حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

صلابه: آغلادی گتدی یاتدی

رد صلاحیت هاشمی برای من فارغ از همه ی این دعوا مرافه ها یک حس زهرماری عجیب داشت،  توضیح اش سخت است، ولی چند وقت پیش هم همین حس را تجربه کردم... شب باخت چهار- هیچ بارسلونا از بایرن، آن شب کلی تخمه و تنقلات خریده بودم و هیجان داشت خفه ام میکرد... منتظر یک قدرت نمایی بودم یک جور حماسه از نوع شاهنامه ای اش، منتظر بودم آلمانی های افاده ای با همه ی زور گفتن هایشان تحقیر شوند، با همه دبدبه کبکبه شان خفه خون بگیرند... یک جور حس انتقام، حس کینه، حس اینکه "دیدید فقط قلدری میکردید و هیچ پخی نیستید" ولی وقتی بازی تمام شد کاسه ی تقریبا پر تخمه را همانطور دست نخورده برگرداندم آشپزخانه و بعدش خزیدم زیر پتو...

صلابه:جایی برای بزدل ها نیست.

1. طبق قولی که داده بودم هر طور که بود باید آن شب قبل افطار خانه میرسیدم. بعد از چند روز اول ماه رمضان که نشده بود دور یک سفره افطار کنیم دیگر بهانه ای برای کار زیاد و ترافیک و نبود تاکسی نداشتم. اذان که شد دم کوچه بودم و خیالم راحت شد. همین که قفل در را باز کردم زردی مایل به طلایی پیاله های شعله زرد روی سفره مثل لامپ روشن چشم آدم را میزد. خوشحال شدم که آن صحنه ی بکر سفره را بالاخره  بعد از چند روز دشت میکردم. با تکرار چند باره ی جمله قبول باشد بی مهابا دقیقا شبیه یک ماشین چمن زنی از گوشه ی سفره شروع به چیدن خوردنی ها کردم. شعله زرد و پنیر و شاهی تر و تازه و خلاصه هرچه که دم دست بود مستقیم راه حلقم را میگرفت. همه این خوردنی ها، یک چای پررنگ معطر و حال و حوصله ی خوب آن روز من را اضافه کنید به تماشای دسته جمعی سریال خداحافظ بچه تا بتوانید فضای ملوی یک خانواده یی که هر از گاهی اینقدر خوشبخت میشود را تصورکنید. سریال که تمام شد هر کس به گوشه ای رفت و من هم تصمیم گرفتم لذت بخش ترین تفریح تابستانه ام را بعد از چند هفته وقفه از سر بگیرم. اینکه دوچرخه ام تابستان ها روز خوش نبیند از جدیدترین تفریحاتی است که جایگزین انبوه روزهای سرگرم کننده ی خوابگاه و دانشگاه شده است و آن شب هم با وجود هوای ملس خنکی که داشت هر مقاومتی بی فایده بود. سریع پا به رکاب شدم و افتادم به جان شهر خلوتی که میشد راحت روی سینه ی خیابان هایش ویراژ بدهی. سرعت که میگرفتم لذت نسیمی که لای موهایم دست می انداخت اغواگری بیشتری پیدا میکرد.  موقع برگشت ترجیح دادم مسیر جدیدی را امتحان کنم و دقیقا نمیدانم سر از کجا درآوردم و لی میدانستم سر راه خانه هستم. برای اینکه راحت تصور کنید چقدر پیاده روها و خیابانها خالی از ماشین و عابر بود و همین را بگویم که طی آن یک ساعتی که رکاب میزدم یک مغازه ی باز برای خرید آب معدنی  پیدا نکردم. از پشت سرم صدای گاز موتور سیکلت که آمدم ناخودآگاه کشیدم داخل پیاده رو که یک هو چند جفت دست به سمتم هجوم آوردند و دیوانه وار با زور موتور و دست و مشت و لگد به سمت جوب عمیق کنار خیابان هولم دادند.

2. چند روز پیش در خبرها بود که رامین پرچمی از زندان آزاد شد. خبر به حدی کوتاه بود که باورش سخت میشد. نمیدانم چقدر او را بیاد دارید ولی من تنها فیلمی که از او دیدم و همان فیلم اسم رامین را بر سر زبان ها انداخت سریال در پناه تو بود که شب های یکشنبه ی اوایل غمباد دهه ی هفتاد را برایمان داغ و مهیج کرده بود. آنروزها که حتی کارگردان سریال لاست  هنوز نمیدانست عشق چند حرف دارد (چه رسد به اضلاع عشق) حمید لبخنده ( کارگردان سریال) جسورانه در آن فضایی که عشق فقط برای خدا تجسم شده بود در قالب یک مثلث عشقی رابطه های عاطفی قبل از زادواج را کمی نشانمان داد و ما اگرچه سن مان زیاد نبود ولی تازه دوزاریمان افتاد که دختر هم انطور که میگویند چیز بدی نیست و لزومی ندارد هر دختر بچه ای را توی  محل دیدیم دقیقا شبیه قبایل بدوی با سنگ و کلوخ فراری اش بدهیم. بگذریم، رامین از آنهایی است که این بگیر و ببندهای چند سال اخیر دوباره نامش را به یادمان آورد. همزمان یکی دیگر از بچه هایی که آن دوران دانشجویی دورا دور اسمش را شنیده بودم بها.ره هد.ایت بود که چند روز پیش صفحه فیس بوکش را بعد از چند سال به روز کرد و متن زیر را نوشت:

"سه سالی میشه که تو این صفحه چیزی ننوشتم. امروز صبح طبق روال یکشنبه ها منتظر ملاقات بودم که بی مقدمه بهم گفتن که با مرخصیم موافقت شده و فعلا سه روز میتونم برای درمان سنگ کلیه ام بیرون باشم. از بند که اومدم بیرون به امین زنگ زدم، تو راه ا.و.ین بود، اونم مث خودم شوکه شد! چن دقیقه بیشتر نیست که رسیدم خونه پیش امینم الان!! فکر کنم هنوز تو شوکه و گیج میزنه: دی."   

حرف من آن زهره ای است که این آدم ها ته دلشان دارند آن جگری که به خرج داده اند. آن جربزه ای که به این حد مبارزه طلب و نستوه و جسورشان کرده است که تقریبا از پس همه چیز عالی برمی آیند و در قید و بند آینده و شغل هیچ دیگر نمانده اند. شاید الان پشیمان باشند شاید هم نه کسی چه میداند ولی نمیتوانم قبول کنم که این آدم ها صرف هیجان و شوری که داشتند دچار این مخمصه شده باشند. حتما برایتان پیش آمده و میدانید همین که یکی از این لباس شخصی ها نگاه چپ کند زبان آدم تا چند روز بند میآید و با این ترس و هراس، هنوز هم هستند آدم هایی که وقتی سرگذشتشان را میبینی و میشنوی بیشتر از آنکه آدم را به اظهار تاسف وادارد طور عجیبی آرام آرام و خود به خود سر تعظیم پایین میاید

3. هدفم از ادامه ی تحصیلات فقط رفتن بود. یعنی این فقط طرز فکر من و قصد من نبود بلکه همه ی بچه ها همین را میخواستیم. جو این چند سال اخیر دانشگاههای بزرگ همین را القا میکرد. هر کسی جایی قبول شد ولی حرفمان یکی بود: "هرجایی غیر از اینجا" به طرز بی سابقه ای دل دادم به درس و آزمایشگاه و نمره تا حداقل به زور بورس و ضرب کمک تحصیل کفش رفتن به پا کنم و مهر اول و آخر ایران را روی پاسپورت بزنم و خلاص. خلاصه کنم اگر از من بپرسید رفتی؟ و اگر نرفتی چه مرگت بوده واقعا هیچ دلیلی برای ماندنم ندارم که توجیحم کند. همیشه دم آخرِ شدن کاری همه چیز رنگ عوض میکند و آدم را به هزار و یک صفت تفضیلی موصوف میکند مثلا ناگهان عاطفی تر میشوی و تاب دوری خانواده ات را تا سر همین کوچه از دست میدهی و یا مثلا به طرز سرسام آوری بدبین تر میشوی و تا سر حد مرگ حساب و کتاب همه چیز را از بحران اقتصادی غرب تا آمار بچه های بی سرپرست و بی وفایی بانوانش را به عنوان شرایط سخت زندگی در آن بلاد تلقی میکنی ولی به هرحال خودم خوب میدانم علاوه بر بحث مالی اش، تنها دلیل نرفتن ترس بود و همین. ترسی که از خودم داشتم و اطمینانی که به خودم نداشتم. ترسیدم بروم و هیچ پخی نشوم و ویلان و غربتی شهروند درجه ان ام بافی بمانم. ترسیدم همین یک شب در چند هفته را که با بچه ها دور قلیان جمع میشویم و به زبان خودمان حرف میزنیم هم آنجا از من بگیرند و گوشه ی اتاق زیر شیروانی بی آنکه کسی حالم را پرسیده باشد دست به دستگیره ی شیر گاز بشوم. شاید رفتنم هم به نوعی ترس از اینجا بود و به فرار شبیه تر ولی به هرحال صابون ماندن بی آنکه بدانم به تنم ماسید.

4. شوکه شده بودم و هنوز فکر میکردم تصادف شده است ولی تا صدای خنده شان چند متر آنطرف تر بلند شد اولین فحش را از مادر شروع کردم که عملا بی فایده بود. تقریبا ساق پایم بین تنه ی دوچرخه قیچی شده بود. دردی که استخوان های پا و باسنم داشت یک طرف بود و خیسی و کثافتی که آب جوب به همه ی لباسم مالیده بود یک طرف دیگر. موتور تعمدا زیاد از من دور نشده بود تا لحظه ای از آن صحنه را از دست ندهند و من بی آنکه دستم به جای بند باشد هر چه فحش به دهنم میرسید را مثل دیوانه ها داد میزدم. جان گلاویز شدن باقی نمانده بود و از آن مهم تر شانسی هم در مقابل سه نفری که دنبال دردسر می گشتند هم نداشتم. دردی که هنگام بلند شدنم از زانوی راست حس کردم به حدی بود که دوباره زمین گیرم کند. شلوار کتانی که تازه خریده بودم کامل خیس و سنگین شده بود و برای حرکت کردن زور می برد باور شاید نکنید در آن حال از هر چیزی که به ذهنم میرسید منزجر بودم مثلا از دوچرخه متنفر شده بودم، از ماه رمضان عق ام میگرقت. ازشهرم، از این جماعت روانی، از ایران بدم می آمد و از همه بیشتر از خودم که بلند نشدم حداقل مشتی لگدی طرف آن سه تا مادر به خطا پرت کنم. شاید اغراق به نظر برسد ولی بعد از نزدیک ده سالی که در آن فضای ملایم و منطقی دانشگاه برای خودم کسی شده بودم و حرفم را لااقل چند نفری میخریدند باعث شده بود محتاط بار بیایم و ناگهان در این وضعیت خفت بار گرفتار شدن جرات هر عکس العمل مردانه ای را از من گرفته بود. من یاد گرفته بودم حرف بزنم و زد و بند کنم و با چرت ترین منطق ها غائله ها را ختم به خیر کنم و خیلی که حس خباثتم گر میگرفت نهایتش کسی را دور میزدیم و بی سر و صدا از کنارش میگذشتیم. من برای همین کارها ساخته شده بودم.

هر طور که بود لنگ لنگان  دوچرخه ای که زنجیرش از جا کنده شده بود را زدم زیر بغل وبا سر و وضع افتضاح رفتم خانه و هیچ موقع به اندازه ی آن شب از خواب بودن بقیه خوشحال نشدم. زیر دوش گریه ام گرفته بود ولی نه از زخم و زیل روی پایم، نه! برای اولین بار از خودم گریه ام گرفته بود از خودی که میتوانست طور دیگری باشد. حرف از نپذیرفتن خودم نیست، از آنور آب و خارج هم نیست، حرف از عدم قطعیت زندگی است که ندانی کجا باید رفت. 


پ.ن1: با وجود تمام لطفی که همیشه به من دارید ممنون خواهم شد دلداری ندهید. حالم خوب خوب است و همه ی زخمها بهتر شده اند

پ.ن2: از چپ دست عزیز تشکری خارق العاده باید کرد. این روزها ونوس خوشحال است خدا خوشحال ترش کند. 

پ.ن3: این نوشته بی تاثیر از پست آخر آرش خان پیرزاد نیست. 

پ.ن4: وقت کردید نامه ی بها.ره هدا.یت را هم در این لینک بخوانید.

صلابه:زنهار از این بیابان

بعد از غافلگیر شدنم توسط مطلبی که دوست استادم بابک اسحاقی به عنوان لینک آخرین پست اش در وبلاگ جوگیریات گذاشته بود با خودم فکر کردم که چرا همیشه باید جمعه ها دسیسه ای برای خراب کردن حال خواب آلود روزمان در آستین داشته باشد اگرچه شاید جواب این سوال به درازای خسته ی خمیازه دار تمام فیلسوفان ایران از دکتر مردیها تا خیام و صدرالمتالهین طولانی باشد ولی برایم ناواضح ماند که آیا اگر جمعه ها تعطیل نبود میتوانست اینقدر برای حال لاغرمردنی ما و شاخ و شونه بکشد یا نه... واقعا نمی توانم درک کنم من با جمعه لجبازی میکنم و یا او از فرصت استفاده کرده و برای من اشتلم پشتلم میکند ولی به هرصورت این حال به حال شدنم باعث شد تا قلم این وبلاگ را که سعی کرده بودم با طفره های  لجستیکی به غم آلوده اش نکنم را بی مهابا تا ته دردی همگانی فرو کنم و روی کاغذ فرود اورم. اگرچه میدانم به احتمال زیاد پست بابک جان را خوانده اید ولی پیشنهاد میکنم اگر قصد خواندن مطلب زیر را دارید قبلا لینک ذکر شده را مطالعه کنید.

شکی نیست به اندازه ی تمام برگ های یاوه سرای تاریخ ایرانی که پر از انسانهای مشمئز کننده ی نان به نرخ روز خور متملق است ، افضل های سرپا جان داده ی بی شماری به مرور زیر بار جانفرسای تنفرزای جامعه ای که به زوال مایل است زانو خم کرده اند و چه استادانی،  چه بزرگ معلمان شیوا کلام غرا سخنی که روزگاری برای اخذ چند واحد درسی شان چه سر و دست ها که نمیشکست و پای تخته ی  کلاس هایی بودند که آن روزها همه و همه را حتی استادان تازه کار گنده دماغ پر مدعا را تا بیخ راهروهای دانشکده روی زمین موزائیکی گوش به درس مینشاندند، استادانی که امروز یا با  واکر و سمعک و گونه های فرو رفته روزهای پرمرارت آلزیمر را در اتاقی که با بوی تند شاش احاطه شده است گذران میکنند و یا آن اندک شمارانی که  هر روز خسته تر، شکسته تر و سر در خود فرو برده تر کشان کشان با حالتی متواری  با کیفی که به تابوت شبیه تر است یکی یکی پله های ترک خورده ی دانشکده را از میان دانشجویانی که از درد، تنها عاشقی را میشناسند دست به دیوار و به امید بازنشستگی تا اتاقشان میخزند و آنجا پشت میز خود را به صلابه ی خاطرات پر طمطراق آن روزهای رفته میکشند... آدم هایی بوده اند که کاریزمای امتی شده اند و ذکر شبانه ی مادرانی، که  ما نیز گاهی بر حسب شوری که داشته ایم همراه آنها شدیم و دست هم را گرفتیم و از امیدی که تازه بین مان جوانه زده بود پاسداری کرده ایم به تاوان مردودی و مشروطی آخر ترم ها، به تاوان سنوات های متمادی، احکام انظباطی متوالی... من از چه سخن میگویم از مشتی ترم و درس و مدرک  وقتی قهرمانان بی ادعای نستوه و استوار زیر این خاک آرام آرمیده اند  آری روزهایی که تک تک، آلبوم خاطراتی نمایان است از کاستی هایی که داشتیم، خستگی هایی که در جانمان تا ابد در خود کاشتیم، گلاویز با سرنوشت سخت گیر سیگار را به انگشتانمان نشاندیم و خیال مقام و پست و نوچگی را از ذهن ها برداشتیم، به دوردست ها خیره بودیم سرسخت می نمودیم و غائله پیروزی را به خونخواهی رفتگان میسرودیم هنوز یادم هست شبانه هایی را که زیر سوسوی کم نور اتاق خوابگاهی هم نوا کلمه میگفتیم، جمله مینوشتیم، نشریه میساختیم و با چنگ و دندان با دست خالی، امید فردای بهتر را با التماس و اغراق بر گوش تک تک بی خیالان گوشواره میکردیم. آن روزها گذشته است میدانم پرچم افتخاری که بیهوده بالا بود تا ابد روی خاک این سرزمین نیمه افراشته است ...تنی چند توی نه توی خفقان زده ی یک اداره بله قربان گویان با شکم های باد کرده  لای پرونده ها ورق میخوریم و روز به روز از هرچه درد واقعی است خالی تر میشویم، کاهی تر میشویم و عذرمان نان شب است، عده ای هنوز پیکار میکنیم و قلم میفرساییم اما نه در محافل و مجامعی که برایمان هورا و صف بکشند بلکه روی تخت بی خبر از همه جای  زندانی که با نوشتن نامه برای خانواده ی هم بندی ها خرج سیگار و بنگ جبران میشود. نفر به نفر تلفات دادیم و تلنباری از ضایعات شدیم و لایه لایه جانکاه و با درد زنگار خوردیم. تقلایمان به هیچ گرفته شد و همچون بادبادک تا آسمان رفت و در پشت فراموشی ابرها گم شد اما آن درد جانگداز از چیز دیگری است که تمام این زخم خوردن ها و گوش تا گوش کنده شدن ها به درازای تاریخی قطور، جان هر ایرانی را کبود و شکافته است ولی دریغا و افسوس که چنان اینجا سرای وسیعی از نشدن ها و غیر ممکن ها، تلنباری از وخامت ها و عقامت ها  است که گویا هر کسی واژه ای نگفته روی لب دارد رویایی نشکفته در سر دارد که تا ابد ابتر خواهد ماند تا ابد بی هیچ زایشی و این درد ناگویای خاموشی است که تخم مرگ هستی مان را کیستی مان را آبستن خواهد شد. میدانی اندوه دردناک غریبی است وقتی پس از سالهای آزگارِ مدرسه که هنگام خواندن سرود ملی کشورت سینه ستبر کرده ای به تدریج بفهمی همه آنچه را که از ازل به تقدیر این خاک تقریر شده است...فاجعه همیشه سیل و زلزله نیست فاجعه ی آخر این است که بدانی خاک این مرز و بوم این سرزمین یعنی وطنت هیچ گاه به یاد دلباختگانش وفادار نبوده است و با اکراه تمام از تمام جان بر کفنانش استخوان های قلع و قمع شده را زیر تلی از خاک فراموشی پنهان کرده است تراژدی بی بدیلی است حکایت خاک سرزمینی سیری ناپذیر که قطره قطره خون های به پایش ریخته شده - مثال فراروان است از جلاالدین خوارزمشاه تا وارتان و تا به اکنون-  لاجرعه، گوارای وجودش شده است...

پ.ن : جلاالدین خوارزمشاه اولین و آخرین شاهی است که با لشکر مغول ها بارها پیکار کرد و وارتان مبارزی که زمان شاه تا شکستن آخرین بند استخوانش مقاومت کرد و نام همرزمانش را فاش نکرد.

ب.ن : ضمیر "ما" در متن الزاما به من اشاره ندارد. حرف کل ماست.

برای سرریزی نیمه های خالی


اندی دوفرین( تیم رابینز) محکومیِ حبس ابد،  با وجود  روابط مناسبی که با مسولین زندان شاوشانگ دارد، با سرپیچی از قوانین سخت گیرانه ی این زتدان ، صفحه ای از یک خواننده محبوب سمفونیک را از طریق بلندگوهای حیاط برای تمام زندانی ها پخش میکند. این کار او حرکتی متخلفانه و حتی ساختارشکنانه تلقی شده و متعاقب آن به مدت دو هفته در سلول انفرادی حبس میشود. بعد از آزادی از دوره طولانی انفرادی، دیالوگی طلایی و به یاد ماندنی در رستوران زندان بین او و هم بندی هایش شکل میگیرد که به اختصار در زیر آمده است:

- هم بندی ها ( با اضافه شدن اندی به جمع انها) : ببین کی اینجاست؟ میشه هفته بعد یک صفحه ی دیگه بذاری؟ مثلا از ویلیامز؟ آخه یه آهنگ ارزشش رو داشت دو هفته بری تو اون سگ دونی؟

- اندی: راحترین باری بود که رفتم انفرادی

- انفرادی رفتن هیچ وقت آسون نیست، یه هفته انفرادی مثل یک سال زندان معمولیه

- مورتزارت منو از تنهایی در میاره

- پس گرامافونت رو هم با خودت برده بودی انفرادی ( به شوخی)

- همش اینجاست و اینجا ( به تریب به سر و قلبش اشاره میکند) زیبایی موسیقی به همینه که نمیتونن ازت بگیرنش. همچین حسی رو نسبت به موسیقی نداشتید هیچ وقت؟ ( با تعجب)

- رِد (مورگان فریمن) : جوون که بودم ساز دهنی میزدم ولی ولش کردم چون تو زندان لازمش نداشتم

- اندی: چرا دقیقا همین جا بهش احتیاج داری. نباید فراموشش کنی

- رِد: چی رو فراموش نکنم؟

- فراموش نکنی که همه جای دنیا مثل اینجا از سنگ ساخته نشده، یه چیزی در درون آدم هاست که گرفتنی نیست، چیزی که نمیشه لمسش کرد. مال خودته.

- از چی حرف میزنی؟

- امید

- امید!! پس گوش دوست من، امید احساس خطرناکیه، امید میتونه آدم هارو به جنون بکشونه، بیرون هم به هیچ دردی نمیخوره، بهتره به نداشتنش عادت کنی ... 

شاید تعداد دفعاتی که این سکانس را دیده ام از تعداد تمام فیلم هایی که تماشا کرده ام بیشتر باشد نمیدانم ولی مطمئنم هر بار دقیقا به همان  اندازه ی بار اول، دقیقا به همان اندازه آدرنالین به خونم تزریق شده است. بر خلاف خیلی از فیلم های آب بسته شده ی حال بزن شعاری امروزی، چیزهای زیادی در این فیلم هست که تنها روی پرده ی سینما و  حلقه های سی و پنج میلیمتری قشنگ نیست و میشود بارها و بارها قد یک درد و دل در تنهایی خودم، یک مشورت دوستانه، اندازه یک خواب که بعد آن همه چیز به حالت اولش برگشته باشد، نگاه کرد و حظ برد.

 فکرش را که میکنم میبینم چقدر روزهایی که حالم خوب بوده انگشت شمار شده اند چفدر مساحت چیزهایی که دلبخواهی انجام میدهم  مدام کمتر و لاغرتر میشود چقدر ما آدم ها  حرفهایی که میزنیم بوی تند کافور ناامیدی میدهد. چقدر زندگی من همه جا از سنگ و بتن مسلح احاطه شده است. آنقدر دردهای باربط و بی ربط کشیده ام که مغزم در این کشسان های سنگین ابدی کش آمده است. غم هایی که  مثل یک دیدن یک خواب است : هیچ وقت یادم نمی آید از کجا دقیقا شروع شده اند و چه اتفاقی دقیقا باعث این همه غمگینی سریالی لعنتی شده است. قصه های  بی سر و تهِ پشت سر همی شبیه سریال پرستاران که تمام شدنی نیستند هیچ، بلکه همانطور که ما میرویم آنها هم عقب ما قدم جای قدم ما میگذارند .

اشتباه نمیکنم، نه! دیگر خیلی طولانی شده است روزهایی که هر  کجا را که میخوانم، هر جا که کسی چیزی میگوید و من میشنوم، دردی به دردم جمع میشود و همین طور یک ریز با شیب تندی امیدم کم میشود از این که آینده خوب خواهد آمد، از اینکه به سامان خواهد شد امورات،  از اینکه دنیا که همیشه نمیتواند به ما پشت کند، از اینکه دستی می آید و از چند عدد تصویر نخ نمای خوبی که از روی دیوار روزهای نیامده آویزان کرده ام مدام چیزی را دزدکی میکَند. از آن تصویرها که در یکی از آنها من و کسی با موهای کمی موج دار بلند قهوه ای تیره رنگش روی تپه ای بغل تا بغل  همدیگر روی چمن ها  ولو شده ایم و  به هر بهانه ای قهقه مان لای برگ های درخت چنار بالای سرمان میپیچد.  

هوا تاریک تاریک شده است و خیابانهای سوت و کور پذیرای چند سگ ولگرد هستند. زیر حرکت آرام ابرها روی سکوی سرد بالکن تکیه میدهم. مثل همیشه زنی روی تراس روبریی قبل از اینکه روی تختی که  نیمه ای از آن را حجم عرق کرده ی بدن  مردش اشغال کرده بی سروصدا بخوابد سیگاری آتش میزند. با خودم  فکر میکنم باید چیزی باشد که کسی نتواند آن را از من بگیرد. چیزی که جایش اینجا باشد و اینجا. امنِ امن. چیزهایی که برای این همه روزهای انفرادی نیامده کمی مجال هوا خوری بدهد.

 از تکرار اوهام دردناک خودم و همه خسته ام، با بی تفاوتی کم سابقه ای از شنیدن  گلایه های خودم برای دستی که در شلوغی یک خیابان از دست من کنده شده است حالت تهوع میگیرم. از چرخش مدام و اعتیاد وار تمام صحنه هایی قشنگی که دیگر نیستند متنفرم، به همین حرفهایی که میزنم هم شدیدا مشکوکم. چیزهایی را میخواهم که مال خود آدم باشد، چیزهایی کاملا شخصی که دستاویزی معقول برای ادامه باشد. دلم میخواهد حتما روزی بیاید که از تملک وسیع زمین های خوشبختی، از بهانه های ساده  ی زندگی لبریز شوم و برای تمام نیمه ی خالی لیوان ها دعا کنم که سرریز شوند.

پ. ن1. :shawshang redemption فیلمی که جان میدهد برای یک بعد از ظهر جمعه ی لعنتی.

پ..ن2. چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم /نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

            چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی /پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم   (مولانا)