آدمهای خوب کیا هستند؟
کسانی که این اوصاف را بیشتر دارند.
تمیزند؛ گاهی لبخند میزنند؛ خوشمشربند. بذلهگو هستند. ملایم حرف میزنند. مؤدبند و به بزرگترها احترام میگذارند. کلمات زشت به زبان نمیآورند. قهقهه کم و عربده کمتر میزنند. در نگاهشان تحقیر نیست. کمتر خموده و بیحوصله نشان میدهند. آرام ولی با اشتها غذا میخورند. اهل جنب و جوشند ولی نه بیقرار. برای تنوع و خوشگذرانی با دیگران آمادگی و بلکه پیشنهاد دارند. سهم خودشان را در کارهای خانه انجام میدهند.
بیش از حد نگران تلف شدن وقتشان نیستند ولی بخشی از وقتشان به کارهای جدی و مولد صرف میشود. ظاهرشان را خیلی حفظ میکنند ولی باطنشان را هم کمی حفظ میکنند. رک گوئی را افتخار نمیدانند ولی رودربایست زیاد هم آنها را به اذیت کردن خود و اطرافیانشان دچار نمیکند. زود و زیاد از کوره درنمیروند. شنوندهی با حوصلهایاند. غمگساری میکنند. مهربان نشان میدهند. کمکهای کوچکی از دستشان بربیاید، به اطرافیان خود میکنند. از کمکهای کوچک دیگران اظهار شادی میکنند.
خیلی حساس و خیلی بیخیال نیستند. در امور جزئی سخت نمیگیرند. تا بشود از اشتباهات کوچک دیگران گذشت میکنند. خودشان را برای دیگران فقط تا حدی میگیرند. راجع به دوست و آشنا فکر خیلی ناجور نمیکنند. فقط خوشاحوالیها یا فقط بدبیاریهاشون را تعریف نمیکنند. دوست دارند دیگران را خوشحال کنند، هرچند نه برای رضای خدا. انرژی مثبت میدهند.
بدجور معتاد نیستند. بروز تند و تیز میلشان را کنترل میکنند. نمیگذارند حسادتشان به مرحلهی تخریب برسد. نمیگذارند خود خواهیهای زمختشان همه را عاصی کند. خودنمائیهایشان را طوری مدیریت میکنند که دلزدگی ایجاد نکند. جانب اعتدال را نگه میدارند. از عرف رفتار عقلا خیلی فاصله نمیگیرند.
اخلاق برای آنها مهمتر از عقیده است. همه چیز را بازی میدانند ولی جدی بازی میکنند. سعی میکنند کمی خود را جای دیگران بگذارند. خیلی پرتوقع و طلبکار نیستند. زیاد پیش پای خودشان بلند نمیشوند. همه ی برتریهای خود را هنر خودشان نمیدانند. کمتر وانمود میکنند دنیا به آخر رسیده. کمتر ادعا میکنند جزو بدبختترینها هستند.
آدمهای بد کیا هستند؟
کسانی که همان اوصاف را کم یا خیلی کم دارند.
ممکن است کسی بپرسد پس کسانی که فداکاری میکنند؛ ایثار میکنند؛ شجاعند؛ سخاوتمندند؛ وقف مردم میشوند؛ در کار دنیا گشایش ایجاد میکنند؛ و ... آنها چه؟ چنین کسانی کم یا خیلی کم هستند و اگر باشند حتماً وصفی بالاتر دارند. و اگر پرسیده شود پس جنایتکارها، آدمخوارها، یا همدستان رده پائینشان ... چه؟ میگویم که آنها آدمهای بد نیستند. کلمات و ترکیبهای دیگری برای توصیفشان باید پیدا کرد. ترکیبی که معروف است کسی باید آنرا ببرد.
پ ن: برای شخص من در قعر جدول باید یه دسته بندی جدا در نظر گرفت:-)
زیاد به دلار و نوسان قیمتش و
بالا رفتن ارزش آن و کم قدر شدن پساندازتان و دشوارتر شدن خرید چیزهائی که نیاز
دارید، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم زیاد به همینها فکر میکنم.
زیاد به مشکل شغل و بیکاری و توابع اون که بی پولی و شرمساری
پیش آشنا و غریبه است و هم افسردگی و نبودن چیزی برای پرت کردن حواس در طول روز،
فکر نکنید؛ اگرچه من خودم فکر میکنم.
زیاد به اوضاع نامساعد سیاسی و چوب حراجی که بر آبروی ایرانیان
میخورد و منابعی که بر باد میشود و آتشسوزی مهارنشدنی فرصتها و سوررئالیسم مدیریتی
فکر نکنید؛ اگرچه من خودم درگیر همین اندیشهها هستم.
زیاد به این فکر نکنید
که چرا اصلاً در این زمان و مکان به دنیا آمده اید و اینطور گرفتار چیزهائی شدهاید
که در دنیا و شاید در تاریخ نمونه ندارد، و بدشانسی حیرتآوری داشتهاید؛ اگرچه من
خودم به این فکر کردهام.
اینقدر
دنیا و مافیها و خودتان را لعنت نکنید و اصل خلقت و خاصیت و ضرورت آن را زیر سوال
نبرید و به هجوم بیامان زشتی و سیاهی و درد توجه نکنید؛ البته من خودم همۀ این
کارها را میکنم.
اینقدر
خودتان را سرزنش نکنید که چرا فلان وقت فلان کار را کردید و فلان وقت آن یکی کار
دیگه را نه، و چرا ماندید یا رفتید یا فلان چیز را خریدید یا فلان اقدام را
نکردید؛ اگرچه من دور از همین دغدغهها نیستم.
اینقدر
خودتان را دق ندهید که چرا نمیتوانید به خارج بروید یا اگر رفتهاید چرا شغل و
درآمد و موقعیت و روابط رضایتبخشی ندارید یا چرا از امکان بودن در کشور خود
محرومید؛ اگرچه بخشی از فکرهای مرا هم همین چیزها پر کرده.
اینقدر
خودخوری نکنید که چرا دشمنان اینقدر بدسگالند و چرا دوستان به قدر کافی خوب نیستند
و چرا حتی اگر به خودمان هم منصفانه نگاه کنیم معلوم نیست خیلی با انتظارمان از
دیگران تطبیق کنیم؛ گرچه من خودم این خودخوریها را دارم.
اینهمه
هول نزنید و عجله نکنید و شتابزده و مضطرب نباشید و به بهانۀ کار داشتن، امور واجب
مثل دلجوئی از یک قوم و خویش و کارگشائی کوچکی از یک دوست یا توجه به احوال
نزدیکان را به آیندۀ نیامده و نیامدنی موکول نکنید, هرچند من خودم فراوان چنین
کردهام.
ممکن
است از این حرفهای من حوصلهتان سر برود یا لجتان بگیرد که این دیگر چه بازیای
است؛ که رطبخورده منع رطب ...؛ که اگر میباید و میشود این کارها را نکرد چرا
خود من دارم به این صراحت میگویم که میکنم یا نمیتوانم انجام ندهم؟
پاسخم
این است که باید تلاش کنیم، هرچند سخت است تا مرز ناممکن. من به شما نصیحت میکنم
تا خودم هم توی رودربایست و تکرار و تلقین، شانس بیشتری پیدا کنم. تأثیر آن ممکن
است پنج درصد ده درصد باشد. ولی همین هم بد نیست. بهتر از هیچ است. ما طبیعت و حتی
عادت خود را نمیتوانیم زیر و رو کنیم. ولی به این استناد نمیشود هر تغییر اندک را
هم بیفایده دانست.
راننده درشت و قویهیکل بود. پوست آفتابسوختهیی داشت و سبیل جو گندمیاش کنار این پوست آفتابسوخته خوب نشسته بود. موهای سفید سرش کوتاهه کوتاه بود.
راننده به درختهای کنار خیابان نگاه کرد و گفت: «پاییز شد.» گفتم: «بله.» تاکسی مسافر دیگری نداشت و من تنها کنار راننده نشسته بودم. راننده گفت: «سیگار میکشین؟» «نه، ولی شما اگه میخوایین بکشین.» «اذیت نمیشین؟» «نه، راحت باشین.»
راننده سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و همینطور که دود را بیرون میداد، گفت: «پاییز فصل خوبیه.» بعد گفت: «بقیهشونم خوبن، هر کدوم یه جورین... ولی پاییز خیلی باحاله زرد، نارنجی، قرمز... اولش هوا گرمه بعد یواش یواش سرد میشه بعد یهو میبینی اِ دیگه درختها برگ ندارن هوا هم سرد شده... خیلی باحاله.» بعد دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: «عاشق شدی؟» گفتم: «معلومه... شما چی؟» راننده گفت: «ما دیگه موهامون سفید شده...» بعد گفت: «پاییز خیلی باحاله... خیلی.» و همینطور که به درختها نگاه میکرد پک محکم دیگری به سیگارش زد.
دم عید است. خواهرِ باردارم اسبابکشی دارد. کارگرِ خانه گیر نمیآید. قرار میشود که من بروم خانهی جدید و آنجا را تمیز کنم و بقیه در چیدنِ وسایل کمک کنند. با یک سفیدکنندهی چهار لیتری و اسکاچ و بقیهی وسایل سابیدنی به خانه میرسم. کهنهترین لباسهایم رامیپوشم و با سفیدکننده به جان دیوارها میافتم. از اتاق خواب شروع میکنم. روی دیوارها با مداد نوشته شده است. نگرانم که نوشتهها پاک نشوند. اولین جملهای که پاک میکنم ایناست: «گلپونههای وحشی دشت امیدم وقت سحر شد.» با اولین رد اسکاچ، گلپونهها پاک میشوند. جملهی «خوابم نمیبره... سه تا دیازپام هم کاری نکرد.» هم به راحتیِ گلپونههاپاک میشود. "یادم باشه به مامان زنگ بزنم" را هم پاک میکنم ولی دلم میگیرد. انگار که بیاجازه توی دفتر خاطرات کسی سرک میکشم. هم سرک میکشم و هم هر ورقی را که میخوانم پاره میکنم. انگار کسی که تختش کنار این دیوار بوده از پشت سر نگاهم میکند.معذبم. نمیدانم از این کار من خوشحال است یا ناراحت. نوشته: "خودکشی میکنم. نه اینکه تیغ بردارم رگ دستم را بزنم، قید احساسم را میزنم" یعنی خودکشی کرده؟ چندبار توی همین اتاق راه رفته و با خودش فکر کرده که قید احساسش را بزند؟ با قید احساس زدنش، چند بار مرده؟ هی از خودم سوال میکنم و هی دیوارها را با دستمال سفید میکنم. کاش پیش بقیه میماندم و وسایل را در کارتنها میچیدم. چون تنهایی را بیشتر دوست داشتم آمدم اینجا ولی تنها نیستم. آدمی از اینجا رفته که تنهاییاش شبیه من است. بابخشی از مرد یا زنی روبهرو هستم که پیله کرده به من. کنار پریز تلفن میرسم. نوشته: "چقدر دیر زنگ زدم. مادرم مرد" بعد کنار همان نوشته: "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" چندبار میخوانمش. نگاهش میکنم ولی دلم نمیآید پاکش کنم. با سطل سفیدکنندهبیرون میروم و به جان دیوارهای سالن میافتم. خبری از نوشته نیست. شرطی شدهام. چشمم دنبال نوشته میگردد. انگار مرد یا زن قبلی فقط در این اتاق کوچک دوازده متری خلوت میکرده. خدایش را در همین اتاق میدیده. شبها کابوس میدیده و بعد خوابش نمیبرده،در همان اتاق شعرهای بوکوفسکی را بلند بلند مینوشته و در همان اتاق یتیم شده. دلم برای آدم آن اتاق، که حالا آشناست، تنگ میشود. سالن تمام میشود به اتاق برمیگردم. به نوشتهی "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" نگاه میکنم. خواهرم به گوشیام زنگ میزند. میگوید که نیم ساعت دیگر میرسند. من هم میگویم که دیوارها را تمام کردهام. به سالن برمیگردم. میگذارم جمله روی دیوار بماند.
پ.ن: از مرجان عزیز ممنونم که دوباره منو با داستان همشهری آشتی داد. خیلی چسبید...
ساعات ابتدایی صبح است. هوا کمی خنک
شده. از آن آفتابهای اواخر شهریور که نمیشود روی آن حساب کرد؛ میآید و کلافهات
میکند و ممکن است با اندک ابری برود پشت آن پنهان شود. اگرچه هنوز بادها شروع به
آمدن نکردهاند. پیرمرد با لباس یکدست سفید
میآید و مینشیند روی نیمکتی که تازه پایههای آن را توی زمین سفت کردهاند. همان
جایی که خانمی میانسال با پیراهن و دامن بلند در کنار دخترکی کوچک نشسته است. سلام
میدهد و زن تنها سرتکان میدهد. دخترک از داخل کیفش چند مدادرنگی نو بیرون میآورد
و روی آسفالتهای کف پارک را به سختی خط خطی میکند. زن مدادرنگیها را از او میگیرد
و بعد از کمی احوالپرسی با پیرمرد به دخترک اشاره میکند که برود و با وسایل پارک
بازی کند. پیرمرد عصایش را به زن میدهد و میگوید: "برای تو خیلی زوده که
بخوای ازش استفاده کنی، راستش اصلا بهت نمیاد." زن عصا را میگیرد و به آن
نگاه میکند و چند قدم با کمک آن راه میرود. پیرمرد ادامه میدهد: "عصا آدمو
خسته میکنه، یکی دوبار جاش گذاشتم... یه بار تو بیمارستان... رفته بودم عیادت
داداشم جاش گذاشتم."زن اما اصلا جوابی نمیدهد. میگوید: "بیا کیک خونگی
بخور، عروسم درست کرده."پیرمرد به چشمهای زن نگاه میکند: "من قند
دارم، نمیخورم. چرا تخته نمیاری بازی کنیم؟ شیگار میکشی؟"
زن
میزند زیر خنده: "ریهام... البته مال هواست. نرد چیه بابا، شما مردا همتون
یه چیتون میشهها... ما دیگه باید بشینیم حسابمون رو با قبر و... میدونین
قبل از شما کیا توی اون خونه بودن؟ یه آقایی بود که خانمش هر روز میومد پارک. مسن
بودن، خانمش توی حموم سکته کرد و مرد. بعد از اینجا رفتن."
"ما خیلی
مهمون محله شما نیستیم خانم". پیرمردبا طعنه این را میگوید و از جیبش کاغذی
را درمیآورد. روی آن نوشته شده: "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس"
و میگوید: "بیا این رو برام با خط خوب بنویس. کاغذ و اندازهش هم دست خودت،
فقط قهوهیی باشه یا کرم. طرح و حاشیه نداشته باشه برای تولد دخترم میخوام".زن
بی آنکه آن را بخواند میگذاردش داخل کیفش. تمام حواسش به کفش دوزکی است که آرام
از گوشه روسریاش بالا میرود. میگوید: «میخوای رو کاغذ ابر و باد بنویسم، بهتر
میشه." مرد آرام کفش دوزک را میگیرد و مینشاندش گوشه نیمکت و به حرف زدن
ادامه میدهد: "اصلا حرفش رو هم نزن، از این قرتیبازیا خوشم نمیاد. نمیخوای
شعر و بخونی اصلا؟ مال حافظه، شاید خوشت اومد."
زن
بلند میشود: "دخترت باید خوشش بیاد. باشه همین امشب برات مینویسمش فردا میارم."
راه میافتد سمت شیر آب وسط پارک. خورشید میرود پشت ابر و هوا کمی تار میشود.
باد میوزد و تمام برگهایی را که باغبان یک گوشه جمع کرده پخش میکند کف آسفالت،
روی چمنها. زن خم میشود تا آب بخورد. زیر چشمی به نیمکت نگاه میاندازد. پیرمرد
رفته است.
آن شب هم نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد، نه اینکه نخواسته باشد، نتوانسته بود. از وقتی یادش میآمد، توی محل، توی دفتر، بین راه دفتر و خانه، پیاده یا با ماشین فرقی نمیکرد، چادری و مقنعهای و بزک دوزک کرده هم برایش مهم نبود، هر دختری را که میدید برایش با چشمهایش ادا درمی آورد. یکبار حتی توی تاریکی، توی یک کوچه تنگ و تاریک که چشم چشم را نمیدید به دختری که از روبهرو میآمد چشمک زده بود. دخترک هم دیده بود و خندهی ریزی کرده بود و رد شده بود. بعدها به دوست تبلیغاتچیاش گفت که مثال معروف «تجارت بدون تبلیغات مثل چشمک زدن به یک فرد در تاریکی است» را نقض کرده. خلاصه آن شب هم نه اینکه نخواهد، نتوانست این کار را نکند همه هم دیدند، پدر دختر اول از همه و قبل از دختر دید، مادرش هم رو ترش کرد و لب گزید و نفریناش کرد. این وسط برادر کوچکتر فرشته نجات بود، مثل دیپلماتهایی که لابهلای جلسات با دیپلماتهای دیگر لابی میکنند، وقتی زمان را مناسب دید در گوشی با پدر و مادر و خواهر دختر صحبت کرد، از اینکه باید حقیقت را از قبل میگفتهاند و اینکه چشمهای برادر تیک دارد و پلکهایش همینجور بیدلیل میپرد، برادر به داد برادر رسید و مراسم خواستگاری را از فروپاشی نجات داد، پدر دختر آماده شده بود که پسر را از پنجره و نه از در پرت کند بیرون، حرفهای برادر را که شنید دستی به سرش کشید و پناه بر خدایی گفت. عروسی اما سر نگرفت و دختر بله را نگفت، میگفت از همین جا که این ایراد را نگفتهاند از کجا معلوم که چیز دیگری هم بوده و نگفته باشند. از آن روز دیگر دخترها هم توجهی به چشمهایش نمیکردند، جا افتاده بود که چشمهایش تیک دارد نه اینکه واقعا چشمک میزند.
هر کدام از ما به به درختی میمانیم که رهگذران اگر سرحال باشند دقیقه ای زیر سایه مان می ایستند و نفس تازه میکنند و اگر سر ذوق باشند با چاقویی چیزی نقشی به یادگار بر روی روحمان حک میکنند. یکی قلب تیر خورده میکشد یکی تاریخ میزند و اسم خودش و رفقایش را میخراشد یکی هم برای ثبت در تاریخ خط و نشانی میکشد... ما نیز برای دیگران رهگذری هستیم که روی درخت روحشان نقش میزنیم. از من بپرسی میگویم اصلا ما به دنیا آمده ایم که به وفور دوست پیدا کنیم و خیلی کم رفیق یک دل و صمیمی و به ندرت عشق بورزیم. به قول شاعر " من نه بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم/ مزاج عاشقی دارم پی دیدار میگردم" این دنیای پهناور را جاده های پرپیچ و خمی تصور کن که هر از گاه بر سر یکی از چهارراه هایش تصادفا رفیقی پیدا کنی که در سردرگمی بی حد و حصر دنیا گمش کرده بودی. سال ها پیش جایی خواندم که ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم جایی که رواح زندگی میکنند بعضی از ارواح را برای دوست و رفیق یافته بودیم. پا به دنیا که گذاشتیم همه را گم کردیم و همه نیز ما را گم کردندحالا باید بچرخیم و بگردیم و تا آنجا که زرومان میرسد پیدایشان کنیم. البته اگر دردسرهای تمام نشدنی دنیا بگذارد و خودخواهی ها و فراموشکاری های ما دست از سرمان بردارد. سر این تقاطع شلوغ زندگی بارها و بارها شده است که چهره آشنایی را دیده ایم که دارد برای خودش به افق نگاه میکند و گویی منتظر آمدن کسی را میکشد... چهره آشنا را دیده ایم ولی متاسفانه هرچه زور زده ایم و به کله ی پوکمان فشار آورده ایم یادمان نیامده که این چهره آشنا که بوده و کجا بوده و ...
ما رفیقان گم کرده مان را باز هم گم میکنیم و به خودمان امید میدهیم که تقدیر هنوز چهارراه های دیگری را سر راهمان قرار داده است و رفیقانی را به انتظار نگه داشته است غافل از اینکه اصلا تقدیر و بازی روزگار و این همه تلاش بی حاصل همه برای آن است که مابیش از آنچه معمول دنیاست در کلاف دنیا سردرگم شویم این جهان و هرچه در اوست برای گمراه کردن ما دست به یکی کرده اند تا ما نه تنها رفیقان گم کرده مان را پیدا نکینم بلکه این چهار تا و نصفی را هم گم کنیم اگر یک حساب سر انگشتی کنی خیلی زود در خواهی یافت که تعداد آنهایی که به هزار دلیل موجه ازشان میبری ، چندین و چند برابر رفیقانی است که در گوشه و کنار دنیا پیدایشان میکنی
1- آیا همسایه و همکلاس و همکار را هم میشود رفیق به حساب آورد. ؟ فرض بگیریم که اینجا تقدییر به ما خوشخدمتی کرده و ما را سر راه رفیقانمان قرار داده است. اگر اینطور باشد دوست دارم درباره ی مهرداد بنویسیم که در اولین روز مدرسه نه به دستور ناظم بلکه به بازی تقدیر کنار دستم نشست و جایش را تا کلاس دوازده- همان ششم قدیم- عوض نکرد. من وسط مینشستم ، داود طرف راست و مهرداد طرف چپ بود. داود را قبلا برایت گفتم او هم رفیق نازنینی است که خدار را شکر تا به امروز گمش نکرده ام. اما مهرداد را انگار بعد از دوران مدرسه دستی آمد و برش داشت و برد. هیچ و خبر و نشانی از او نیافتم زنده است، مرده است، خارج رفته داخل مانده پولدار شده فقیر و بی چیز شده هیچ نمیدانم من با خیال او خوشم و امیدوارم روزی سرچهارراهی پیدایش کنم.
2-مهرداد از نظر قد و قواره فرقی با ما که نداشت هیچ تازه کمی هم کوتاهتر بود با موهای فرفری و صورت سبزه گرد و چشمانی که همیشه میخندید اما چیزی که بود او از ما مردتر بود از همان کلاس اول رفتارش توام با وقاری بود که که او را از ما شرشورهای خستگی ناپذیر جدا میکرد. شاید به خاطر همین وقارش بود که خیلی زود نه فقط بچه ها که معلم و ناظم فراش هم نیز با او به احترام رفتار میکردند آن هم در رزوگاری که اصولا احترام به بچه و محصل معنی نداشت. در مهرداد چیزی بود که من سر در نمیآوردم بعد ها خیلی بعدها که دیگر از او فقط خاطره ای به جا مانده بود فهمیدم چیزی که او را از ما جدا میکرد دردمندی بود. او آدم دردمندی بود که زودتر از سنش مجبور شده بود با حقایق تلخ زندگی مواجه شود. او پدر نداشت و اوضاع مالی شان افتضاح بود پسر بزرگ خانواده بود و مسولیت مسوولیت خواهر و برادر کوچک ترش را بر دوشش داشت. برای مادرش پسر نبود بلکه یار و همراهی بود که با مشکلات جدی زندگی دست به گریبان میشد. فیلم هندی تعریف نمیکنم و از یک پسر بچه قهرمان نمیسازم که دست به کارهای خارق العاده میزد بلکه درباره ی رفیقی میگویم که عقلش بیشتر از سنش میرسید و دست به کارهایی میزد که معمولا بچه ها حوصله اش را ندارند.
3- آن زمان مثل الان نبود خصوصا توی جنوب شهر عموم مردم در سطح پایین زندگی میکردند در چنین سطحی اگر فقر کسی به چشم بیاید معلوم است که حال خوشی ندارد. او یک راست از کودکی کنده شده بود و در دل واقعیات تلخ فقر و فاقه فرو برده شده بود. اگر آدم دل بزرگی نداشته باشد خیلی زود از دردمندی اقتصادی راه به دردهای جدی تری راه باز میکند. هنوز بالغ نشده بودیم که مهرداد سر در معقولات کرد و اولین کتابخوان جدی جمعمان شد. با اینکه حرف های جدی اش را با لودگی جواب میدادیم ولی او با همان متانت و وقارش ما را از رو برد و کتابخوانمان کرد. شاید اگر مهرداد نبود من هم آهنگری، هیزم شکنی و یا چیزی تو این مایه ها بودم.
4- مهرداد بعد از کلاس میرفت دم دکان بوجاری هفت کچلان و تا سر شب مشغول پاک کردن نخود و لوبیا و عدس میشد. هفت کچلان هفت تا برادر کچل بودند که کارشان بوجاری بود. بوجاری که میدانی یعنی چه؟ یعنی همین پاک کردن حبوبات. او حبوبات پاک میکرد و دستمزد اندکی میگرفت و کمک خرج خانواده را فراهم میکرد. البته این را هم بگویم که او هیچ وقت از درس و مشق کم نیاورد. فقط یک بار توی علمالاشیا معلم سخت گیری داشتیم که معمولا حرص جای دیگرش را سربچه ها خالی میکرد. دلش از کجا پر بود نمیدانم. اما بهانه ای تراشید و مهرداد را به باد کتک گرفت. بیش از مهرداد به بچه ها برخورد که چرا بی آزارترین و مودب ترین و با شعورترین محصل اینچنین بی گناه تنبیه میشود. بچه ها آنقدر سر این رفتار به اولیای مدرسه شکایت بردند که آخر سر برای اولین و آخرین بار همان معلم در حضور جمع از مهرداد عذرخواهی کرد.
5- حسن و عیبش را نمیدانم اما همچنان که دردمندی اقتصادی به دردمنددی فرهنگی منتهی میشود ، دردمندی فرهنگی هم به دردمندی سیاسی می انجامد. برای همین از کلاس هشتم نهم بود که سر مهرداد بوی قورمه سبزی گرفت و شروع کرد به خواندن چیزهایی که نباید میخواند. من همان موقع هم ترسو بودم و متوجه خطرات بعضی مطالعات بودم. تا آنجا که به ادبیات و شعر مربوط میشد من هم پا به پای مهرداد میرفتم اما وقتی پای نویسندگان انقلابی روس در میان بود من پا پس میکشیدم... مهرداد اما چنان پیش رفت تا جایی که به قول داود هیچ بعید نبود سرش را زیر آب کنند. مدیر دبیرستان ما ساواکی بود و همه میدانستند حواس اش به بعضی بچه ها هست و به بعضی بیشتر. از اواسط سال ششم بود که ما دیگر مهرداد را ندیدیم که ندیدیم، چه شد کجا رفت خداد داند شاید روزی سر چهارراهی
حالا نوبت پریسا
هروقت به جای سختش میرسه تازه یاد پریسا می افتین و مینویسین "حالا نوبت پریسا" من حالا چی میتونم بگم بعد از اینکه حالم بد شده و دارم عر میزنم؟
1- دخترا دلایل زیادی دارن که خیلی زود دوستی شون رو با بهترین دوستشون به هم بزنن. کافیه یکی متوجه طعنه های دوستش بشه یا بفهمه که تو رقابت با دوستش زیادی عقب مونده. خدا رو شکر حالا همه متمدنن و کارشون به گیس و گیس کشی نمیکشه.
2- همون روز اول مدرسه من غیر از شیوا که میشناسینش با آذین و مهرنوش و فرشته هم دوست شدم و جای تعجبه که هنوز دوستی ما تداوم داره اما فراموش نکنیم که این دوستی در یک منحنی سینوسی قهر و آشتی هفتگی دووم آورده و همش هم تقصیر من نیست، این اخلاق گند دخترا رو کاری اش نمیشه کرد.
3- ما وضع مون معمولیه بهش میگن زندگی کارمندی. با این حال چیزی از کار کردن توی بوجاری و دستتمزد گرفتن از هفت کچلون نمیفهمم. این هفت کجلون همونا نیستن که سر راه سفید برفی بودن؟
4- دخترا تا اونجا که بتونن در برابر هر کتابی مقاومت میکنن مگر اینکه کتاب شعر فریدون مشیری و یا سهراب سپهری باشه. ما چهار تا یکی از یکی خنگ تریم. ببینین اوضاع از چه قراره که که من کتابخون اونام. پارسال به زور وادارشون کردم که "کنار رودخانه سن پیدرا نشستم و گریه کردم" پائلو کوئلیو را بخونن. وقتی خوندن کلی غر زدن که چرا وقتشون رو گرفتم و نذاشتم به حراج اوریف لیم برسن.
5- از سیاست حالم به هم میخوره. بهتون برنخوره ها اما از اینا که زرتی سراغ کتاب سیاسی و حرفای بودار میرن هم حالم بهم میخوره. خوب اگر مهرداد مونده بود بالاسر مامان و خواهر و برادرش بهتر نبود؟ مثلا الان که کله اش بوی قورمه سبزی گرفت چی شد و کجارو گرفت؟ اینطوری شنا هم مجبور نبودین سر چهارراههای خیالی دنبالش بگردین.
پ.ن1: زمانی بود که ستون نویس های قهاری در مطبوعات قلم میزدند که میر فتاح از اعجوبه های آن دوران بود.
پ.ن2: این مطلب در ستون صفحه آخر روزنامه ی شرق در میانه های تابستان 89 به چاپ رسیده بود.