حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

داستان فاخمه ی "چیزی که ما را نکشد قویترمان خواهد کرد"

وقتی آمد سر کار واقعا تحمل همه کارهایش یک طرف ولی عجیبی چهره اش باعث میشد که اصلا جدی اش نگیرم. حرف هایش، تیک های صورتش و کلا سرتا پایش برایم مضحک بود و خنده دار و واقعا بعد از آن همه سیاسی بازی های بیخود و آبکی قبل سال هشتاد و چهار این آدم ترغیبم میکرد اگر موافقش نیستم مخالفش هم نباشم و انصافا هم نبودم. نبودم چون کتاب های سیاسی ام را فرستادم گوشه ی انباری و از آنجا هم به قیمت نان خشک فروختمشان. روزنامه خواندنم کم و کم تر شد و مدام کم تر شد و آخرش از سر مقاله و صفحه سیاسی رسید به جدول و بعد هم که از عید به عید میرفتم و چند تا روزنامه ی کت و کلفت برای تمیز کردن آینه و شیشه ی پنجره ها میخریدم و والسلام. قال تلویزیون و اخبار را هم کندم و فهمیدم چقدر آدم با اعصابی شده ام. ولی قضیه به اینجا ختم نشد و ما کارمان به هم گره خورد.-مثل همسایه های تازه وارد یک آپارتمان که اولش در یخچال را هم آرام باز میکنند که یک موقع بقیه اذیت نشوند ولی یک ماه نگذشته روزی ده جور کارناوال از مراسم ختنه کنان توله سگشان تا خاله زنک بازی های فامیلی توی خراب شده شان به راه مکینند و همیشه ی خدا زنشان هم با پستان درشتی هر چه تمام تر به بقیه مردهای در و همسایه انگ هیز و چشم چران میزنند- این آدم هم بالکل مخل زندگی آرامی شد که تازه داشت برایم مزه میداد. رویای رفتن آنور آب  که همان اول سوراخ سوراخ شد و وضعیت کار و بار هم خیت خیت شد. من ماندم و اندک عایده ی پدرم و یک خروار خواستن و حتی توانستن که کم کم مثل بادبادک ها رفتند بالا و بالاتر و باز هم بالاتر و آخرش من ماندم و یک تکه نخ معلق در هوا. اینطور بود که با رسیدن سر برج، مادرم موقع انداختن سفره، ته اش را تا میکرد و یک یخچال بود و فقط آب و چندتا میوه ی لهیده.
تمام این مدت برایم خاطره شده و مسلما تلخ ترین روزها هم با گذشتشان از زشتی شان چیزی نمی ماندو واقعا هم نمانده. من این روزها امیدوارم به بهتر شدن و جای زندگی شدن. خوشحالم از آن رفتن او و این آمدن وی و این تمارض نیست.
این دلداری بیخود نیست و برایم زخم هایم- هایمان- خوب است  اگرچه گاهی فکر کنم این تلقین مثل حالت باختن بازی قمار است که هرچند همه چیزت را باخته ای اما با یک بلوف دوبازه بازی را از سر میگیری... و من و خیلی ها عمری را که خیلی بهتر میتوانست سر شود را دو دستی سر این بازی که از اول بازی ما نبود ناشیانه باختیم. 

شعرخوانی: راه خانه

عشق،
راهـی‌ســـت برای بازگشـت به خـانه،
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سـفر
بعد از…
من فکر می‌کنم، فقط عـشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد.
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشـقانه می‌خـوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ،
محــبوبش را، فرامــوش نـــکرده است!


شعر از رسول یونان و عکس از مجموعه عکس های شادی قدیریان