حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

قصه های خیابانی 1

زنی مسن که زیر چادرش روی زمین کشیده شده است و به اندازه ی نیم وجب خاکی است     همراه دختری جوان و خوشپوش روبروی ویترین پر زرق و برق گوشی فروشی  ایستاده اند. 

زن: اینا چی ان آخه. نه گوشی ان نه کامپیوتر. یه چیز خوب فعلا  بگیر دم دستت باشه داری میری یه شهر دیگه آنتن بده راحت با هم حرف بزنیم. مثلا اون سفید بالایی رو ببین...

دختر: مامان نمیدونی چرا نظر میدی. اتفاقا خوبی اینا اینه که هم گوشی ان هم کامپیوتر. بیشتر به کارم میاد. اینجوری همیشه جزوه هام همراهمه. بچه ها میگن خوابگاه هم که اینترنت داره با همین راحت میتونم کارامو انجام بدم.

پ.ن: اینجا رو هم بخونید

نظرات 3 + ارسال نظر
مرجان دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

ای رضا!
حالا دیالوگ های خیابونی مردم رو گوش میدی؟!!
بیچاره این مادرها!!
به قول مامانم: خدا هیچ کلاغی رو مادر نکنه!!!

آخه دیگران برای من جالبتر از خودم هستند
مامانتون از اون حرفای زیرخاکی زدن که یک عمری میتونی نقل کنی

مشق سکوت- رها دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.mashghesokoot.blogfa.com

بیچاره بزرگترها...

بیشتر از بیچاره
خوش امدید

ونوس دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ب.ظ

پست جناب اسحاقی چقدر قشنگ بود....
و پست شما....
مامان ها.....
اتفاقا همین الان داشتم یه فیلمی میدیدم که همه توش حامله بودن و کلا در مورد مامان شدن بود...خیلی قشنگ بود...

مهسا تو یه کلوپ بزن،
از اول فیلم حامله بودن یا بعدا این اتفاق مبارک اقتاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد