حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

صلابه:جایی برای بزدل ها نیست.

1. طبق قولی که داده بودم هر طور که بود باید آن شب قبل افطار خانه میرسیدم. بعد از چند روز اول ماه رمضان که نشده بود دور یک سفره افطار کنیم دیگر بهانه ای برای کار زیاد و ترافیک و نبود تاکسی نداشتم. اذان که شد دم کوچه بودم و خیالم راحت شد. همین که قفل در را باز کردم زردی مایل به طلایی پیاله های شعله زرد روی سفره مثل لامپ روشن چشم آدم را میزد. خوشحال شدم که آن صحنه ی بکر سفره را بالاخره  بعد از چند روز دشت میکردم. با تکرار چند باره ی جمله قبول باشد بی مهابا دقیقا شبیه یک ماشین چمن زنی از گوشه ی سفره شروع به چیدن خوردنی ها کردم. شعله زرد و پنیر و شاهی تر و تازه و خلاصه هرچه که دم دست بود مستقیم راه حلقم را میگرفت. همه این خوردنی ها، یک چای پررنگ معطر و حال و حوصله ی خوب آن روز من را اضافه کنید به تماشای دسته جمعی سریال خداحافظ بچه تا بتوانید فضای ملوی یک خانواده یی که هر از گاهی اینقدر خوشبخت میشود را تصورکنید. سریال که تمام شد هر کس به گوشه ای رفت و من هم تصمیم گرفتم لذت بخش ترین تفریح تابستانه ام را بعد از چند هفته وقفه از سر بگیرم. اینکه دوچرخه ام تابستان ها روز خوش نبیند از جدیدترین تفریحاتی است که جایگزین انبوه روزهای سرگرم کننده ی خوابگاه و دانشگاه شده است و آن شب هم با وجود هوای ملس خنکی که داشت هر مقاومتی بی فایده بود. سریع پا به رکاب شدم و افتادم به جان شهر خلوتی که میشد راحت روی سینه ی خیابان هایش ویراژ بدهی. سرعت که میگرفتم لذت نسیمی که لای موهایم دست می انداخت اغواگری بیشتری پیدا میکرد.  موقع برگشت ترجیح دادم مسیر جدیدی را امتحان کنم و دقیقا نمیدانم سر از کجا درآوردم و لی میدانستم سر راه خانه هستم. برای اینکه راحت تصور کنید چقدر پیاده روها و خیابانها خالی از ماشین و عابر بود و همین را بگویم که طی آن یک ساعتی که رکاب میزدم یک مغازه ی باز برای خرید آب معدنی  پیدا نکردم. از پشت سرم صدای گاز موتور سیکلت که آمدم ناخودآگاه کشیدم داخل پیاده رو که یک هو چند جفت دست به سمتم هجوم آوردند و دیوانه وار با زور موتور و دست و مشت و لگد به سمت جوب عمیق کنار خیابان هولم دادند.

2. چند روز پیش در خبرها بود که رامین پرچمی از زندان آزاد شد. خبر به حدی کوتاه بود که باورش سخت میشد. نمیدانم چقدر او را بیاد دارید ولی من تنها فیلمی که از او دیدم و همان فیلم اسم رامین را بر سر زبان ها انداخت سریال در پناه تو بود که شب های یکشنبه ی اوایل غمباد دهه ی هفتاد را برایمان داغ و مهیج کرده بود. آنروزها که حتی کارگردان سریال لاست  هنوز نمیدانست عشق چند حرف دارد (چه رسد به اضلاع عشق) حمید لبخنده ( کارگردان سریال) جسورانه در آن فضایی که عشق فقط برای خدا تجسم شده بود در قالب یک مثلث عشقی رابطه های عاطفی قبل از زادواج را کمی نشانمان داد و ما اگرچه سن مان زیاد نبود ولی تازه دوزاریمان افتاد که دختر هم انطور که میگویند چیز بدی نیست و لزومی ندارد هر دختر بچه ای را توی  محل دیدیم دقیقا شبیه قبایل بدوی با سنگ و کلوخ فراری اش بدهیم. بگذریم، رامین از آنهایی است که این بگیر و ببندهای چند سال اخیر دوباره نامش را به یادمان آورد. همزمان یکی دیگر از بچه هایی که آن دوران دانشجویی دورا دور اسمش را شنیده بودم بها.ره هد.ایت بود که چند روز پیش صفحه فیس بوکش را بعد از چند سال به روز کرد و متن زیر را نوشت:

"سه سالی میشه که تو این صفحه چیزی ننوشتم. امروز صبح طبق روال یکشنبه ها منتظر ملاقات بودم که بی مقدمه بهم گفتن که با مرخصیم موافقت شده و فعلا سه روز میتونم برای درمان سنگ کلیه ام بیرون باشم. از بند که اومدم بیرون به امین زنگ زدم، تو راه ا.و.ین بود، اونم مث خودم شوکه شد! چن دقیقه بیشتر نیست که رسیدم خونه پیش امینم الان!! فکر کنم هنوز تو شوکه و گیج میزنه: دی."   

حرف من آن زهره ای است که این آدم ها ته دلشان دارند آن جگری که به خرج داده اند. آن جربزه ای که به این حد مبارزه طلب و نستوه و جسورشان کرده است که تقریبا از پس همه چیز عالی برمی آیند و در قید و بند آینده و شغل هیچ دیگر نمانده اند. شاید الان پشیمان باشند شاید هم نه کسی چه میداند ولی نمیتوانم قبول کنم که این آدم ها صرف هیجان و شوری که داشتند دچار این مخمصه شده باشند. حتما برایتان پیش آمده و میدانید همین که یکی از این لباس شخصی ها نگاه چپ کند زبان آدم تا چند روز بند میآید و با این ترس و هراس، هنوز هم هستند آدم هایی که وقتی سرگذشتشان را میبینی و میشنوی بیشتر از آنکه آدم را به اظهار تاسف وادارد طور عجیبی آرام آرام و خود به خود سر تعظیم پایین میاید

3. هدفم از ادامه ی تحصیلات فقط رفتن بود. یعنی این فقط طرز فکر من و قصد من نبود بلکه همه ی بچه ها همین را میخواستیم. جو این چند سال اخیر دانشگاههای بزرگ همین را القا میکرد. هر کسی جایی قبول شد ولی حرفمان یکی بود: "هرجایی غیر از اینجا" به طرز بی سابقه ای دل دادم به درس و آزمایشگاه و نمره تا حداقل به زور بورس و ضرب کمک تحصیل کفش رفتن به پا کنم و مهر اول و آخر ایران را روی پاسپورت بزنم و خلاص. خلاصه کنم اگر از من بپرسید رفتی؟ و اگر نرفتی چه مرگت بوده واقعا هیچ دلیلی برای ماندنم ندارم که توجیحم کند. همیشه دم آخرِ شدن کاری همه چیز رنگ عوض میکند و آدم را به هزار و یک صفت تفضیلی موصوف میکند مثلا ناگهان عاطفی تر میشوی و تاب دوری خانواده ات را تا سر همین کوچه از دست میدهی و یا مثلا به طرز سرسام آوری بدبین تر میشوی و تا سر حد مرگ حساب و کتاب همه چیز را از بحران اقتصادی غرب تا آمار بچه های بی سرپرست و بی وفایی بانوانش را به عنوان شرایط سخت زندگی در آن بلاد تلقی میکنی ولی به هرحال خودم خوب میدانم علاوه بر بحث مالی اش، تنها دلیل نرفتن ترس بود و همین. ترسی که از خودم داشتم و اطمینانی که به خودم نداشتم. ترسیدم بروم و هیچ پخی نشوم و ویلان و غربتی شهروند درجه ان ام بافی بمانم. ترسیدم همین یک شب در چند هفته را که با بچه ها دور قلیان جمع میشویم و به زبان خودمان حرف میزنیم هم آنجا از من بگیرند و گوشه ی اتاق زیر شیروانی بی آنکه کسی حالم را پرسیده باشد دست به دستگیره ی شیر گاز بشوم. شاید رفتنم هم به نوعی ترس از اینجا بود و به فرار شبیه تر ولی به هرحال صابون ماندن بی آنکه بدانم به تنم ماسید.

4. شوکه شده بودم و هنوز فکر میکردم تصادف شده است ولی تا صدای خنده شان چند متر آنطرف تر بلند شد اولین فحش را از مادر شروع کردم که عملا بی فایده بود. تقریبا ساق پایم بین تنه ی دوچرخه قیچی شده بود. دردی که استخوان های پا و باسنم داشت یک طرف بود و خیسی و کثافتی که آب جوب به همه ی لباسم مالیده بود یک طرف دیگر. موتور تعمدا زیاد از من دور نشده بود تا لحظه ای از آن صحنه را از دست ندهند و من بی آنکه دستم به جای بند باشد هر چه فحش به دهنم میرسید را مثل دیوانه ها داد میزدم. جان گلاویز شدن باقی نمانده بود و از آن مهم تر شانسی هم در مقابل سه نفری که دنبال دردسر می گشتند هم نداشتم. دردی که هنگام بلند شدنم از زانوی راست حس کردم به حدی بود که دوباره زمین گیرم کند. شلوار کتانی که تازه خریده بودم کامل خیس و سنگین شده بود و برای حرکت کردن زور می برد باور شاید نکنید در آن حال از هر چیزی که به ذهنم میرسید منزجر بودم مثلا از دوچرخه متنفر شده بودم، از ماه رمضان عق ام میگرقت. ازشهرم، از این جماعت روانی، از ایران بدم می آمد و از همه بیشتر از خودم که بلند نشدم حداقل مشتی لگدی طرف آن سه تا مادر به خطا پرت کنم. شاید اغراق به نظر برسد ولی بعد از نزدیک ده سالی که در آن فضای ملایم و منطقی دانشگاه برای خودم کسی شده بودم و حرفم را لااقل چند نفری میخریدند باعث شده بود محتاط بار بیایم و ناگهان در این وضعیت خفت بار گرفتار شدن جرات هر عکس العمل مردانه ای را از من گرفته بود. من یاد گرفته بودم حرف بزنم و زد و بند کنم و با چرت ترین منطق ها غائله ها را ختم به خیر کنم و خیلی که حس خباثتم گر میگرفت نهایتش کسی را دور میزدیم و بی سر و صدا از کنارش میگذشتیم. من برای همین کارها ساخته شده بودم.

هر طور که بود لنگ لنگان  دوچرخه ای که زنجیرش از جا کنده شده بود را زدم زیر بغل وبا سر و وضع افتضاح رفتم خانه و هیچ موقع به اندازه ی آن شب از خواب بودن بقیه خوشحال نشدم. زیر دوش گریه ام گرفته بود ولی نه از زخم و زیل روی پایم، نه! برای اولین بار از خودم گریه ام گرفته بود از خودی که میتوانست طور دیگری باشد. حرف از نپذیرفتن خودم نیست، از آنور آب و خارج هم نیست، حرف از عدم قطعیت زندگی است که ندانی کجا باید رفت. 


پ.ن1: با وجود تمام لطفی که همیشه به من دارید ممنون خواهم شد دلداری ندهید. حالم خوب خوب است و همه ی زخمها بهتر شده اند

پ.ن2: از چپ دست عزیز تشکری خارق العاده باید کرد. این روزها ونوس خوشحال است خدا خوشحال ترش کند. 

پ.ن3: این نوشته بی تاثیر از پست آخر آرش خان پیرزاد نیست. 

پ.ن4: وقت کردید نامه ی بها.ره هدا.یت را هم در این لینک بخوانید.

نظرات 7 + ارسال نظر
chapdast جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:06 ب.ظ http://chapdastam.blogsky.com/

ببین یعنی با این پستت زدی پستی که قرار بود آپ کنم رو احتمالن برا همیشه پرت کردی تو چکنویس!!!!!!
چراشم اگه بپرسی باید بهت بگم که اگر پستم رو میخوندی میفهمیدی چی میگم!!! شایدم آپش کردم.. :دی
دوچرخه سواری رو بی نهایت بی نهایت دوست دارم و هنوزم اگر عرف جامعه!!!! اجازه بده از هیچ وسیله ی دیگه ای برا رفت و آمد استفاده نمی کنم بجط دوچرخه!!!! ولی دقیقن همین مرده شور برده های مملکتمون باعث میشه حتا جرئت نکنم کله ی سحر بزنم به خیابون های خلوت !!!! حالا شما پسری ببین اگر دختر بودی چیکا می کردن باهات!!! البته دختر بیخود می کنه جرئت کنه بزنه بیرون!!!!!!
خارج از کشور رفتن رو هم والا گمون نکنم کسی پیدا بشه ک حتا برای چند روز هم ک شده بهش فکر نکرده باشه ولی همون ترسه یا هزار و یک دلیل دیگه باعث میشه آدم بمونه تو مملکتش !!!!!!
خوشحالم بابت خوب بودنت! خوب بودن حالت منظورمه.. وگرنه دو تا زخم رو زانو ک خوب میشه :دی

یعنی این اواخر احساس میکنم همین که آپ میکنم یه اس ام اسی چیزی واست میاد
پست رو حتما آپ کن والا این پست خودم رو سربه نیست میکنم
شما غمت چیه خانوم جان ! من اگه تکواندو بودم که خیلی شرایط فرق میکرد لااقل در میرفتم
زخم پا که فدای سرم این نشیمنگاه ول کن نیست داره خودشو لوس میکنه
من از خوشحالی شما انرژی میگیرم و این حرف جدی است

chapdast جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ب.ظ

درباره ی رامین و این آدم هایی که زندانی شدن، نیست شدن، گوشه ی اتاق خونه شون قایم شدن و یا هنوز بین من و تو زندگی می کنن .. همین هایی ک یه هدفی داشتن و بخاطرش کل زندگیشون رو کناری گذاشتن و فقط بخاطر رسیدن ب هدفشون جلو رفتن باید بگم واقعن غبطه میخورم ب حالشون!!! نه بخاطر اینکه گیر افتادن نه... بخاطر اینکه انقدر هدفشون براشون مهم بوده، انقدر مصمم بودن تو تصمیمشون ک واقعن تحسین برانگیزن... اینجور وقتها از بزدلی و بی هدفی و باری به هر جهت بودن خودم بدم میاد !!! اینکه انقدر چیزی رو نمی خوام ک بخاطرش از همه چیزم بگذرم!!! البته دروغ چرا.. دو سال پیش یه همچین حرکتی کردم بخاطر ی چیزی ولی بعدها به غلط کردن افتادم نافرم!!! شایدم به همین خاطر ِ ک دیگه چیزی رو انقدر بزرگ نمی کنم واسه خودم!!!!!

دقیقا منظور من هم همین بود...میدانی بلوغ چیز دیگری است وقتی که بلوغ باشد آدم آهسته میشود ولی پیوسته میرود هیجان زده نمیشود و طمانینه بوجود میآید و ایمان در بالاترین حد خود قرار میگیرد شاید هنوز برای بالغ شدن مان وقت لازم است

chapdast جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ب.ظ

وبلاگت با من هماهنگه ... تله پاتی داریم با هم:)))
دلت بسوزه :))))
باشه آپ می کنم .. حتمن!!!
چون واقعن دلم نمی اومد ننویسمش :)) مخصوصن شما ک گفته بودی پست پارکی و اینجور چیزا بنویسم :دی

chapdast جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:16 ب.ظ

من ک گمون نمی کنم هیچ وقت به اون بلوغی ک شما مدنظرته برسم! واسه من بیشتر چیزها یعنی هیجان.. یعنی عجله... یعنی تصمیم های هول هولکی ... !!!!!
شایدم ی روزی رسید ک بالغ شدیم !!! چ شود اون روز :))))
چقد خنده دار میشم !!!... احتمالن اون موقعیه ک ی پیرزنی شدم با ی عینک ته استکانی و با ی عصا ک با غرغر کردن راه میره :))))

chapdast جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

درد باسنت باسه اینه ک ب مادرشون فحش دادی.. آخه پسر خوب بچه خبط و خطایی ازش سر زده دیگه چرا پای خواهر مادرو می کشی وسط؟! هان؟!
تکواندو کار به نظرت میتونه حرکتی انجام بده وقتی یارو سوار یابوشه ؟!:دی باز پیاده باشه ی چیزی :دی
کامنت دونی شما شد شبیه چت روم.. تا منو ننداختین بیرون خودم برم :)))

آخه شما تصور کن تو اون وضعیت به خودش که نمیشد فحش داد ککشونم نمیگزید مثلا به باباش فحش میدادم و یا مثلا به عموش فحش میدادم خنده دار نمیشد مثلا میگفتم هووووی آبا و اجداد پدریت فلان فلان!!! میگنجه به نظرت؟

ونوس جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

خب دیگه اول اولش سلام و چه خوب که بلاخره اومدی شما...
وقتی می خوندم باید منو میدیدی چسبیده بودم به مانیتور!خودم از قیافه ام با اون دهن باز و ابروهای گره خورده خنده ام گرفت!
چی بگم...
دوچرخه سواری به خصوص اون تیکه اش که باد می خوره تو موها رو جه خوب فهمیدم!خیلی خوبه!ولی خب بلاخره به قول مریم شما اگه دختر بودی که هیچی!
خارج از اینا میدونی رضای عزیز؟اون تاسفی که ته کلامت بود(یا شایدم من توهم زدم یا اشتباه احساس کردم!)یه جورایی دلم گرفت!این که چرا اینجوری میشه که این روزها جوونای این مملکت هر حرفی که میزنن یه تاسف آخرشه...که چی شده جوونای این مملکت یا تو زندانن یا اینکه بیرونن و روزی صدبار به خودشون چوب ترسو بودن و می کوین!...چی شده که جوونای این مملکت باید این همه تاسف بخورن...
نمی دونم چی بگم دیگه۱فقط واقعا و از ته دلم خوشحالم که نوشتی...
و در گوشی:اون قسمت یه جمله ای ونوس!منو ذوق مرگ کرد :)))

از اینکه بنده رو از خاطرتتون حذف نمیکنید بی نهایت ازتون ممنونم بانو
من که آدم نمیشم دوباره میرم بیرون ولی وقتی درد نشیمنگاه اوکی شد
در مورد تاسفی که فرمودید باید بگم که من خودم میانه ای با آه و ناله کردن و انعکاس آن در وبلاگ ندارم ( این نظر شخصی است) و آنچه گفته شد بیشتر حالت گزارشی دارد مثل جمله ی " چقدر هوا امروز بد است"

رضا کوچولو شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

در ضمن اون جمله قابل شما رو نداشت و بیشتر از اینا باید از خجالتتون در میومدم ( با ونوسم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد