حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

افیون، رمانس و رویاهای ته نشین

گوشه­ی روشن مانیتور ساعت از دو شب هم گذشته بود و سردرد مطبوعی بعد از کشیدن "سیگاری" از بالای سرم شروع شده و جلوی پیشانی ام با یک گره بزرگ به هم می­پیچید. نور لامپ برایم به قدر نور خورشید صلات ظهر تابستان اذیت کننده بود و به دقیقه نکشید که کاسه چشمانم کم کم پف کرد و هر لحظه احتمال داشت توپی متورم آن یکی پس از دیگری بیرون بریزد و از روی میز آرام غلت بخورد و کف زمین جایی گم و گور شود. کرختی گرمی از روی انگشتان دست و پایم آرام به تمام بدن سرایت میکرد. تپش قلبم در حال اوج گرفتن بود و من از چند نقطه ی بدنم می توانستم عبور دستپاچه خون را حس کنم که مدام از حال همدیگر خبر می گرفتند و سطل به دست به سمت قلبم حرکت می کردند. در نور خفیف اتاقی که از  کنار پنجره­اش نسیمی ملایم فضای چهاردیواری را برای عضلات منقبض شده ی گرم بدنم دلپذیر و دل خواستنی کرده بود، روی میز به طرز سرسام آوری پر بود از انواع دفاتر حسابداری و اظهارنامه های مالیاتی چند شرکت مختلف که به طور عادی شاید به اندازه ی ربع قرن وقت لازم بود تا همه آنها را تنظیم وگزارش کنم و ناچارا میخواستم با دود غلیظ و متراکم شاهدانه ها که یک به یک به مغزم میرسیدند تا صبح بیدار بمانم و کسری از کار را تحویل دهم.

 به نظر میرسید همزمان، آسمان مهتابی بود و خنکای اغواگرانه ی باد که با عقب نشینی گرمای هاری تابستان از تک تک کوچه­های شهر گذشته بود و با برگ برگ قلمه­های تبریزی خوش و بش صمیمی کرده بود چنان روی لختی ساق پایم سَر انگشتان نوازشی آرام  را فشار میداد که حس لطیف مور موری تا دور گردنم جنب میخورد. کم کم خواب ظریف و لذت بخشی که بازیگوشانه با پلک هایم بازی چیده بودند مدام روی چشمهایم دست میگذاشتند و من با توهمی خوش طعم در ورای گذر زمان،  همین که دستم را  زیر سرم تکیه گاه کردم بی مقدمه خواب دختری را دیدم که با صافی طناز منحنی وار تنش، در آرامش تاریخی حیاطی بزرگ با پنجره های مشبک چوبی پوسته شده که شیشه های آبی و سبز و قرمز رنگ داشت روی تخت بالای ایوان به خواب رفته بود. مثل برگی آرام روی سیالیت آب، پریشانی مواج موهای چین دار قهوه ای دخترک روی لبه های کناری بالش در کنار تِل موی پایپونی سفید رنگش با هر عبور باد با ملایمت تمام خیز بر میداشتند. در فضایی که باریکه ی کم سوی نوری که از تیر چراغ برق سرکوچه به داخل حیاط می ریخت و صدای چکه ی شیر آب حوض باغچه با بسامدی منظم به گوش میرسید، مقابل چشمانم ستودنی ترین آفریده ی زمین با اندامی تراشیده  و با ملافه ی سفید نازک چنان با ریزه کاری تمام تزیین شده بود که انگار یکی از دست نیافتنی ترین و رویایی ترین مجسمه های تناولی به نمایش در آمده بود. همین که سعی کردم روی نوک انگشتانم با حبس کردن یکی در میان نفسهایم به او نزدیکش شوم، از کنار ملافه،  انگشتان  شیشه ای کوچک اش که با  لعاب سفید رنگی لاک خورده بود روی چشمانم بازتاب کرد. استعداد هنری یا شم معماری بالایی لازم نبود تا فهمید که چه چیرگی  استادانه ای ترکیب بند بند  یک سازه ی هارمونیک را با آن خطوط مورب هذلولی شکل  گونه هایش که زیر لب به هم میرسیدند را روی ماه محض ناز معصوم قرص صورتش  مهندسانه چیده بود و خود او چه نکته سنجی وافری به کار برده بود در انتخاب لباس خواب صورتی رنگی که با آرایش ملایم گونه هایش همخوانی فزاینده ای ایجاد کرده بود.  با ترسی آرام کنارش روی فضای خالی بالش جا گرفتم و عطری که از موهای تازه شسته اش به مشامم میخورد تا حدود زیادی برایم آشنا بود. احساس اضطرار میکردم که هر چه سریعتر آنجا را ترک کنم . نوعی حس سرزنشی که باید آخرین باری باشد که چنین فرصت نزدیک شدنش را داشتم برایم ناخوشایند بود. چند تار مویش را روی کف دستم بوسیدم و با بلند شدنم ناگهان پله های تاریک طولانی را به سمت زیرمین حیاط رفتم.

دقیقا خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد ولی یادم هست همین که دستم را از زیر سرم کنار کشیدم و چشمهایم را باز کردم زونکن سال 90 شرکت برنا تدبیر در آنها جا گرفت. حس میکردم توانایی مغزی ام چند برابر شده بود و میتوانستم هر صحنه ای را با ریزترین جزئیاتش تشریح کنم ولی حساب و کتاب شرکت ها در این چند روز محدود و در حالتی نیمه هوشیار و گنگ نئشگی که تمام وجودم را با فاصله ای از زمین معلق نگهداشته بود انصافا کار شاقی بود. بخش ناخودآگاه ذهنم با سرعتی مهار نشدنی مدام در حال تصویر سازی رویاهای مهملی بود که لذت خفیفی را برایم به همراه داشت. برای پراندن سنگینی پلک هایم از کنار خواب بی تفاوت همسرم رو به بالکن رفتم و روی صندلی لم دادم و تصمیم گرفتم با یک لیوان چای آخرین سیگارم را دود کنم و تا کارهای شرکت برنا را تمام نکرده ام نخوابم. طور عجیبی هنوز ساختار گوشتی مغزم در حالت انقباض و تقلا برای بازسازی رویایی بود که از سر گذرانده بودم و وسواس شدیدی داشتم تا همه ی آن لحظات را با جزئیات در ذهنم نگهدارم. سرم را تکیه داده بودم به دیوار آجری و با چشمان بسته جریان نسیمی که می وزید را میتوانستم با تک تک منافذ پوستم لمس کنم. همه ی صداها، نورها، حرکت ها برایم تا چند صد برابر بزرگنمایی شده بود و در آن سکوت تاریک شب میشد تا دورترین سوسوی چراغ ها را و میراترین صداها را با تک تک تارهای عصبی دریافت کرد. هیچ دغدغه ای برایم اهمیت نداشت و بودن در آن حال برایم همه چیز را ارضا کننده کرده بود. فکر میکردم چقدر آن شب همه چیز متفاوت است و چه تعداد عظیمی از احساس ها با شروع خلوت تاریکی، بعد از آخرین کام "سیگاری" سرشان را انگار که از لانه بیرون آورده باشند در گوشه گوشه های ذهنم سرک میکشیدند و با چنگال هایشان تمام خاطره ها را که تا به حال باید جزئی از گوشت مغزم شده باشند نبش میکردند حتی خون مرده ترینشان را هم. کم کم که آن چنگال ها به اعماق ذهنم میرسیدند به استقرای ریاضی فهمیدم چقدر از ثانیه ثانیه ی کشدار آن  شب های جوانی ام را  حرف عاشقانه زده ام و با  تمام وجود بغل های خالی تنهایی ام را با هر بهانه ای با حسی از جنسی رویایی پر کرده ام. چقدر پاییده ایم تا پارک ها خلوت شوند و با تمام تنم او را بغل کنم و با شرم، روی گونه اش بوسه ای مکث دار بنشانم. چه روزهایی که زیر شره­ی یکریزی از احساس که بغض و اشک هم گاهی جزئی از آن می شود، چتر آبی خوشبختی مرموز را به خیال ابدی بودن آن دو دستی با هم گرفته ایم. مطمئن میشدم که اگر این روزها  کم نیستند بیست و چهار ساعت هایی که برایم بطالت و تکرار و کسالت دارند ولی به جایش تمامی آن شبهای اسطوره ایم را  با یک جفت دست مهربان او ایده آل زیسته ام. در همین خیالها با خودم در اعماق نئشگی و حس بیخیالی و ولنگاری غلت میخوردم و با نوعی حس خوشبختی کمتر تجربه شده چشم بسته با خاطراتم جشن گرفته بودم که با صدای محکمِ بسته شدن در ورودی ساختمان که برایم شبیه انفجار خوشه های بمب زمان جنگ بود چرتم پاره شد.

پ.ن: ادامه دارد...

وحی در طبقه هفتم

صبح شده و جمعه است. آفتاب رنگ رو پریده   سینه خیز  تا نیمه ها به زور بالا آمده و کنار تراس،  من گیج خواب و یک نخ سیگار ناشتا و پاهایی که روی کفِ یخِ سرامیکی تیر میکشند. کمی  آنطرف تر، چند طبقه پایین­تر زنی تقریبا میانسال  با بدنی گوشتی از لبه ی بالکن تا کمر دولا شده و برای مردی تکیده که لابد شوهرش است و صدای کشیده شدن کفش هایش روی آسفالت زمخت خیابان تا همین طبقه هفتم ما هم میرسد تکه ای کاغذ مچاله شده به همراه دسته کلید را با وسواس خاصی پرت میکند و داد میزند " بروکلی حتما بگیری ها". به ساختمان روبرویی خیره میشوم و کنجکاوانه و حالتی آمارگیرانه دیش های زنگ زده ی روی تراس ها را برای چند صدمین بار شمارش میکنم، به جز طبقه سوم واحد شرقی  که به گفته علیرضا-همسایه ی پایین آنها- به خاطر استخدام دخترشان در آموزش پروش هرگونه دم و دستگاه دال بر نفی نظام را  تا اطلاع ثانوی کان لم یکن تلقی کرده اند،  از همه واحدها یکی از همین  دیش ها مثل گیاهان گوشتخوار و با گستاخی تهوع آوری دهن باز کرده  و هر از گاهی کسی با قیافه ای متفکر  در چهارگوشه ی تراس ظاهر میشود و کمی با دهانش ور میرورد و دوباره میچپد داخل.  آن پایین، ازدحام ماشین های خسته ی کز کرده در نیم سایه ی رو به زوال پارکینگ مجتمع، گویای خانه نشینی جماعتی است که یک هفته را یک نفس دویده اند و به نظرم میبایست ضربدر قرمز رنگی را هر روز روی گوشه ی دست راستشان از نو پررنگ کرده باشند تا فراموش نکنند هنوز نباید بمیرند و هنوز زنشان میتواند بچه بیاورد و هنوز بچه شیرین است. البته هستند عده ای نچندان زیاد  هم که دودستی آویزان شده اند از طناب و سفت گره میزنند روی باربند و هوس کرده اند با کج دهنی موذیانه ای دَر بروند از این آشوب شهر، از این  روانیِ زنجیری. کسانی که تلاش طاقت فرسایی می کنند تا  با زیر پوستی ترین نحوه ممکن ژانر درام خوشبختی را با ته صدای گرفته ی خش داری بلند نطق کنند و روی جملات "راضیه تمومش کن دیرمون شد.... امیررضا! بدو بابا  توپتم وردار این هوا جون میده واسه گل کوچیک" تکراروار و تعمدانه تلفظ مغرورتری می کنند و دست آخر خرامان، با تکاندن خاک کلاه ماهیگیری و با چشمان مسلح به عینک آفتابی پشت ساختمان ها گم میشوند. پک آخر سیگار فیلتر سوز شده را با ولع میمکم  و طبق عادت با ته سیگارم تیر چراغ برق را هدف میگیرم و میخزم داخل اتاق نیمه تاریکم که هنوز خواب است. چشم ام از این تغییر شدت نور تار میشود و با منگی مختصری  روی لبه ی کناری تخت مینشینم و دستم را دور صورتم قاب میکنم. روی دیوار علاوه بر پوستر چروک خورده ی چند خواننده ی جاز مربوط به حداقل دو دهه پیش - از آنهایی که تمام و کمال نشان دهنده ی تعصبات تند و تیز موسیقایی یک پسر کم سن سال دبیرستانی  است - شعری از فروغ و تابلوی شکسته نستعلیق سوره عصر، در یک ردیف، کنار هم بالای سرم چیده شده اند و هر اپیزود موزه ی تمام عیاری از سلسله دلبستگی های تاریخی و منقرض شده ی من است. روی میز از دیشب چند مقاله ی ترجمه نشده ، تفاله سیب، دسته ای از کتاب های تازه خریدم از نمایشگاه و به همراه عکسی گوشه سمت راست قفسه -که در آن کودکیِ من در بغل مادرم قاب شده- سوژه ی جالبی برا ی نقاشان اکسپرسیونیسم ارائه کرده است . صدای به هم خوردن ظروف و بساط پخت و پز بی مزه ترین ماکارونی دنیا مثل همیشه از آشپزخانه بلند است و من با نهایت بی تفاوتی به این صدای سرسام آور، تن کهیر زده از حسی فلج کننده را با کش و قوسی دوباره روی تخت افقی میکنم. بی آنکه به پشت نگاه کنم از میز کوچک پشت تخت گوشی را با جستجوی دستم پیدا میکنم. هیچ تماس و پیامی در کار نیست و به نظرم میرسد که مدت زیادی است از کسی خبردار نشده ام.  دستانم را بالای سرم قلاب میکنم و بی دلیل و با افکار دیوید لینچی  لحظه ای فکر میکنم امروز را چه کار کنم؟ از آن اوان نوجوانی که در این  سلول آپارتمانی گرفتار شدیم کیفیت روزهای تعطیل هم هفته به هفته از مسافرت های خارج شهر به پارک های شهری و  کم کم از آن هم به خیرگی جلوی سریال های تلویزیون و در این اواخر محدود به چهاردیواری اتاقم شده است. کلافگی تعطیلات به لج بازی موذی تیک تاک ثانیه ها است که تا میتواند سنگین گذر میکند و حوصله فرسایش میدهد. درسکوت نیمه تاریک اتاق احساس توهم می­کنم و برای همین از اتاق خارج میشوم و حالا به ضرباهنگ ناموزون آشپزخانه صدای به ظاهر شاد گوینده ی رادیو ایران هم اضافه شده است. تنها دلخوشی آن محوطه از خانه برای مادرم همین رادیویی است که پدرم از ماموریت کردستان برایش آورده بود. شاید به این خاطر که کمی از سکوت بیش از حد خانه در حضور بچه های کم حرفش بکاهد.

-   سلام

-   سلام

از جنب و جوش اش و از شادی ملموسی که از طنازی گوینده ی رادیو روی صورتش بشکن میزند کاملا میتوان فهمید که از آن روزهایی است که کیفش کوک باشد و دماغش چاقِ چاق. با همان لبخند به سمت من برمیگردد:  

- چی کار میکنی شبا که تا الان میخوابی؟

-یه ساعتیه بیدار شدم. نای تکون خوردن نداشتم.

- ماشا ا... چش نخوری اینقد استراحت میکنی! بیا یه چیزی بخور الان نهار آماده میشه

روی در فریزر یخچال، علاوه بر چند کاغذ استیکر رنگی مربوط به کارهای روزانه و دستور پخت غذا، یادداشتی هست با خط درشت مادرم که نوشته شده است: " فردا روز دیگری است، هم اندازه ی امروز خاطره ساز". از این عادت نوشتن یادداشت خوشم میآید و فکر میکنم هنوز بعد از این همه سال چقدر این خانه میتواند بدون مادرم از هر تازگی کوچک ولو اغراق آمیز خالی شود. درحالی که گوینده رادیو به طنز از گرانی مرغ گلایه میکند و پای خروس ها را به میان کشیده است، با کندی مشغول صبحانه میشوم.

- مامان این جمله از کیه؟ نکنه خودت گفتی

- کدوم؟ رو یخچالیه؟ نه! از تو مجله خوندم.

-   قبلا آیه و دعا می­نوشتی؟ یهو تغییر سبک دادی؟!

جوابم را نمی دهد و من با وجود رخوتی که هنوز همراهم است طور عجیبی هوس کرده ام به تلافی این دو سه هفته ای که حال و حوصله ام تنگ بود و تقریبا صبح و عصر همه ی روزها را حبس خانگی بودم از هر دری چند کلمه با مادرم حرف بزنم. سر اجاق همینطور که دسته های نازک ماکارونی را روی قابلمه دو شقه میکند صدای رادیو را که هنوز از گرانی حرف میزند کم میکند و زیر زبانی لیچار سیاسی بارشان میکند و از من می­پرسد:  

-   فردا چی کاره ای؟

-   چطور؟ کاری داری ؟

-   میخوام بری یه باشگاهی چیزی ثبت نام کنی؟

-   نکنه میخوای آیروبیک کار کنم این شیکم آب شه؟(نگاهی خالی به من میکند، طوری که از پیشنهادی که داده ام بدش نیامده باشد!)

-   نمیخوام همه ی روز بشینی خونه  فکر و خیال کنی، من سر در نمی آرم تو خسته نمیشی این همه تو اون اتاق واسه خودت وول میخوری اصلا معلوم است چی کار میکنی؟

این را میگوید و قابلمه را خالی میکند داخل آبکش و شیر آب را تا ته باز میکند...کم­کم خطوط لبخندی که زیر گونه هایش کشیده شده بود جایش را با گره های ابرو عوض میکند. در حالی که قصد داشتم لقمه ی آخر را قورت بدهم و بروم سراغ آهنگ هایی که تمام شب با ترافیک رایگان در حالت خواب آلود دانلود کرده ام، با مخلوطی از احساس خودآزاری و کمی هم مادرآزاری مشتاق میشوم سرزنش بشونم.

- خوب شما پیشنهاد بهتری داری مادر من، منکه آزاری ندارم واسه شما، تازه اونجا محل کار منه.

دقیقا میدانم چه چیزهایی کفری­اش میکند و از اخم کاملی که به صورتش می نشیند میتوانم بفهمم جمله " اونجا محل کار منه" دقیقا به خال کوبیده است. با خونسردی کامل میروم سمت کتری و لیوان را از چای پرنگ پر میکنم.

- باز شروع نکن، من نمیخوام اوقاتمونو تلخ کنم... به خدا ناراحت میشم عینه روانیا کز کردی اون تو و در رو رو خودت بستی  

- من نمیفهمم از چی دلخوری تو؟ من حالم خوبه...آره خوب یه کم تو خودمم ولی همیشگی که نیست حالم جا میاد.... بذار روی یه موجی بذارم چند تا آهنگ خوب بشنویم سرحال شیم.

- همه وقتتو یا داری کتاب و از این مزخرفای انگلیسی میخونی یا هم که با اون کامپیوتر داری چشو چالتو در می آری.... حیف نیست. تو الان تنوع نداشته باشی الان تفریح نکنی کی میخوای از این جوونی ات لذت ببری... همه تون شدید مثه هم

- چیزی شده که میخوای همه رو متحول کنی؟ ؟ ای خدا! چی تو این مجله ها مینویسن بده ما هم بخونیم بلکن آدم شدیم

- بد که نمیگم الان شما جوونا همتون شدین مثه هم تا دور هم جمع میشید میرید یه جایی قلیون دود کردن... ماشین دستتونه.... چهارتا شیشه شو میکشید پایین یه آهنگ دقیقا مثه نوحه میذارید و حس میگیرید، آخه چتونه شماها؟ خرجیتونه که از خونه میگیرین سر وضعتونم هم که رو مُده ، خدا رو شکر با دخترا هم که هر سَر و سِری داشته باشین  یه کلمه هم به ننه باباتون نمیگین، دیگه چتونه هان؟ چی شما رو راضی میکنه من سر در نمیارم. همش فکر میکنید زندگیتون باید یه طور دیگه ای باشه ولی خودتونم نمیدونید این طور دیگه چطوریه اصلا چیه؟

و به دقت ورقه های سیب زمینی ر ا جفت هم ته قابلمه میچیند و ماکارونی های آبکش شده را برمیگرداند توی قابلمه... صدای خفیف یک اهنگ تقریبا قدیمی همراه با نویز وارد صحبت های ما میشود و من که هنوز دستم روی گردیِ تغیر امواج رادیو است میگویم:.

- من که هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیستم، پسر به این خویی سرم به کار خودمه،  چی کار کنم برم بیرون پشتک بزنم؟

- من که تو رو میشناسم تو هم یه جور دیگه خُلی، مشکل تو اینه که همش تو خودتی و فکر میکنی و همه خوشی هات تو همین فکر کردنته. هر چی بیشتر فکر کنی کمتر دنیا خوشحالت میکنه مثلا این همه عمرو و پولتو گذاشتی رفتی شنا خوب چرا ادامه نمیدی؟ ورزش هیچی نداشته باشه لااقل یه چن ساعتی نمیذاره فکر کنی،  تفریح این نیست که بری شمال و دنبال صفا کردن و همه ی درد و فکراتم با خودت ببری اونجا آدم باید تو زندگی اش یه چیزایی داشته باشه که وقتی مغزش سوت کشید وقتی سیما اتصالی کرد همه ی دغدغه هاشو بِکَنه بپره تو این چیزایی که باهاشون مانوسه زورت که نمیکنم نماز بخونی لااقلکن میتونی تنبلی رو بذاری کنار  بری دنبال اون چیزایی که میخوای

دیگر شک ندارم همه چیز زیر سر این مجله های موفقیت است هر بار که یکی از این مجله ها توی خانه ورق بخورد کارمان زار است همیشه متنفر بوده ام از این همه تلقین ها و روانشناسی های زور تپاندنی... احساس میکنم کم کم قرار است کار به سرکوفت های سیگار هم بکشد برای همین از سر مختومه کردن غائله و ترقیق کدورت ناخواسته میگویم:  " باشه حالا بذار فردا ببینم چی میشه"

این را میگویم و طوری که سعی کنم هیچ تحت تاثیر حرفهایش قرار نگیرم آشپزخانه را ترک میکنم. پرده ی عمودی اتاق را کنار میزنم و پنجره را تا نیمه باز میکنم. هیچ اثری از خنکی اول صبح نمانده است و هوای داغ از روی صورتم وارد اتاق میشود. روی صندلی مینشینم و تا میتوانم روی پشتی صندلی ولو میشوم و آن را به عقب فشار میدهم. احساس میکنم چند جمله ای که رد و بدل شد و توی سر و کله هم زدیم چیزی را به من القا کرده و حالم کمی به سمت مثبت جابجا شده است. روی همه چیز چشم میگذارم و مکثی میکنم.  لیوان دسته دار تبلیغاتی که از چای دیشب نصفه است ... کیف پول لاغر قهوه ای....چراغ مطالعه .... گیم فیفا... هدست...ردیفی از کتابهای دست نخورده ی interchange...کتاب شعر شاملو... دو جلد دفتر خاطرات دانشجویی ... دفتر خاطراتم ... خاطراتم ... چقدر آن دفترهای صد برگم را دوست داشته ام و چقدر دل دل کرده ام با ظریفترین جملات  ناب ترین خاطراتم را بنویسم چقدر خاطره های تکرار نشدنی آنجا روی هر ورقش کلمه کلمه تصویر شده است جمله بندی شده است چقدر آنجا هیاهوی شاد آدم هایی است که میخواهند از دیوارهای این اتاق ساکت بالا بروند چقدر جشن تولد آنجا دارم  دست هایی که به هر بهانه ای جفت شده اند، به اندازه ی تمام روزهایی که آنجا تاریخ خورده است خاطره خوب برای بی حوصله ترین گوش ها دارم حرف مهم برای پرمشغله ترین آدم ها دارم و از همه مهم تر چقدر آرزو و بلندپروازی چقدر رویا برای این روزها آنجا هست چقدر امید تازه نفس آنجا  برای امروز نیمه جان ذخیره دارم چقدر در حضور آدم ها میتوان وعده ی خوشبختی را گیراتر کرد باورترش کرد حتی اگر حضورشان تنها در دفتر خاطراتم باشد. سرم را بلند میکنم و چشم به دیوار با خودم زمزمه میکنم :

سفر حجمی در خط زمان /

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/

حجمی از تصویری آگاه/

که ز مهمانی یک آینه برمیگردند/ 

و بدینسان است که که کسی میمیرد و کسی میماند.