حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

زن آینده ام اینجا را نخواند

http://s4.picofile.com/file/7811826662/images.jpg


- خر نشی زن بگیری؟:-/

- نه بابا مگه منو نمیشناسی؟:-)

- ولی مشکوک میزدی دیروز پدر سگ؟ خل نشو. منو ببین نماز شکر بخون

- تو گفتی این حرفو! بذار هانیه رو ببینم:-D

- زهرمار، اس ام اس رو پاک کن. من بخاطر خودت میگم

این حرف ها هر چند وقت یکبار بین من و جمع کثیر رفقای متاهلم دیگر یه چیز عادی شده است. جمع که جمع باشد منو میگذارند وسط محفل و اندر باب مضرات زن گرفتن طوری برایم صحبت میکنند که تا روزهای بعد هر چی دختر میبینم احساس میکنم یک جور زامبی هستند و دیدن آنها همان و دِ فرار همان! ولی از خدا و مسئول بلاگ اسکای که پنهان نیست از شما چه پنهان بد جور فکری ام کرده است. این روزها آنقدر فکرم بالا پایین شده است که میبینم فکر کردن برای ازدواج اگر این است وای بحال خود زن گرفتن. کاش دختر بودم خشگل بودم آنوقت کلی شماره میگرفتم بعد از بین آنها بالاخره یکی خوب در میآمد. لاشی بازی در نمیآورد. میگفتم بیا خواستگاری و قال قضیه کنده میشد. اینکه تو بخواهی انتخاب کنی بدجور مغز را کرمی میکند.

این چند روز، توی پادگان، مغازه، خانه، اتوبوس و زیر لحاف حتی داشتم به کیس مورد نظر فکر میکردم. خیلی هم فکر کردم. واقعا این دختر هیچ مشکلی ندارد. با محبت است. تر و تمیز است. مامان و باباشم هم از مالِ خودم شاید بهتر هم باشند و البته پولدار هم هستند. هیچ مشکلی با هم نداریم. یعنی تا همین چند روز پیش نداشتیم.  چند وقت پیش که به یک جفت چشمهای قهوه ای اش خیره شده بودم متوجه چیز عجیبی شدم. متوجه شدم هیچ چیز توی دلم نیست. نه تکان میخورد. نه غنج میرود. هیچ چیز. انگار یک ماده ی صلب فرو شده بود جایی وسط قفسه ی سینه ام. بدون هیچ جنب خوردنی. انگار نه انگار خیر سرم من باید عاشق این دختر باشم. نمیدانم متوجه منظور میشوید. روی قلبم تمرکز کردم و ترسیدم. انگار همه ی راه هایی که به دلم میرسید مسدود بود. همه منافذ عشق ورزیدن بسته شده بودند. من آن لحظه فقط علاقمندبودم. همین. یعنی اگر او را از آنور میز برمی داشتند و به جایش از کنار خیابان یک دختر دیگر را میگذاشتند شاید بعد از یک بستنی خوردن دوباره به همین حس و حال علاقمندی میرسیدم. با همین کیفیت. وحشتناک نیست؟

کلی که فکر کردم متوجه شدم من خیلی وقت است هیچ دختری را واقعا دوست نداشته ام. یعنی واقعا برایش نمرده ام. مثل قبلا ها. خیلی قبل ها. آن وقت ها که وقتی طرف را میدیدم زانو هایم سست میشد. یا مثلا آنقذر زنگ میزدم تا بالاخره راضی شود دست از درس خواندن بردارد و وسط امتحان ها برویم پارک و بهانه ای بشود که من دستش را بگیرم. سفت...

فکر میکنم در آستانه بیست و هشت سالگی هنوز بچه ام. معیار درست و درمانی برای ازدواج ندارم. اگر داشتم حداقل به این بنده خدا یک جواب قاطع میدادم. میدانید چه چیزش کفزی ام میکند اینکه هیچ ایرادی ندارد. قبول دارم یک مقدار قیافه اش معمولی است. ولی خوب به عوض اش آرایش هم خیلی کم میکند. از طرفی با خودم میگویم اگر این هم از دستم برود دیگر واقعا دارم به سن ماموت میرسم و حال و حوصله ی دختر پیدا کردن هم ندارم. همین حالایش هم یه جای دل، قلوه سنگ توی قلبم جا داده ام چه برسد به کیس بعدی و دردسرهای بعدی. بدون آنکه خودم بدانم مغزم دارد کار خودش را میکند و با صدای جیغ جیغویی میگوید ایده آل گرا نباشم. عشق کیلویی چند است. همین را بچسبم. زندگی همین است دیگر. یکی باشد آزار و اذیت نداشته باشد کافی است. حالا مگر آنهایی که داستان عشق و عاشقی شان در حد لالیگا بوده، چه گلی به سر همدیگر زده اند. همه شان دعوا میکنند. متنفر میشوند. سرکوفت میزنند. از بی پولی ناله میکنند. با اخلاق های گندشان حوصله ی همدیگر را سر میبرند. آخرشم هم با یکبار س.ک.س دوباره همه چیز را از اول شروع میکنند. خوب پس من چرا باید دنبال چیز منحصر به فردی باشم. مگر دارم فیلم نگاه میکنم؟

پیشنهاد فیلم: silver lining playbook


چهار سال سگی

سید، بزرگوار، آقای خا.تمی. این ها که می بینی، این شور، این امید، همه از خاطره ی روزهایی است که تو رییس قبیله بودی، قبیله ی جمهور مردم. به رفیق ات بگو؛ بگو که امید مردم چه بار گرانی است. بگو که ما اهل ساز ایم اهل آواز اهل ترانه اهل صلح. بگو که تو خوب ما را می شناسی. بگو که ما نان که داشته باشیم؛ تقسیم کردن اش را خودمان بلدیم. به شیخ حسن  بگو که ما حریص آب نیستیم برای مزرعه، باران را می خواهیم که عاشق خنده ایم زیر باران
 منبع: از تراوشات ذهن دوستی
پ.ن: امید چیز سگ جانی است و نشانه ی آن خیابانها هستند. کوچه پس کوچه های آزادی تا انقلاب چهار سال قبل رنگ پریده بود اما حالا بزنم به تخته...

اکسیر امید

"زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییکه از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.باور کردنی نیست اما همین گونه است.زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."*
در فیلم "احساس کامل" صحنه‌ای هست که که آشپزهای رستوران حتا با وجود فقدان کامل حس چشایی هنوز به پختن غذا، چشیدن آن و با شوق تزئین کردن ظروف غذا ادامه می دهند. روزهایی هست که حتا خودمان هم از کورسوی نوری که در دلمان ظاهر می‌شود حیرت می‌کنیم. که این‌گونه سخت‌جانی حتا در خیال‌مان هم نبود. و بارِ دیگر به یادمان می‌آورد که امید ریشه در جان دارد!

لینک: کتاب

سکانس: buzz

ولو شده ام روی مبل. احساس میکنم جریانی از خستگی از همه ی تنم به سمت کف پاهایم شره میکند.  پاهایم این چند روز کمتر برای هواخوری از پوتین بیرون آمده اند. از پشت پنجره هم شمعدانیها پیداست که زیر آفتاب کلافه شده اند. امین-داداشم-، کمی آنطرفتر دو سه تا کتاب جلویش باز کرده است و مثلا دارد درس میخواند. صدای موزیکی که گوش میدهد بلند به قدری بلند هست که از درزهای هدفون بیرون بزند. حواسش به من نیست و با ریتم موزیک سر تا پایش را قر میدهد. من هم هوس آهنگ میکنم.
آهنگ"دوست دارم" محسن یگانه را قبلا چند باری با صدای دووم دووم اش  از ماشین­های توی خیابان شنیده ام. همزمان که هدفون را توی گوشم فرومیکنم داداشم داد میزند، " داداش حس آهنگو بگیر میری فضا".

"من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا

تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیده از من

دووووم دووووم دووووم دوووووم"

از این لحن گفتنش بی ارده یاد آهنگ " عروسکی بودم برات" شادمهر و حال و هوای آن موقع ها میافتم. حدود سال 79. اول­های خاتمی. هرجا میرفتی همه این آهنگ را گوش میکردند. یادم هست یکبار که کلیپ تصویری آهنگ را دیدم چقدر ذوق مرگ شدم. چقدر آن دختر توی کلیپ  برایم توی دل برو بود.  هر طور که میشد آهنگ را گیر آوردم و همین که از مدرسه برمیشگتم خانه با دستگاه زپرتی وی سی دی روزی چند صدبار گوش میکردم. روی صورتم تازه داشت جوش هایی در مبآمد که هرکدامشان به اندازه ی یک تپه بودند.

یادم هست آنموقع ها  چت هم تازه تازه مد شده بود. با جمع کردن  پول توی جیبی چند هفته یکبار میرفتم کافی نت برای چت بازی. دنیای جدیدی بود. مثل روز آخر امتحان ها. حس اینکه "حالا وقتش هست هر غلطی که میخواهم بکنم". از این رووم به آن رووم. همین که به خیالم دختری سلام منو  علیک میگفت ته دلم میریخت. به قول گفتنی نروس میشدم. نوک انگشت هایم ویبره میزد طوری که بعد از سلام واحوال پرسی هیچ چیز خر دیگری به ذهنم نمیرسید. چند باری همین طور شده بود و طرف هم بعد از چند بار BUZZ  زدن، راهش را کشیده بود. کاش میشد  الان از وضعیت این آدمها اطلاعی داشته باشم. کجا هستند؟ خوشبخت شده اند؟ اصلا من یادشان هستم؟
 
آفتاب کم کم پا پس کشیده است و خنکای مخصوص شب ها دارد خودی نشان میدهد. بعد از چند بار گوش کردن میخواهم از اول آهنگ را play کنم که گوشی زنگ میخورداسم طرف با حرف F ذخیره شده است. امین را صدا میکنم. گوشی را میگیرد و هدفون را میدهد دستم و پشت سرش در اتاق را میبندد.

صلابه: آغلادی گتدی یاتدی

رد صلاحیت هاشمی برای من فارغ از همه ی این دعوا مرافه ها یک حس زهرماری عجیب داشت،  توضیح اش سخت است، ولی چند وقت پیش هم همین حس را تجربه کردم... شب باخت چهار- هیچ بارسلونا از بایرن، آن شب کلی تخمه و تنقلات خریده بودم و هیجان داشت خفه ام میکرد... منتظر یک قدرت نمایی بودم یک جور حماسه از نوع شاهنامه ای اش، منتظر بودم آلمانی های افاده ای با همه ی زور گفتن هایشان تحقیر شوند، با همه دبدبه کبکبه شان خفه خون بگیرند... یک جور حس انتقام، حس کینه، حس اینکه "دیدید فقط قلدری میکردید و هیچ پخی نیستید" ولی وقتی بازی تمام شد کاسه ی تقریبا پر تخمه را همانطور دست نخورده برگرداندم آشپزخانه و بعدش خزیدم زیر پتو...