حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

سکانس: به همین سادگی

جلوی در اتوبوس پشت سر چند نفر منتظرم تا سوار شوم. پاهایم بی حس شده اند. با خیال راحت کرایه راننده را حساب میکنم چون هنوز چند جای خالی برای نشستن هست.  احساس میکنم روی گوش هایم آتش الو کرده اند. وقتی عصبی میشوم این حالت پیش می آید. همین چند دقیقه پیش پای تلفن با پدرم حرفم شد. معمولا کارمان به دعوا و مرافه نمیکشد ولی بعضی وقت ها از فرط بی حوصلگی، جواب پس دادن برایم تبدیل به معضلی کبیر میشود. روی صندلی مینشینم و به بدبیاری های امروزم فکر میکنم.بدی دعوا کردن از پشت تلفن به این است که نمیدانی به محض اینکه چشم توی چشم طرف میشوی باید چه واکنشی نشان بدهی. با خودم مدام جر و بحث مان را  تکرار میکنم.  نگاهم به پسری ریشو که روبرویم نشسته میافتد که به من زل زده است. من هم به او خیره میشوم تا نگاهش را بدزدد... چند ایستگاه جلوتر پیرمری همراه چند نفر دیگر سوار میشود.
کت چروکی به تن دارد و حدودا شصت و پنج ساله. دقیقا به چه دلیل؟ نمیدانم ولی تصمیم میگیرم از جایم جنب نخورم. شاید حس و حال فردین بازی ندارم. پیرمرد نگاهش به من میافتد و مستقیم میاید کنارم سرپا میایستد و من هم حق به جانب به پیاده رویی چشم میدوزم که پر است از دخترهای بالغ مدرسه ای با آن جیغ و داد همیشگی و روپوش های سرمه ای بی قواره. کاش این روزهای خسته کننده زودتر بگذرد. حال و حوصله ی هیچ موجود ناطقی را ندارم.
آن پسر ریشو جایش را به پیرمرد میدهد. پیرمرد به محض نشستن همانطور که زانوهایش را با دست مالش میدهد  برای آن پسر هم دعا میکند. توجهی نمیکنم. در کنار همه ی ضعفی که برای حل مشکلات تلنبار شده دارم،  هنوز غرورم سر جایش هست،پس وقتی برسم خانه یکراست میروم توی اتاق. تقصیر خودش بود. باید شرایطم را درک میکرد.
پیرمرد عکسی از جیب کتش درمیاورد و به مرد میانسال کنار من که چند دقیقه ای است باهم خوش و بش میکنند نشان میدهد. مرد صاحب عکس را به جا میاورد و  آهی بلند میکشد. چند بار پشت سر هم تسلیت میگوید و دست پیرمرد را میگیرد. پسرش تصادف کرده است. راننده آمبولانسی بوده که به مناطق زلزله زده اعزام شده است.
مادرم بی موقع زنگ میزند. با بی میلی جواب میدهم. میگوید امروز پدرم به خاطر اشتباه در حساب و کتاب شرکت توبیخ نقدی شده است. گوشی را قطع میکنم  و تا بخواهم جمله های تسلیت گفتن را جور کنم پیرمردی با لباس مشکی و ریش پرپشت با صدای شکسته ای میگوید: آقای راننده این ایستگاه پیاده میشم

سکانس:اعوجاج

تصویر روبرویم از خودم خسته تر است. شاید هم از من خسته است. آخر حافظه ی این آینه پر است از تمام روزهای دمدمی من. روزهایی بوده که من قدم نمیرسید خودم را ببینیم و روی نوک انگشتان قرص صورتم را توی مقنعه ی مدرسه جا میدادم. روزهای اول دانشگاه هم همین آینه پیشنهاد اغواکننده ی موچین را به من داد. میدانم از من دلگیر است آخر هیچ وقت مثل این  روزها ساعات متمادی با هوای نمدار توالت با یک تصویر خالی تاریک تنها نیوده است. چقدر این روزها فکر میکند کسی او را از اول نمیخواسته است. حتما فکر میکند بدترین سرنوشت این است که یک عمر گرفتار یک مکث باشی تا شاید چند لحظه ای کسی خالی هایت را پر کند حتی به بهانه ی اینکه بخواهد موی اضافی دماغش را بکند.اما این آینه توی این دنیا بیشتر از هر کسی در مورد من میداند. راستش را بخواهید این قسمت از خانه را از همه جا بیشتر دوست دارم چون دنج است. میتوانی راحت با خودت حرف بزنی و از تنهایی در بیایی. میتوانم به شما اطمینان بدهم جز این آینه هیچ کسی نفهمیده است آن روز که باعجله روبرویش ایستادم و چند لبخند ملیح روی صورتم پهن میکردم و یکی را پسندیدم کجا قرار بود بروم. فقط او میداند چقدر دل توی دلم نبود.چند بار از حالت موهایم کلافه شدم  و با سشوار دوباره به جانشان افتادم. چند بار دم در نرفته برگشتم و دوباره خودم را برانداز کردم. فقط این آینه وسواس داشت که خط چشم با  گوشه ی پلک هایم زاویه ی ملایم داشته باشد و رنگ سایه حتما  با رنگ شال ست میشد. نمیدانم از دست و دلبازی این آینه بوده و  یا خود شیفتگی  که خیلی وقت ها با دیدن تصویر توی آینه  حس خوشبختی زائد الوصفی کرده ام و به خودم یک بوس محکم فرستاده ام.

اما چند وقتی است حال این آبنه مثل قبل خوب نیست. زودتر از این ها باید اعتراف میکردم و خلاص.خنده ام میگیرد هر روز یکی به نوبت از کل جوارح صورتم تعریف کند. سعی کردم این حرف ها را بفهمم و از اینکه هر هفته با هم کلی پای پیاده راه برویم و مثل خرس گرسنه یک پیتزای درسته را باهم تمام کنیم کلی لذت ببرم. اما برآِیند هر چیزی به بیشتر از صفر میل نمیکند. چرا؟ نمیدانم باید از نیوتن گور به گور شده پرسید. چه مرگم است آن را هم نمیدانم بی آنکه دلم شکسته باشد میخواهم بزنم زیر گریه. میخواهم مثل قبل ها خانه نشین بشوم و از پنجره اتاقم به دختر پسر هایی نگاه کنم که دست هم را محکم گرفته اند و هنوز چیزی برای گفتن و خندیدن دارند و حسرت خوشبختی آنها را بخورم. 

سرم را از آینه میدزدم و پهنای صورتم را کف مالی میکنم. کم کم آن سوزش خوش آیند  شروع میشود. دست های مردانه اش با آن موهای حالت گرفته روی انگشتانش و ساعت بند چرمی رنگ رو رفته جلوی چشمم مجسم میشود. صورتم را زیر آب میگیرم ولی آب چشمانم بند نمی آید.

چراغ گوشی ام چشمک میزند. نمیخواهم به سمتش بروم. روی تخت دراز میکشم رطوبت روی صورتم در حال خشک شدن هست. میخواهم بخوابم ولی فکر گوشی عاصی ام میکند. اس ام اس زده است: " پوپکم خوب شد امروز اومدی... دفعه ی بعد که ببینمت یه غزل برای چشمات کنار گذاشتم". چشمانم هنوز سوزش خفیفی دارد.نا خواسته برمیگردم دستشویی. 

 پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از این پست مرجان


 

سکانس: ریحانه

دل توی دلش نبود. منتظر بود متروی مسیر شهید کلاهدوز سر برسد. ناچار بود مسیری را انتخاب کند که با هیچ فک و فامیل و دوست و آشنا و همکار و هم محله ای روبرو نشود. کیف برزنتی  زهوار در رفته اش نسبتا پر بود و از سنگینی اش متنفر بود.کل حجم کیف را  بین زانوهایش جا داد و مدام فکر میکرد چه بگوید.  آن اوایل که به سرش زده بود این کار را بکند فکر نمیکرد اینقدر برای شروع کردنش دست دست کند. تقصیر خودش نبود. آنقدر جزبزه ی این جور کارها را نداشت.  ولی عزم اش جزم بود هر طوری که بود آن شب آخری همه  را آب کند.نمیخواست اینقدر زیاد خرید کند ولی آن مردک گلفروش هندوانه زیر بغلش جا کرده بود و او هم یک جا پنجاه تا از آن گل ها خریده بود. هر شب ساعت از حدود یازده که میگذشت، به بهانه ی تماشای فوتبال دو دو میکرد ریحانه بخوابد. همین که مطمئن میشد چشمان همیشه خندانش  چفت شده کف اتاق را پر میکرد از آن گل رز های فانتزی و روی قاب پلاستیکی رزها را با روبان اکریلی تزیین میکرد. با یک مقوای رنگی حالت جا عکسی روی قاب ها درست میکرد و با خط نستعلیق چشم نوازش دور تا دور قاب را با فالی از حافظ سیاه قلم میزد .

 " دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود"  

این ایده ی خودش بود و ظاهر کادو را را شکیل تر میکرد. طرف های عصر که تقریبا کارش توی پیک موتوری تمام میشد موتورش را گوشه ی گاراژ پارک میکرد. کیفش را دست میگرفت و توی خیالاتش به همه یکی از آن رز های قرمز شیک اش میفروخت. خیال بود اما لذتش کم از واقعیت نبود. ولی همین که وارد مترو میشد آب دهنش مثل قیر بیخ گلویش میچسبید. شیره ی زانوهایش ته میکشید. و انگار کسی دو دستی شانه هایش را به سمت پایین فشار میداد و مانع حرکتش میشد. مخصوصا وقتی دخترهای جوان با آن نگاه خیره شان داخل واگن ها بودند کار به مراتب سخت تر میشد.

سرش را به دیوار تکیه داد و با وجود گرمای ملایمی که به صورتش میدمید   آرزو کرد هیچ وقت قطار از راه نرسد. اضطراب داشت آن شب هم مثل چند شب گذشته گلبول های چلمنی اش به جوش بیاید و آخرش این شاخه گل ها روی دستش اندازه ی بادکنک باد کند. قطار که آرام رسید پر  بود از مسافرینی که به در و پنجره ماسیده بودند. شلوغی قطار بهانه شد که منتظر بعدی شود. بعدی خلوت تر بود. سوار شد. دو ر برش را برانداز کرد. میان ازدحام سرپای جمعیت میشد دید که چند نفری خواب هستند. طول واگن گله به گله مثل همیشه پر بود از دختر پسرهایی که به هر بهانه ای توی بغل هم میخزیدند. متنفر بود از اینجورها آدم ها و یکبار از یکی از دوستانش پرسیده بود "اگر اینجا این کارها را میکنن پس وقتی  خلوت کنن چی کار میکنن". آنقدر با زیپ کیفش ور رفت که چندتا از دستفروش ها از جلویش رد شدند. یکی تقویم سال جدید را میفروخت، یکی نقشه تهران را. منتظر شد حواس همه پرت شود و همین که  قطار به ایستگاه آزادی رسید  داشت با لحنی بی جرات بین مردم بی حوصله میگفت: " آقا خانوم هر شب بی اعصاب میری خونه یه امشبو با اعصاب راحت گل ببر برا خونوادت... آقای من خونت آباد خونت ان شاالله بی گل نباشه  

توی پیاده روی تاریک ایستگاه علی آباد مردی داشت میرفت. هوا سرد بود و یقه ی کاپشن اش را تا بیخ بالا کشیده بود.  کیفش از سبکی پرواز میکرد  با یک شاخه رز سفید که رویش نوشته شده بود: "خیلی خانومی ریحانه جان"

سکانس: بالا و پایین عشق

همین که سوار شد صدای ضبط را ته کم کرد و با یک جواب سلام خشک و خالی صورتش را برگرداند سمت شیشه و با وجود اینکه مشخص بود روی تمام حرکاتش از قبل فکر کرده ولی  به خیال خودش داشت گوش مالی حسابی میداد و گفت : گفته باشم من نیومدم که بریم فرحزاد خوش گذرونی. فکر نکن من از اونایی ام که تازه یکی نمره ی تلفن کف دستشون گذاشته باشه... اومدم رای دلتو بدونم. میخوام بدونم چرا نه می یاری؟ چرا هر موقع من پیشنهاد بیرون رفتن میدم هی طفره میری و روتو ترش میکنی؟  من و تو الان نزدیک یه ساله باهمیم، خبطی از من سر زده؟ ناراحتت کردم؟ اصلا نمیشه از کار تو سر در آورد. یه بار که خوبی به عوضش چند هفته زبونت نیش میزنه.   بالاخره من میخوام تکلیف خودم مشخص بشه... من کاری به اینکه چرا تا من ازت خبری نگیرم دل نمیکنی یه حالی از آدم بپرسی و آخر هفته ها هر بار یه جوری جیم میزنی ندارم. هی کارتو بهونه میکنی آدم نمی تونه چند دقیقه باهات راحت تلفنی حرف بزنه یعنی این همه آدم دارن تو این شهر کار میکنن همشون مثه تو جواب یه اس ام اس رو چند ساعت لفت میدن...

حرفهایش طبق برنامه پیش رفته بود و فکر کرد اینجور موقع ها تهدید خوب جواب میدهد:  اگه قراره این رابطه به جایی نرسه بهتر از الان جفتمون اقرار کنیم. دوست نداشتم این چند روز ببینمت چون واقعا بعضی موقع ها خیلی غیر قابل تحمل میشی... همین طور که یک وری رو به پسرک به در ماشین تکیه داده بود ، داشت تند و تند غر میزد. پسر که از اول سوار کردنش یک بار هم نگاهش نکرده بود چشم به تابلو ها دوخت و بدون اینکه راهنما بزند پیچید به سمت اتوبان رسالت- غرب به شرق و گفت: امروز خسته ای. بهتره بری خونه بعدا باهم حرف میزنیم.

انگار حرف های دخترک ناگهان ته کشید و ماسید دور لبان خطی اش که با ظرافت تمام چند دقیقه قبل از اینکه از آموزشگاه خارج شود سعی کرده بود با رژ صورتی برجسته ترشان کند.  تمام مسیر حتی یک کلمه هم میان آنها رد بدل نشد تا به همان خیابان کم تردد همیشگی برسند. با طمانینه و وسواس غیر معمول انگار که برای چیزی دست دست کند کنار جوب دورتر از نور چراغ برق پارک کرد و همین که زنجیر دور گردنش را جابجا میکرد به سمت دخترک برگشت. نیم رخ بغ کرده اش را دقیق برنداز کرد. قیافه اش با آرایش بد نبود ولی با هیکل شکستنی اش که استخوان های ترقوه از زیر شال خودنمایی میکرد نمیتوانست کنار بیاید. دلش را به دریا زد  خودش را کشید به سمت دخترک... 

پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از پست شماره 140 ونوس