-
پایان خدمت
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1393 15:12
این پرده هم افتاد...:-))
-
هذیان های یه مجرد
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 14:23
مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!... و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جک های سکسی و...
-
لیلی تر از لیالی
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 12:06
رویای رود باش، غزل در مَصَب بریز! شط الشراب باش، به شط العرب بریز تا شور پارسایی ات اروند سازدش دُرّ دَری درون خلیج ادب بریز! کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه مِی از تُنگ چشمهات بر این تشنه لب بریز اصلا بیا و فرض بکن قرن هشتم است! یکسان به جامِ رند و من و محتسب بریز! لیلی تر از لیالیِ پیشین حلول کن در من برقص، در رگ و...
-
فانتزی
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 12:04
1.شده است از شما هم بپرسند میخواهی در چه دوره ای زندگی کنی؟ حتما شده است.مثل من. اینکه بروید قدیم ها، مثلا سی چهل سال پیش، صد سال پیش و یا اصلا برویدهزار سال قبل یا از این دوره کنده بشوید و سر از صد سال آینده در بیاورید؟ اینکه جواب شما چه باشد نمیدانم و حتی یادم نیست جواب آن موقع های من چه بوده ولی الان دوست دارم...
-
دخترها مچکریم
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 16:11
داشتن کسی خیلی مهم است...این "خیلی" برای همه ما به اندازه ای ملموس است که نیازی به توضیح بیشتر ندارد. در تمامی مدتی که کوشیده ایم تا لذت ببریم، صحنه هایی که افسوس خورده ایم چرا نمیتوانیم لحظه به لحظه آن را به کلمات تبدیل کنیم، در تمام آن ثانبه ها بی شک کسی کنارمان بوده است. چند بار در طول یک هفته رو به کسانی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 18:28
استفاده از بعضی کلمه ها ممانعت های دست و پاگیری دارند توی زبان فارسی... مثلا کلمه دوست داشتن، یک حیطه ممنوعه دور این کلمه هست که خطاب قرار دادن افراد با این کلمات خیلی حس باحالی ندارد. آدم را طوری خاصی توی معذوریت میگذارد. این را اولین بار وقتی فهمیدم که داشتم توی یک رابطه ی نوپا پشت سر هم کلمه ی عزیزم را وارد حرف...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 شهریورماه سال 1392 00:14
"کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی" این تمام آن جمله ای است که اگر توی تست های روانشناسی، یا مصاحبه های استخدام، یا پای جلسه معارفه خواستگاری وقتی منو و عروس اینده تنها توی اتاق نشستیم بگویند خودت را با توصیف کن باید همین جمله را نثارشان کنم.بی هیچ ابایی. من آدمی هستم که نسبت به خودم خیلی خست دارم و بر عکس...
-
داستان فاخمه ی "چیزی که ما را نکشد قویترمان خواهد کرد"
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 00:48
وقتی آمد سر کار واقعا تحمل همه کارهایش یک طرف ولی عجیبی چهره اش باعث میشد که اصلا جدی اش نگیرم. حرف هایش، تیک های صورتش و کلا سرتا پایش برایم مضحک بود و خنده دار و واقعا بعد از آن همه سیاسی بازی های بیخود و آبکی قبل سال هشتاد و چهار این آدم ترغیبم میکرد اگر موافقش نیستم مخالفش هم نباشم و انصافا هم نبودم. نبودم چون...
-
شعرخوانی: راه خانه
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 22:19
عشق، راهـیســـت برای بازگشـت به خـانه، بعد از کار بعد از جنگ بعد از زندان بعد از سـفر بعد از… من فکر میکنم، فقط عـشق میتواند پایان رنجها باشد. به همین خاطر همیشه آوازهای عاشـقانه میخـوانم من همان سربازم که در وسط میدان جنگ، محــبوبش را، فرامــوش نـــکرده است! شعر از رسول یونان و عکس از مجموعه عکس های شادی قدیریان
-
فلانی این زندگی کساد بی شعور خر را سوژه بده
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 23:55
حقا وبلاگ نویسی کار سهل ممتنعی است و به نظرم باید دست کسانی را که وبلاگ مینویسند و وقتی به آرشیوشان سر میزنی میبینی از سال تیرکمان و تارزان دم در دکان وبلاگشان با حوصله نشسته اند را بوسید. میپرسید چرا؟ چون همانوطر که میدانم و میدانید مدت کمی نبودم و بعد هم که بودم و میخواندم وبلاگ های دوستان را ولی نوشتنم نمی آمد. بعد...
-
جایی برای دری وری نیست
شنبه 8 تیرماه سال 1392 16:59
این روزها همه نویسنده شده اند... لاکردارها به قدری خوب مینویسند که آدم از لذت شکرک میزند. دروغ چرا این روزها هر چه خواستم بنویسم دیدم بهتر از من را نوشته اند مثلا این چندتا: 1. چرخ بازیگر 2. 246 3.گاهی آدم 4. باید یک سفر بروم ایرلند 5. بچه اول ماله شغاله به این نوشته های خوب داستان سروش صحت که توی داستان همشهری این...
-
زن آینده ام اینجا را نخواند
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 20:42
- خر نشی زن بگیری؟:-/ - نه بابا مگه منو نمیشناسی؟:-) - ولی مشکوک میزدی دیروز پدر سگ؟ خل نشو. منو ببین نماز شکر بخون - تو گفتی این حرفو! بذار هانیه رو ببینم:-D - زهرمار، اس ام اس رو پاک کن. من بخاطر خودت میگم این حرف ها هر چند وقت یکبار بین من و جمع کثیر رفقای متاهلم دیگر یه چیز عادی شده است. جمع که جمع باشد منو...
-
چهار سال سگی
یکشنبه 26 خردادماه سال 1392 19:53
سید، بزرگوار، آقای خا.تمی. این ها که می بینی، این شور، این امید، همه از خاطره ی روزهایی است که تو رییس قبیله بودی، قبیله ی جمهور مردم. به رفیق ات بگو؛ بگو که امید مردم چه بار گرانی است. بگو که ما اهل ساز ایم اهل آواز اهل ترانه اهل صلح. بگو که تو خوب ما را می شناسی. بگو که ما نان که داشته باشیم؛ تقسیم کردن اش را خودمان...
-
اکسیر امید
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 15:46
" زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییکه از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها...
-
سکانس: buzz
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 15:26
ولو شده ام روی مبل. احساس میکنم جریانی از خستگی از همه ی تنم به سمت کف پاهایم شره میکند. پاهایم این چند روز کمتر برای هواخوری از پوتین بیرون آمده اند. از پشت پنجره هم شمعدانیها پیداست که زیر آفتاب کلافه شده اند. امین-داداشم-، کمی آنطرفتر دو سه تا کتاب جلویش باز کرده است و مثلا دارد درس میخواند. صدای موزیکی که گوش...
-
صلابه: آغلادی گتدی یاتدی
جمعه 3 خردادماه سال 1392 12:39
رد صلاحیت هاشمی برای من فارغ از همه ی این دعوا مرافه ها یک حس زهرماری عجیب داشت، توضیح اش سخت است، ولی چند وقت پیش هم همین حس را تجربه کردم... شب باخت چهار- هیچ بارسلونا از بایرن، آن شب کلی تخمه و تنقلات خریده بودم و هیجان داشت خفه ام میکرد... منتظر یک قدرت نمایی بودم یک جور حماسه از نوع شاهنامه ای اش، منتظر بودم...
-
روزنگار: و انگاه من شرمسار شدم
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 17:10
احتمالا برایتان نگفته ام که شنبه ها مثل تمام پادگان ها، روز خاصی برای پادگان ما محسوب میشود و دلیل آن هم اجرای مراسم صبحگاهی مشترک به اتفاق تمامی سردمداران و مافوقین است و در میان چند صد جفت چشم بادکرده، پرچم ایران را به اهتزاز در میآید. این حقیر نیز به همراه عده ای از خواب آلوده ترین سربازان، در گوشه ای از مراسم شرکت...
-
جراید: باران و سیبیل و تاکسی/ سروش صحت
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 14:08
چهار نفر توی تاکسی بودیم. چهار مرد سبیل کلفت. من و راننده جلو و دو مرد دیگر عقب. راننده حدودا 60 ساله بود، سری تاس و آفتابسوخته و بدنی قوی و ورزیده داشت. یکی از مردهایی که عقب نشسته بود 50 سالگی را رد کرده بود و خیلی چاق بود و مرد دیگر که معلوم بود هنوز 30 سالش نشده صورت و بدنی لاغر و استخوانی داشت. راننده گفت: «وقتی...
-
حنانه1: پیچ امین الدوله
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 23:16
نمیدانم میتوانید تجسم کنید یا نه؟ دختر و پسری در مسیر مخالف هم در سایه روشن نور تیر چراغ برق از کنار شمشادها رد میشوند.یک کیف چرمی مشکی توی دست دختر تاب میخورد و احتمالا به فکر است که چه بهانه ای برای تاخیرش تحویل نگهبان دهد و آن طرف پیاده رو هم پسر با موهای لختی که از گوشه صورتش افشان شده است و در حالی که هر دو دستش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 23:33
و با سلامِ نخستین، به هم اثر کردیم بهار بود و هوا مستعد! خطر کردیم!!!
-
13 بدر یا به درد یا به درک و یا ...
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 21:30
شیشه تا جایی که دست مادرم میرسیده تمیز است و فضای سکوت و کور محوطه را کامل توی چشم فرو میکند. توی راهرو نه خبری از رفت و آمد و دالام دولوم مهمان ها هست و نه کسی قرار است امروز بی خبر در خانه را بزند. هوا هم که لامصب بدجوی خوب است. راحت میشود تصور کرد که هر گوشه ای ازپارک و باغ و چمن این شهر الان پر شده از بوی کباب و...
-
در حال و هوای عید
شنبه 3 فروردینماه سال 1392 20:42
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA تنهایی خوب نیست. اما همین بد بودنش هم مراتبی دارد، بدتریناش احساس تنهایی در جمع است. وقتی همه حرفی برای گفتن دارند و هیچکس احساس تنهایی نمیکند تو باید یک گوشه چنبرک بزنی و نگاهشان کنی. هی ور میزنند، هی میخندند و ... کفر آدم...
-
روز از نو
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 14:00
با سلام و تعظیم...
-
حرف آخر: خدا خوشحالتون کنه
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 22:35
این روزها گیر آوردن چند لحظه وقت خالی بی آنکه که دغدغه ی رفتن داشته باشم شبیه غنایم جنگی شده است که باید بر سرش کشمکش کنم و گلاویز شوم. اما خوب اجبار همیشه کارسازتر از تشویق است و من به حکم اجبار اینجا پشت کامپیوتری که گوشه ی یک کافی نت است این آخرین کلمه ها را مینویسم. اجباری که از سر دلتنگی است. اینجا و این دنیا...
-
بدون برچسب: در نکاح نظام
شنبه 29 مهرماه سال 1391 09:27
... نَره نمیتونه از پس زن و بچه اش بربیاد. اهل و عیال گرده ی مرد میشکونه. نه فقط نون شبشون! زنی که دستشو داد به یه مرد یعنی دار و ندارشوگذاشته کف دست شوهرش. این کم چیزی نیست باید مرد باشی تا طاقت بیاری و این طاقتو اونجا یاد میگیری... . . . خیلی خوب بود اگر قانونی وجود داشت و یا جمله ای بود که همیشه دلگرم کننده بود و...
-
جراید: آدم ها/ مرتضی مردیها
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 23:16
آدمهای خوب کیا هستند؟ کسانی که این اوصاف را بیشتر دارند. تمیزند؛ گاهی لبخند میزنند؛ خوشمشربند. بذلهگو هستند. ملایم حرف میزنند. مؤدبند و به بزرگترها احترام میگذارند. کلمات زشت به زبان نمیآورند. قهقهه کم و عربده کمتر میزنند. در نگاهشان تحقیر نیست. کمتر خموده و بیحوصله نشان میدهند. آرام ولی با اشتها غذا میخورند. اهل...
-
سکانس: به همین سادگی
جمعه 21 مهرماه سال 1391 04:43
جلوی در اتوبوس پشت سر چند نفر منتظرم تا سوار شوم. پاهایم بی حس شده اند. با خیال راحت کرایه راننده را حساب میکنم چون هنوز چند جای خالی برای نشستن هست. احساس میکنم روی گوش هایم آتش الو کرده اند. وقتی عصبی میشوم این حالت پیش می آید. همین چند دقیقه پیش پای تلفن با پدرم حرفم شد. معمولا کارمان به دعوا و مرافه نمیکشد ولی...
-
جراید: بی خیالی طی کن برادر/ مرتضی مردیها
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 00:49
زیاد به دلار و نوسان قیمتش و بالا رفتن ارزش آن و کم قدر شدن پساندازتان و دشوارتر شدن خرید چیزهائی که نیاز دارید، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم زیاد به همینها فکر میکنم . زیاد به مشکل شغل و بیکاری و توابع اون که بی پولی و شرمساری پیش آشنا و غریبه است و هم افسردگی و نبودن چیزی برای پرت کردن حواس در طول روز، فکر نکنید؛ اگرچه...
-
قصه های خیابانی 2
جمعه 14 مهرماه سال 1391 03:02
با زود تاریک شدن هوا دیگر از تراکم پیاده رو ها هم کم شده است. مردی عینکی و لاغر اندام با پیراهن سفید راه راه از سمت خیابان به پیاده رو می آید و همین که چند قدم بر میدارد از روبرو به زنی جوان با موهای پف کرده محکم برخورد میکند. کیسه پلاستیک مشکی مرد از دستش می افتد و صدای تلق و تولوق چیزی شبیه ظرف آلومینیومی بلند...
-
جراید: پاییز/ سروش صحت
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 02:30
راننده درشت و قویهیکل بود. پوست آفتابسوختهیی داشت و سبیل جو گندمیاش کنار این پوست آفتابسوخته خوب نشسته بود. موهای سفید سرش کوتاهه کوتاه بود. راننده به درختهای کنار خیابان نگاه کرد و گفت: «پاییز شد.» گفتم: «بله.» تاکسی مسافر دیگری نداشت و من تنها کنار راننده نشسته بودم. راننده گفت: «سیگار میکشین؟» «نه، ولی شما...