حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

صلابه:زنهار از این بیابان

بعد از غافلگیر شدنم توسط مطلبی که دوست استادم بابک اسحاقی به عنوان لینک آخرین پست اش در وبلاگ جوگیریات گذاشته بود با خودم فکر کردم که چرا همیشه باید جمعه ها دسیسه ای برای خراب کردن حال خواب آلود روزمان در آستین داشته باشد اگرچه شاید جواب این سوال به درازای خسته ی خمیازه دار تمام فیلسوفان ایران از دکتر مردیها تا خیام و صدرالمتالهین طولانی باشد ولی برایم ناواضح ماند که آیا اگر جمعه ها تعطیل نبود میتوانست اینقدر برای حال لاغرمردنی ما و شاخ و شونه بکشد یا نه... واقعا نمی توانم درک کنم من با جمعه لجبازی میکنم و یا او از فرصت استفاده کرده و برای من اشتلم پشتلم میکند ولی به هرصورت این حال به حال شدنم باعث شد تا قلم این وبلاگ را که سعی کرده بودم با طفره های  لجستیکی به غم آلوده اش نکنم را بی مهابا تا ته دردی همگانی فرو کنم و روی کاغذ فرود اورم. اگرچه میدانم به احتمال زیاد پست بابک جان را خوانده اید ولی پیشنهاد میکنم اگر قصد خواندن مطلب زیر را دارید قبلا لینک ذکر شده را مطالعه کنید.

شکی نیست به اندازه ی تمام برگ های یاوه سرای تاریخ ایرانی که پر از انسانهای مشمئز کننده ی نان به نرخ روز خور متملق است ، افضل های سرپا جان داده ی بی شماری به مرور زیر بار جانفرسای تنفرزای جامعه ای که به زوال مایل است زانو خم کرده اند و چه استادانی،  چه بزرگ معلمان شیوا کلام غرا سخنی که روزگاری برای اخذ چند واحد درسی شان چه سر و دست ها که نمیشکست و پای تخته ی  کلاس هایی بودند که آن روزها همه و همه را حتی استادان تازه کار گنده دماغ پر مدعا را تا بیخ راهروهای دانشکده روی زمین موزائیکی گوش به درس مینشاندند، استادانی که امروز یا با  واکر و سمعک و گونه های فرو رفته روزهای پرمرارت آلزیمر را در اتاقی که با بوی تند شاش احاطه شده است گذران میکنند و یا آن اندک شمارانی که  هر روز خسته تر، شکسته تر و سر در خود فرو برده تر کشان کشان با حالتی متواری  با کیفی که به تابوت شبیه تر است یکی یکی پله های ترک خورده ی دانشکده را از میان دانشجویانی که از درد، تنها عاشقی را میشناسند دست به دیوار و به امید بازنشستگی تا اتاقشان میخزند و آنجا پشت میز خود را به صلابه ی خاطرات پر طمطراق آن روزهای رفته میکشند... آدم هایی بوده اند که کاریزمای امتی شده اند و ذکر شبانه ی مادرانی، که  ما نیز گاهی بر حسب شوری که داشته ایم همراه آنها شدیم و دست هم را گرفتیم و از امیدی که تازه بین مان جوانه زده بود پاسداری کرده ایم به تاوان مردودی و مشروطی آخر ترم ها، به تاوان سنوات های متمادی، احکام انظباطی متوالی... من از چه سخن میگویم از مشتی ترم و درس و مدرک  وقتی قهرمانان بی ادعای نستوه و استوار زیر این خاک آرام آرمیده اند  آری روزهایی که تک تک، آلبوم خاطراتی نمایان است از کاستی هایی که داشتیم، خستگی هایی که در جانمان تا ابد در خود کاشتیم، گلاویز با سرنوشت سخت گیر سیگار را به انگشتانمان نشاندیم و خیال مقام و پست و نوچگی را از ذهن ها برداشتیم، به دوردست ها خیره بودیم سرسخت می نمودیم و غائله پیروزی را به خونخواهی رفتگان میسرودیم هنوز یادم هست شبانه هایی را که زیر سوسوی کم نور اتاق خوابگاهی هم نوا کلمه میگفتیم، جمله مینوشتیم، نشریه میساختیم و با چنگ و دندان با دست خالی، امید فردای بهتر را با التماس و اغراق بر گوش تک تک بی خیالان گوشواره میکردیم. آن روزها گذشته است میدانم پرچم افتخاری که بیهوده بالا بود تا ابد روی خاک این سرزمین نیمه افراشته است ...تنی چند توی نه توی خفقان زده ی یک اداره بله قربان گویان با شکم های باد کرده  لای پرونده ها ورق میخوریم و روز به روز از هرچه درد واقعی است خالی تر میشویم، کاهی تر میشویم و عذرمان نان شب است، عده ای هنوز پیکار میکنیم و قلم میفرساییم اما نه در محافل و مجامعی که برایمان هورا و صف بکشند بلکه روی تخت بی خبر از همه جای  زندانی که با نوشتن نامه برای خانواده ی هم بندی ها خرج سیگار و بنگ جبران میشود. نفر به نفر تلفات دادیم و تلنباری از ضایعات شدیم و لایه لایه جانکاه و با درد زنگار خوردیم. تقلایمان به هیچ گرفته شد و همچون بادبادک تا آسمان رفت و در پشت فراموشی ابرها گم شد اما آن درد جانگداز از چیز دیگری است که تمام این زخم خوردن ها و گوش تا گوش کنده شدن ها به درازای تاریخی قطور، جان هر ایرانی را کبود و شکافته است ولی دریغا و افسوس که چنان اینجا سرای وسیعی از نشدن ها و غیر ممکن ها، تلنباری از وخامت ها و عقامت ها  است که گویا هر کسی واژه ای نگفته روی لب دارد رویایی نشکفته در سر دارد که تا ابد ابتر خواهد ماند تا ابد بی هیچ زایشی و این درد ناگویای خاموشی است که تخم مرگ هستی مان را کیستی مان را آبستن خواهد شد. میدانی اندوه دردناک غریبی است وقتی پس از سالهای آزگارِ مدرسه که هنگام خواندن سرود ملی کشورت سینه ستبر کرده ای به تدریج بفهمی همه آنچه را که از ازل به تقدیر این خاک تقریر شده است...فاجعه همیشه سیل و زلزله نیست فاجعه ی آخر این است که بدانی خاک این مرز و بوم این سرزمین یعنی وطنت هیچ گاه به یاد دلباختگانش وفادار نبوده است و با اکراه تمام از تمام جان بر کفنانش استخوان های قلع و قمع شده را زیر تلی از خاک فراموشی پنهان کرده است تراژدی بی بدیلی است حکایت خاک سرزمینی سیری ناپذیر که قطره قطره خون های به پایش ریخته شده - مثال فراروان است از جلاالدین خوارزمشاه تا وارتان و تا به اکنون-  لاجرعه، گوارای وجودش شده است...

پ.ن : جلاالدین خوارزمشاه اولین و آخرین شاهی است که با لشکر مغول ها بارها پیکار کرد و وارتان مبارزی که زمان شاه تا شکستن آخرین بند استخوانش مقاومت کرد و نام همرزمانش را فاش نکرد.

ب.ن : ضمیر "ما" در متن الزاما به من اشاره ندارد. حرف کل ماست.

نظرات 4 + ارسال نظر
Chap dast شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ق.ظ

پست بابک رو دیده بودم ولی لینکی که گذاشته بود رو نگه داشته بودم برای امروز.. و چه خوب کاری کردم همین الان خوندمش نه سرکار..
مثل همه ی کسانی که تحت تاثیر قرار گرفتند با خوندن اون پست، من هم خیلی حرفها از ذهنم گذشت، احتمالن جایی هم مابین فحش ها و نفرین ها و تاسف ها یک تصمیمی هم گرفتم برای ساختن روزهایی که بزرگترین دردم، عاشقی نباشه... ولی بیایم با خودمون روراست باشیم.. خدایی کدوممون دوروز دیگه همه ی این پست و دغدغه های استاد و مابقی اتفاقاتش رو از یاد نمی بریم و گرفتار روزمرگی های آشنا نمیشیم؟! کدوممون تصمیم می گیریم که به اندازه ی خودمون تکه ای از آدم های بزرگ گذشته رو زنده کنیم و رسمشون رو با اسمشون زیر تلی از خاک دفن نکنیم؟!!!!


بارها و بارها این جمله رو خوندیم که مردم، لایق حکومتی هستند که دارند ولی ما این قسم جمله ها رو فقط خوندیمش.. دقیقن نیت استاد هم وقتی نذاشته افضل مترجم بشه همین بوده.. که حرف آدم بزرگ ها رو فقط مابین کلمه هامون جا ندیم تا وقتی ک دونفر آدم حرفامون رو بشنون بگن وای چقد میدونه این یارو و ما هم بادی ب غبغب بندازیم ک بعله من فهیمم!!!! کدوممون سی ثانیه به این فکر می کنیم که چرا باید با خوندن همچین پستی نهایت کاری ک انجام میدیم متاسف شدن و اشک ریختن باشه؟!!!!!!
من ب سهم خودم برای خودم واقعن متاسفم ک گل و بلبل شدن این مملکت بخاطر منی بوده ک قرار بود آینده سازش باشم و آینده ای که جلو چشممه هیچ باب میلم نیس و سهمم از مسئولیتی که رو دوشم بوده فقط متاسف بودنه....
کاش آدم کم عمر کنه ولی مفید باشه حداقل تا روح کسایی مثل افضل شاد شه...

چپ دست جان از اینکه دم سحری میای و اینجا نظر میدی خیلی ذوق میکنم التماس دعا

فرمایش شما متین ، تاریخ نشان داده که ما انسانهای حرافی بوده ایم و سخنوری و صرف لفاظی تنها هنر ما ایرانی هاست.

نمیدانم چرا هیچ چیز اینجا درست نمیشود و همینطور کج دار و مریز طی میکند و خسته میکند همه را

جعفری نژاد شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

اعتراف می کنم دفعه ی اول همینطور سر سری خوندم این پست رو اما به آخرش که رسیدم دیدم واقعا حیفه ...

واقعا حیف بود اگه کامل نمی خوندمش

ممنون رضا جان بابت این همه حرفی که نوشته ات داشت در حالی که " حرف نداشت "

من از تو ممنونم محمد جان که اینجا بودنت کلی حرف خوب برایم داشت

ونوس یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

ببخشید من این مدت نبودم...حالم یکم خو ب نبود!
خوندم....چیزی ندارم بگم..مریم همه رو گفت...

ونوس یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

عکسا قشنگ بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد