شیشه تا جایی که دست مادرم میرسیده تمیز است و فضای سکوت و کور محوطه را کامل توی چشم فرو میکند. توی راهرو نه خبری از رفت و آمد و دالام دولوم مهمان ها هست و نه کسی قرار است امروز بی خبر در خانه را بزند. هوا هم که لامصب بدجوی خوب است. راحت میشود تصور کرد که هر گوشه ای ازپارک و باغ و چمن این شهر الان پر شده از بوی کباب و همهمه بازی بچه ها. حوالی عصر است و کم کم باید دوباره پارکینگ ها پر شود. این ساعت سگ پدر هم که جنب نمیخورد. ظاهرا دارم با بیتفاوتی بیرون را تماشا میکنم ولی سکون بیش از حد یک تصویر ثابت حالم را میگیرد. اینترنت؟! نه اصلا حالش را هم ندارم این چند روز از هرچه فیسبوک و خبر ورزشی است حالم به هم خورده. این سیزده بدری از گوشی هم نمیشود انتظار داشت صدای اس ام اس یا زنگ اش دربیاید. میوه میخورم و کمی کانالها را جابجا میکنم. خیر ظاهرا قرار نیست شب بشود. به پادگان فکر میکنم و اینکه فردا خواب نمانم. خودش است! پیدا کردم، هنوز پوتین هایم را واکس نزده ام. سریع پوتین های مچاله شده را میبرم ایوان و آرام شروع میکنم به دستمال کشیدن. آخر واکس زدن مراتبی دارد که باید توالی آن رعایت شود. بعد از آنکه دستمال کشیدم با یک دستمال نمدار کامل گرد و خاکش را میگیرم و و بعد مالیدن واکس. بهترین قسمت کار فرچه کشیدن است که تبحر باور نکردنی ای در این کار پیدا کرده ام. قسمت پیشانی پوتین باید کاملا برق بیفتد. هوا دارد کم کم تاریک میشود و صدای اولین ماشین( لا اقل من فکر میکنم اولین ماشین است) چرت محوطه را پاره میکند. "اونجا که بابا افتاد توی رودخونه چقدر مزه داد" و میخندند.چراغ های محوطه روشن میشود. ایول چه برقی میزنند پوتین هایم...
تنهایی خوب نیست. اما همین بد بودنش هم مراتبی دارد، بدتریناش احساس تنهایی در جمع است. وقتی همه حرفی برای گفتن دارند و هیچکس احساس تنهایی نمیکند تو باید یک گوشه چنبرک بزنی و نگاهشان کنی. هی ور میزنند، هی میخندند و ... کفر آدم درمیآید. به فکر فرو میروی که دقیقا مشکل از کجاست؟ میدانی مشکل از آنها نیست میدانی علت این خودِ لعنتیات است. اما فکر کردنات که ته میکشد، باز کفرت درمیآید که ای بابا چرا اینطوری است؟ شاید شادترین تنهای دنیا رابینسون کروزوئه بود؛ چون هیچ جمعی دور و برش نبود که غصهاش را بخورد خودش بود و خودش و کسی به حریماش تجاوز نمیکرد. گفتم تجاوز، آری تنهایی در جمع را تحمل میکنی که هیچ، گاهوبیگاه یک از خدا بی خبری چرتت را پاره میکند. میخواهد به حرفت بیاورد. این مصداق بارز تجاوز است. هر کلمهاش حریمت را میدرد. تازه این به کنار، مورد تجاوز قرار میگیری که هیچ باید لبخند هم بزنی و جوابهای مودبانه هم چاشنی لبخندت کنی! آخر رفیق فامیل عمو پدرسگ نشستهای جلویمان میخندی بخند شاد باش اصلا به من چه؟ لااقل بگذار به حال خودمان باشیم
پ.ن: نقل از دوستم محمد...