش میگذشتیم. من برای همین کارها ساخته شده بودم.
هر طور که بود لنگ لنگان دوچرخه ای که زنجیرش از جا کنده شده بود را زدم زیر بغل وبا سر و وضع افتضاح رفتم خانه و هیچ موقع به اندازه ی آن شب از خواب بودن بقیه خوشحال نشدم. زیر دوش گریه ام گرفته بود ولی نه از زخم و زیل روی پایم، نه! برای اولین بار از خودم گریه ام گرفته بود از خودی که میتوانست طور دیگری باشد. حرف از نپذیرفتن خودم نیست، از آنور آب و خارج هم نیست، حرف از عدم قطعیت زندگی است که ندانی کجا باید رفت.
پ.ن1: با وجود تمام لطفی که همیشه به من دارید ممنون خواهم شد دلداری ندهید. حالم خوب خوب است و همه ی زخمها بهتر شده اند
پ.ن2: از چپ دست عزیز تشکری خارق العاده باید کرد. این روزها ونوس خوشحال است خدا خوشحال ترش کند.
پ.ن3: این نوشته بی تاثیر از پست آخر آرش خان پیرزاد نیست.
پ.ن4: وقت کردید نامه ی بها.ره هدا.یت را هم در این لینک بخوانید.
پ.ن1: اولین بار در تاریخ المپیک است که همه کشورها با ورزشکار زن شرکت کرده اند
پ.ن2: هیچ گاه یک زن ایرانی به اندازه ی الهه احمدی به کسب مدال نزدیک نشده بود. ایشان در رشته ی تیراندازی مقام ششم کسب کردند.
بعد از غافلگیر شدنم توسط مطلبی که دوست استادم بابک اسحاقی به عنوان لینک آخرین پست اش در وبلاگ جوگیریات گذاشته بود با خودم فکر کردم که چرا همیشه باید جمعه ها دسیسه ای برای خراب کردن حال خواب آلود روزمان در آستین داشته باشد اگرچه شاید جواب این سوال به درازای خسته ی خمیازه دار تمام فیلسوفان ایران از دکتر مردیها تا خیام و صدرالمتالهین طولانی باشد ولی برایم ناواضح ماند که آیا اگر جمعه ها تعطیل نبود میتوانست اینقدر برای حال لاغرمردنی ما و شاخ و شونه بکشد یا نه... واقعا نمی توانم درک کنم من با جمعه لجبازی میکنم و یا او از فرصت استفاده کرده و برای من اشتلم پشتلم میکند ولی به هرصورت این حال به حال شدنم باعث شد تا قلم این وبلاگ را که سعی کرده بودم با طفره های لجستیکی به غم آلوده اش نکنم را بی مهابا تا ته دردی همگانی فرو کنم و روی کاغذ فرود اورم. اگرچه میدانم به احتمال زیاد پست بابک جان را خوانده اید ولی پیشنهاد میکنم اگر قصد خواندن مطلب زیر را دارید قبلا لینک ذکر شده را مطالعه کنید.
شکی نیست به اندازه ی تمام برگ های یاوه سرای تاریخ ایرانی که پر از انسانهای مشمئز کننده ی نان به نرخ روز خور متملق است ، افضل های سرپا جان داده ی بی شماری به مرور زیر بار جانفرسای تنفرزای جامعه ای که به زوال مایل است زانو خم کرده اند و چه استادانی، چه بزرگ معلمان شیوا کلام غرا سخنی که روزگاری برای اخذ چند واحد درسی شان چه سر و دست ها که نمیشکست و پای تخته ی کلاس هایی بودند که آن روزها همه و همه را حتی استادان تازه کار گنده دماغ پر مدعا را تا بیخ راهروهای دانشکده روی زمین موزائیکی گوش به درس مینشاندند، استادانی که امروز یا با واکر و سمعک و گونه های فرو رفته روزهای پرمرارت آلزیمر را در اتاقی که با بوی تند شاش احاطه شده است گذران میکنند و یا آن اندک شمارانی که هر روز خسته تر، شکسته تر و سر در خود فرو برده تر کشان کشان با حالتی متواری با کیفی که به تابوت شبیه تر است یکی یکی پله های ترک خورده ی دانشکده را از میان دانشجویانی که از درد، تنها عاشقی را میشناسند دست به دیوار و به امید بازنشستگی تا اتاقشان میخزند و آنجا پشت میز خود را به صلابه ی خاطرات پر طمطراق آن روزهای رفته میکشند... آدم هایی بوده اند که کاریزمای امتی شده اند و ذکر شبانه ی مادرانی، که ما نیز گاهی بر حسب شوری که داشته ایم همراه آنها شدیم و دست هم را گرفتیم و از امیدی که تازه بین مان جوانه زده بود پاسداری کرده ایم به تاوان مردودی و مشروطی آخر ترم ها، به تاوان سنوات های متمادی، احکام انظباطی متوالی... من از چه سخن میگویم از مشتی ترم و درس و مدرک وقتی قهرمانان بی ادعای نستوه و استوار زیر این خاک آرام آرمیده اند آری روزهایی که تک تک، آلبوم خاطراتی نمایان است از کاستی هایی که داشتیم، خستگی هایی که در جانمان تا ابد در خود کاشتیم، گلاویز با سرنوشت سخت گیر سیگار را به انگشتانمان نشاندیم و خیال مقام و پست و نوچگی را از ذهن ها برداشتیم، به دوردست ها خیره بودیم سرسخت می نمودیم و غائله پیروزی را به خونخواهی رفتگان میسرودیم هنوز یادم هست شبانه هایی را که زیر سوسوی کم نور اتاق خوابگاهی هم نوا کلمه میگفتیم، جمله مینوشتیم، نشریه میساختیم و با چنگ و دندان با دست خالی، امید فردای بهتر را با التماس و اغراق بر گوش تک تک بی خیالان گوشواره میکردیم. آن روزها گذشته است میدانم پرچم افتخاری که بیهوده بالا بود تا ابد روی خاک این سرزمین نیمه افراشته است ...تنی چند توی نه توی خفقان زده ی یک اداره بله قربان گویان با شکم های باد کرده لای پرونده ها ورق میخوریم و روز به روز از هرچه درد واقعی است خالی تر میشویم، کاهی تر میشویم و عذرمان نان شب است، عده ای هنوز پیکار میکنیم و قلم میفرساییم اما نه در محافل و مجامعی که برایمان هورا و صف بکشند بلکه روی تخت بی خبر از همه جای زندانی که با نوشتن نامه برای خانواده ی هم بندی ها خرج سیگار و بنگ جبران میشود. نفر به نفر تلفات دادیم و تلنباری از ضایعات شدیم و لایه لایه جانکاه و با درد زنگار خوردیم. تقلایمان به هیچ گرفته شد و همچون بادبادک تا آسمان رفت و در پشت فراموشی ابرها گم شد اما آن درد جانگداز از چیز دیگری است که تمام این زخم خوردن ها و گوش تا گوش کنده شدن ها به درازای تاریخی قطور، جان هر ایرانی را کبود و شکافته است ولی دریغا و افسوس که چنان اینجا سرای وسیعی از نشدن ها و غیر ممکن ها، تلنباری از وخامت ها و عقامت ها است که گویا هر کسی واژه ای نگفته روی لب دارد رویایی نشکفته در سر دارد که تا ابد ابتر خواهد ماند تا ابد بی هیچ زایشی و این درد ناگویای خاموشی است که تخم مرگ هستی مان را کیستی مان را آبستن خواهد شد. میدانی اندوه دردناک غریبی است وقتی پس از سالهای آزگارِ مدرسه که هنگام خواندن سرود ملی کشورت سینه ستبر کرده ای به تدریج بفهمی همه آنچه را که از ازل به تقدیر این خاک تقریر شده است...فاجعه همیشه سیل و زلزله نیست فاجعه ی آخر این است که بدانی خاک این مرز و بوم این سرزمین یعنی وطنت هیچ گاه به یاد دلباختگانش وفادار نبوده است و با اکراه تمام از تمام جان بر کفنانش استخوان های قلع و قمع شده را زیر تلی از خاک فراموشی پنهان کرده است تراژدی بی بدیلی است حکایت خاک سرزمینی سیری ناپذیر که قطره قطره خون های به پایش ریخته شده - مثال فراروان است از جلاالدین خوارزمشاه تا وارتان و تا به اکنون- لاجرعه، گوارای وجودش شده است...
پ.ن : جلاالدین خوارزمشاه اولین و آخرین شاهی است که با لشکر مغول ها بارها پیکار کرد و وارتان مبارزی که زمان شاه تا شکستن آخرین بند استخوانش مقاومت کرد و نام همرزمانش را فاش نکرد.
ب.ن : ضمیر "ما" در متن الزاما به من اشاره ندارد. حرف کل ماست.