حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

سکانس: ریحانه

دل توی دلش نبود. منتظر بود متروی مسیر شهید کلاهدوز سر برسد. ناچار بود مسیری را انتخاب کند که با هیچ فک و فامیل و دوست و آشنا و همکار و هم محله ای روبرو نشود. کیف برزنتی  زهوار در رفته اش نسبتا پر بود و از سنگینی اش متنفر بود.کل حجم کیف را  بین زانوهایش جا داد و مدام فکر میکرد چه بگوید.  آن اوایل که به سرش زده بود این کار را بکند فکر نمیکرد اینقدر برای شروع کردنش دست دست کند. تقصیر خودش نبود. آنقدر جزبزه ی این جور کارها را نداشت.  ولی عزم اش جزم بود هر طوری که بود آن شب آخری همه  را آب کند.نمیخواست اینقدر زیاد خرید کند ولی آن مردک گلفروش هندوانه زیر بغلش جا کرده بود و او هم یک جا پنجاه تا از آن گل ها خریده بود. هر شب ساعت از حدود یازده که میگذشت، به بهانه ی تماشای فوتبال دو دو میکرد ریحانه بخوابد. همین که مطمئن میشد چشمان همیشه خندانش  چفت شده کف اتاق را پر میکرد از آن گل رز های فانتزی و روی قاب پلاستیکی رزها را با روبان اکریلی تزیین میکرد. با یک مقوای رنگی حالت جا عکسی روی قاب ها درست میکرد و با خط نستعلیق چشم نوازش دور تا دور قاب را با فالی از حافظ سیاه قلم میزد .

 " دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود"  

این ایده ی خودش بود و ظاهر کادو را را شکیل تر میکرد. طرف های عصر که تقریبا کارش توی پیک موتوری تمام میشد موتورش را گوشه ی گاراژ پارک میکرد. کیفش را دست میگرفت و توی خیالاتش به همه یکی از آن رز های قرمز شیک اش میفروخت. خیال بود اما لذتش کم از واقعیت نبود. ولی همین که وارد مترو میشد آب دهنش مثل قیر بیخ گلویش میچسبید. شیره ی زانوهایش ته میکشید. و انگار کسی دو دستی شانه هایش را به سمت پایین فشار میداد و مانع حرکتش میشد. مخصوصا وقتی دخترهای جوان با آن نگاه خیره شان داخل واگن ها بودند کار به مراتب سخت تر میشد.

سرش را به دیوار تکیه داد و با وجود گرمای ملایمی که به صورتش میدمید   آرزو کرد هیچ وقت قطار از راه نرسد. اضطراب داشت آن شب هم مثل چند شب گذشته گلبول های چلمنی اش به جوش بیاید و آخرش این شاخه گل ها روی دستش اندازه ی بادکنک باد کند. قطار که آرام رسید پر  بود از مسافرینی که به در و پنجره ماسیده بودند. شلوغی قطار بهانه شد که منتظر بعدی شود. بعدی خلوت تر بود. سوار شد. دو ر برش را برانداز کرد. میان ازدحام سرپای جمعیت میشد دید که چند نفری خواب هستند. طول واگن گله به گله مثل همیشه پر بود از دختر پسرهایی که به هر بهانه ای توی بغل هم میخزیدند. متنفر بود از اینجورها آدم ها و یکبار از یکی از دوستانش پرسیده بود "اگر اینجا این کارها را میکنن پس وقتی  خلوت کنن چی کار میکنن". آنقدر با زیپ کیفش ور رفت که چندتا از دستفروش ها از جلویش رد شدند. یکی تقویم سال جدید را میفروخت، یکی نقشه تهران را. منتظر شد حواس همه پرت شود و همین که  قطار به ایستگاه آزادی رسید  داشت با لحنی بی جرات بین مردم بی حوصله میگفت: " آقا خانوم هر شب بی اعصاب میری خونه یه امشبو با اعصاب راحت گل ببر برا خونوادت... آقای من خونت آباد خونت ان شاالله بی گل نباشه  

توی پیاده روی تاریک ایستگاه علی آباد مردی داشت میرفت. هوا سرد بود و یقه ی کاپشن اش را تا بیخ بالا کشیده بود.  کیفش از سبکی پرواز میکرد  با یک شاخه رز سفید که رویش نوشته شده بود: "خیلی خانومی ریحانه جان"

نظرات 4 + ارسال نظر
ونوس دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ب.ظ

من که نظر گذاشته بودم!
یعنی اشتباه کردم!توهم زدم نظر گذاشتم؟!
الان هیچی ندارم بگم!
خوبه که حداقل فروخته....

ونوس جان ممنونم که نظر میذاری خیلی ممنونم
ولی خواهشم از شما اینه که حتما نظری انتقاداتتو از من دریغ نکنی

عاطفه سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام
داستانک خوبی بود...ممنون.

مرسی از آمدنتون

زنی روشن در سایه پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

خیلی آقایی آقا رضا!!
کیف کردم از خوندن داستانت. یه جاهایی یه کمی از نظر نوع نوشتار با بقیه ی متن هم خونی نداره اما در کل داستان خوبی بود!!
متشکرم!
باز هم از این داستان ها بنویس! دوست دارم بخونمت

مرجان عزیز وقتی تو تعریف کنی من به وجد میام...
اگر ممکنه جاهایی که همخونی نداره رو برام یادآوری کن

ونوس پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ

اقا رضا؟
من جدی جدی نگرانتم!!
شما کجایی؟!
حالت خوبه؟
اقا خوب باش خواهشا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد