حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

"کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی" این تمام آن جمله ای است که اگر توی تست های روانشناسی، یا مصاحبه های استخدام، یا پای جلسه معارفه خواستگاری وقتی منو و عروس اینده تنها توی اتاق نشستیم بگویند خودت را با توصیف کن باید همین جمله را نثارشان کنم.بی هیچ ابایی. من آدمی هستم که نسبت به خودم خیلی خست دارم و بر عکس نسبت به اطرافیانم به شدت دست و دلبازم. نمونه اش همین چند روز پیش که توی پادگان لم داده بودم به پشتی صندلی چرخان درب و داغان و از بیکاری مفرط لذت میبرم. روزنامه میخواندم و فکر میکردم. چایی و بیسکویت میخوردم. خلاصه حال خوشی داشتم. دوستم آمد و بعد از حال و احوال پرسی و نفرین کردن خدمت، شروع کرد به تعریف اینکه چند روزی است با یک دختری توی فیس.بوک آشنا شده است. دیدم سوژه ی خوبی است برای پر کردن سه چهار ساعتی که تا ساعت 2 باقیمانده مانده بود. دوتا چایی ریختم و آمدم کنارش نشستم. نوع محفل دو نفرمان با آن لباس نظامی و پوتین و درجه فقط سیگار کم داشت!! دوستم با برق چشم خیره کننده ای داشت از خوشگلی و قد و قامت و طرز فکر دخترک تعریف کرد و حتی قول داد سر فرصت عکسش را هم بهم نشان بدهد. من هم بی میل نبودم. اما ظاهرا دختر خانم از آن پا بده ها از آب در نیامده بود و شرطش این بود که خانواده ها در جریان باشند. آمده بود بگوید اگر میتوانم یک نامه از زبان خودش بنویسم و قند را توی دل خانم آب کنم و یک جور مخش را بکار بگیرم که کمی با این رفیق ما راه بیاید. وقتی شور و شوقش را دیدم بدم نیامد حداقل برای رفع بیکاری شروع کنم به نوشتن نامه... نامه خوبی شد که کمی طولانی است و شاید سر فرصت اینجا منتشر کردم. کمی هم بعدش دوباره صحبت کردیم. از رابطه جدیدش میگفت و برای بعضی چیزها مشورت میگرفت. من هم سنگ مفت گنجشک مفت از هر دری یک چیز میبافتم  و نسخه میپیچیدم. بعد خداحافظی رفت و من دوباره تنها شدم. چیزی به وقت رفتن نمانده بود. رفتم برای گلدان ها آب آوردم و قلوپ قلوپ آب خوردند. پرده ها را کشیدم و از پادگان خارج شدم. دو ساعت بود که به خانه رسیده بودم و چشم هایم داشت گرم میشد که گوشی ام زنگ خورد...
- ( بدون سلام) تو محشری رضا بهترین رفیقمی جبران میکنم. دختره خیلی خوشش اومد از متنی که نوشتی، گفت فکر نمیکردم روحیه ات اینطوری باشه ... به خدا اگه کارم درست بشه یه رفیق داره، اونم خوشگله اونو برای تو جور میکنم...
بین خواب و بیداری لابلی جمله هایش خنده ام میگرفت. خوابم حسابی پریده بود.
نظرات 3 + ارسال نظر
ونوس شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ق.ظ

:)))
اقا رضا وقتشه دیگه استین ها رو دست جمعی براتون بالا بزنیم :)

دختر چه خبر؟ کجایی، میایم میخونیمت ولی نظر مظر نمیشه داد...من دلم برات تنگ میشه خداوکیلی

مرجان شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ب.ظ

واقعا که رضا!!...

به نظرتون غیر اخلاقی اومد کارم... من دفاعی نمیکنم از موضوع این نوشته ولی همین امروز خانواده رفیقم قراره برن خواستگاری... شاید من قصد داشتم همین تضاد اخلاقیات یک جور نمود پیدا کنه تو نوشته ام. اینکه پنهان کاری در مورد نویسنده اصلی نامه خوبه یا بده. یا اینکه میخواستم نشون بدم واقعا برای منی که به داستان نویسی علاقمند بودم چه شرایط بدی اتفاق افتاده که دارم برای بقیه میرزانویسی کنم. مرجان جان میخواستم خیلی حرفا بزنم ولی قادر نیستم همشونو توضیح بدم. مثلا وقتی داشتم نامه را مینوشتم کاملا حس عاشقی پیدا کرده بودم. یعنی داشتم احساسات ته نشین شده رو بالا میکشیدم و این غلیان ناگهانی برایم در مورد شناخت یک سری احساسات که منتهی به عشق میشود خیلی مفید بود

مرجان یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

هاها ها!! ببین رضا چه کیفی داره!! من سه کلمه نوشتم و مجبور شدی این همه از نوشته ت حرف بزنی!!... البته کمی خجالت کشیدم ها! یعنی اون سه نقطه ی بعد از علامت تعجب ها رو ندید گرفتی که توش یه عالمه حرف بود! که یکیش می شد این که "رضا من نفهیدم حالتو توی این اتفاق!! و تعجبم از این بود که تو که کار الکی نمی کنی!"
بعدشم خوشحالم که رفیقت داره یه کار درست و درمون انجام می ده و تو باعث این اتفاق خوب شدی. اون وسط های نوشته ت یه اصطلاحی بود که منو نگران کرد! چون نمی تونستم معنی واقعیش رو توی متنت درک کنم! اما حالا خوشحالم بخاطر توضیحی که دادی. هر چند این لطف تو بود و می تونستی توضیح ندی. بهرحال باز هم ازت متشکرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد