حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

روزنگار:چند کیلومتر تا مرگ

1- زلزله آمد و بعد از مدتها  ترسیدم. این شاید برای خواننده یک جمله ی خبری-حادثه ای باشد ولی برای من در تمام آن چند ثانیه تصویر اینکه زیر آوار بمانیم وحشتی بی حد و حساب را همراهم کرده بود. در همان فاصله یی که پله ها را پا لخت به سمت بیرون دویدم از دردی که از اصابت بتن و آجر روی سرم تجسم میکردم عصبی شده بودم. به محض اینکه لوستر مثل پاندول نوسان کرد من بی مهابا داد زدم تا داداشم از خواب بیدار شود. واقعا نمیتوانستم تشخیص بدهم چه کاری درست و لازم است. هجوم همه به بیرون هم بر ترس سرزده و تشویش ناخوانده اضافه میکرد. جالب بود اهالی مجتمع علاوه بر جان خودشان سعی داشتند قیمتی ترین مایملکشان را از خانه بیرون بکشند. مثلا از تمام در پارکینگ ها بیشمار ماشین بود که با تمام سراسیمگی بیرون میجهید و یا دخترهایی بودند که فقط لباس خانه تنشان بود و یک روسری که با شلختگی تمام گره خورده بود ولی به جای حجاب نصفه نیمه، لپ تاپشان را محکم بغل گرفته بودند.  رنگ و روهای پریده با کمی نمک و آب داشت کم کم به حالت طبیعی برمیگشت که دوباره صدای زمین با غرشی شدیدتر بلند شد و صدای جیغ هم

2- پیک  زلزله ها دوبار بود و هر بار مهیب تر از قبل آمد. بار اول  بعد از کلی این ور و آن ور دویدن بالاخره با داداشم زیر چارچوب در جاگرفتیم. ولی بار دوم واقعا مجالی برای بیخیالی نبود و تند دویدیم بیرون. احساس میکردم دیگر کار تمام است و همین وسط راه پله هایی که تمامی نداشت تا مدت ها خاک و خول خواهم خورد تا شاید بعد از هفته ها بوی تند مردارم مشام سگی را تحریک کند.  

3- کمی بیرون ماندم ولی واقعا از این واکنش سریع غریزی هنوز متعجب بودم و دلیلی برای این همه ترس پیدا نکردم خصوصا که همه ی اعضای خانواده صحیح و سالم بودند برای همین شاید اولین نفری بودم که برگشتم سمت خانه با کمی چاشنی قهرمانانه انگار نه انگار که چند دقیقه قبل زهره ترک شده بودم

4- ملت وجب به وجب هر پارک و چمنی چادر زده اند چیزی شبیه سیزده بدر تا پاسی از شب که من و مادرم توی خیابانها قدم میزدیم برقرار بود. با خودم فکر کردم اینجا که ما زندگی میکنیم هنوز اتفاقی نیفتاده است. هنوز حتی از دماغ کسی هم خون نیامده و یا آجری از دیوار به زمین نیفتاده و چنین ولوله ای به پا شده است. اگر واقعا چند ریشتر بیشتر بود و یا پایبست خانه ها کم طاقت بود چه اتفاقی انتظارمان را میکشید و اصولا آن موقع روایت این نوشته چه شکلی به خود میگرفت. اینکه سرم را به زور از زیر آوار بالا می آوردم و از لای تیر و بلوک و شیشه نگاهم با نگاه مات و صورت خونی زنی تلاقی میکرد که همین الان باهم فدم میزدیم دقیقا حال و روز مرا، روزهای آتی مرا با چه چیزی عجین میکرد و این معنای چین خورده ی زندگی چگونه به دوام خود ادامه میداد.

5- از دیدن جماعتی که امر بر آنها مشتبه شده بود که هیچ فرقی با سونامی زدگان ندارند و خانواده هایی که بازگشت کمی هیجان به زندگی شان باعث شده بود اندکی بیشتر به فکر همدیگر باشند و قدردان یکدیگر راه خانه را در پیش گرفتیم. دم محله مسجدی هست که به مناسبت  همین شبها پذیرای شب زنده داران است. استقبال به اندازه  ی شب های قبل نبود و این را از اجتماع ترسان همه در کریدور ورودی مسجد و تعداد اندک کفش های جفت شده فهمیدم. خطر تقریبا دور شده بود ولی هنوز ترس بر همه چیز غالب بود. با خودم فکر کردم تمامی باورها حتی ذره ای به اندازه ی مرگ سترگ و مهیب نیستند و همان جا بود که فرق غریزه و باور را خوب فهمیدم

6- برای دیدن کشتی برگشتم خانه و روی کاناپه لم دادم. قاسمی از شهر جویباری که سالها پیش زلزله را به خود دیده بود کشتی را برد و از این پیروزی با مسما نفس راحتی کشیدم. سرم را تکیه دادم به پشتی کاناپه و نگاهم جلب اطرافم شد. جالب بود که هنوز برق داشتیم و حتی یک لحظه هم چراغ ها خاموش نشده بود. اینترنت را بگو سرعت اش تکان هم نخورده است. تخت نرمم توی اتاق منتظر بود و من نگران جای شبم نبودم و یا برای رفتن دستشویی لازم نبود چند ساعت منتظر یک بطری آب باشم. این تفاوت متحیر کننده میان من و آنهایی که چند شهر آنطرف تر امشب را روی زمین خشک خواهند خوابید و مسلم ترین برنامه شان برای فردا جستجوی فک و فامیل روزه دارشان زیر آوار خواهد بود از کجا ناشی میشد؟ 

7- الان که این کلمات را مینویسم زوزه ی چند سگ بی تاب از دور شنیده میشود و لامپ اتاقم هر ازگاهی نوسان میکند که نمیدانم به دلیل جریان باد است یا زمین لرزه. کمی خوراکی فاسد نشدنی به همراه چراغ قوه کنار در خانه است و اگر بگویم نصف مجتمع خالی شده است آمار گزافی نگفته ام. دوست دارم این کلمات را همین جا تمام کنم چرا که اگر فردایی نباشد ترجیحم بر این است  به تک تک افراد خانه که به نظرم همگی خواب باشند سر بزنم و چند دقیقه ای با دیدن صورتشان بهترین خاطره ای با آنها داشته ام را مرور کنم .

پ.ن1:تصویر زیر اولین صحنه ای بود که جلوی در هر ساختمان میتوانستی ببینی

پ.ن2: برای توضیحات دقیق تر و احساسی تر  میتوانید به وبلاگ چپ دست مراجعه کنید.

پ.ن3: دقیقا دو دقیقه ی پیش ساعت 2.59 بامداد، دوباره زلزله ای در ابعاد زمین لرزه های قبلی پنجره ها را تکان داد و به نظرم سقف اتاق هم ترک برداشت. کسانی هم که جان سخت تر بودند پشت فرمان ماشینشان نشستند و اینجا را ترک کردند. سعی کردم بی سر و صدا اهل خانه را بیدار کنم که صدای جیغ ممتد آیفون همه را زابراه کرد.  

 

نظرات 7 + ارسال نظر
نشیمو یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ق.ظ http://kalepook.blogsky.com

واییی چقدر بد..کلا چیزی گفتن بی فایده است..
چون منم دیدم ی بار که زلزله میاد و به خیر میگذره یکمی اون ور تر میبینی کشته هم داده. برای من که بندر زندگی میکنم هم همینطور شد. گرچه این روزا اینجا هم زلزله های عجیبی میاد. چون معمولا همیشه قبلا یکم حس میکنی اینروزا هیچی قبلش نیست. تازه ی هفتست اومدم خونه و دوباز زلزله اومده. برای ما هم دعا کنید..
اینم خصوصی بمونه ممنون میشم:)

نشیمو یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ


میبینم که وب شمام مثه ما بی تایید اونوقت ادمی مثه من کلا ضایع میشه:)) با اون خط اخر

Chap dast یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ق.ظ

وای رضا امشب تبریز بیداره !!!! هیشکی نمی خوابه !!!
اصن شبیه زلزله های دو سال پیش و 5 سال پیش نیس!!!!
خدا رحم کنه... !!!!
راستی کامنت قبلی من کووووووووووووووووووو... من کامنتمو میخااااااااااااااااااااام !!!!!

دیشب یه حساب کتاب کردم دیدم تو خواب مردن بهتر از بی خوابی کشیدنه سرم گذاشتم خوابیدم
کامنت قبلی تو بگردم ببینم کجاس فک کنم تو این تکونا افتاده یک گوشه موشه ای

Chap dast یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ق.ظ

تازه میدونی داشتم ب چی فک می کردم؟! ب زندونیای بیچاره!!! یعنی چی کشیدن داخل بندشون... خدایی زلزله بیاد ک ب داد اونا میرسه ؟!!!!

به چه چیزایی فک میکنی تو ولی امروز مادر میگفت چندتا دخترو دیروز این ون های ارشاد گرفتن با خودم گفتم اَی تو روحتون که تو اون وضعیت هم ول کن نیستید

ونوس یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

وای خدایا...چقدر وحشتناک...خدارو شکر که حالتون خوبه...دیشب شنیدم از اخبار که زلزله اومده...وای خدایا...خیلی ترسناکه....
شهر ما که تا حالا زلزله نیومده ولی میگن اگه بیاد کل شهر میره توی زمین۱یعنی یه جورایی دیگه اثری از این شهر نمی مونه!
وای واقعا خدارو شکر که مشکلی براتون پیش نیومد و به خیر گذشت!
برای دوستایی که می دونستم نزدیک گیلان و آذربایجان غربی هستن پیغام گذاشتم که حالشون خوبه یا نه ولی نمی دونستم شمام اون نزدیکی هایی!

باغبان یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://laleabbasi.blogfa.com

دم غروب
میان حجم خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
که سمت
مبهم ادراک مرگ جاری بود
...

sara یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام،امروز یهو یادت افتادم و خواستم خبرتو بگیرم .وقتی نوشتتو اینجا دیدم خیالم راحت شد که حالت خوبه و از این بابت خوشحالم. زلزله بدی بود و مردم واقعا ترسیدن.اینجا همه ناراحتن و جو سنگینی حاکم شده. کار بچه ها شده دم به دقیقه تو نت رفتن و آمار زلزله رو درآوردن ای کاش میشد بهشون کمک کرد.

مرسی سارا جان که آمدی و چه وقتی هم آمدی همه دقیقا نیاز داریم به چنین احوال پرسی هایی... میدانم همه جا همین طور هست و تازه خوب است که از حال و هوای شهر دورید و پارک ها را نمیبینید
وقتی آنها را میبنی حس میکنی عنقریب دوباره زلزله خواهد آمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد