دم عید است. خواهرِ باردارم اسبابکشی دارد. کارگرِ خانه گیر نمیآید. قرار میشود که من بروم خانهی جدید و آنجا را تمیز کنم و بقیه در چیدنِ وسایل کمک کنند. با یک سفیدکنندهی چهار لیتری و اسکاچ و بقیهی وسایل سابیدنی به خانه میرسم. کهنهترین لباسهایم رامیپوشم و با سفیدکننده به جان دیوارها میافتم. از اتاق خواب شروع میکنم. روی دیوارها با مداد نوشته شده است. نگرانم که نوشتهها پاک نشوند. اولین جملهای که پاک میکنم ایناست: «گلپونههای وحشی دشت امیدم وقت سحر شد.» با اولین رد اسکاچ، گلپونهها پاک میشوند. جملهی «خوابم نمیبره... سه تا دیازپام هم کاری نکرد.» هم به راحتیِ گلپونههاپاک میشود. "یادم باشه به مامان زنگ بزنم" را هم پاک میکنم ولی دلم میگیرد. انگار که بیاجازه توی دفتر خاطرات کسی سرک میکشم. هم سرک میکشم و هم هر ورقی را که میخوانم پاره میکنم. انگار کسی که تختش کنار این دیوار بوده از پشت سر نگاهم میکند.معذبم. نمیدانم از این کار من خوشحال است یا ناراحت. نوشته: "خودکشی میکنم. نه اینکه تیغ بردارم رگ دستم را بزنم، قید احساسم را میزنم" یعنی خودکشی کرده؟ چندبار توی همین اتاق راه رفته و با خودش فکر کرده که قید احساسش را بزند؟ با قید احساس زدنش، چند بار مرده؟ هی از خودم سوال میکنم و هی دیوارها را با دستمال سفید میکنم. کاش پیش بقیه میماندم و وسایل را در کارتنها میچیدم. چون تنهایی را بیشتر دوست داشتم آمدم اینجا ولی تنها نیستم. آدمی از اینجا رفته که تنهاییاش شبیه من است. بابخشی از مرد یا زنی روبهرو هستم که پیله کرده به من. کنار پریز تلفن میرسم. نوشته: "چقدر دیر زنگ زدم. مادرم مرد" بعد کنار همان نوشته: "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" چندبار میخوانمش. نگاهش میکنم ولی دلم نمیآید پاکش کنم. با سطل سفیدکنندهبیرون میروم و به جان دیوارهای سالن میافتم. خبری از نوشته نیست. شرطی شدهام. چشمم دنبال نوشته میگردد. انگار مرد یا زن قبلی فقط در این اتاق کوچک دوازده متری خلوت میکرده. خدایش را در همین اتاق میدیده. شبها کابوس میدیده و بعد خوابش نمیبرده،در همان اتاق شعرهای بوکوفسکی را بلند بلند مینوشته و در همان اتاق یتیم شده. دلم برای آدم آن اتاق، که حالا آشناست، تنگ میشود. سالن تمام میشود به اتاق برمیگردم. به نوشتهی "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" نگاه میکنم. خواهرم به گوشیام زنگ میزند. میگوید که نیم ساعت دیگر میرسند. من هم میگویم که دیوارها را تمام کردهام. به سالن برمیگردم. میگذارم جمله روی دیوار بماند.
پ.ن: از مرجان عزیز ممنونم که دوباره منو با داستان همشهری آشتی داد. خیلی چسبید...
" دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود"
این ایده ی خودش بود و ظاهر کادو را را شکیل تر میکرد. طرف های عصر که تقریبا کارش توی پیک موتوری تمام میشد موتورش را گوشه ی گاراژ پارک میکرد. کیفش را دست میگرفت و توی خیالاتش به همه یکی از آن رز های قرمز شیک اش میفروخت. خیال بود اما لذتش کم از واقعیت نبود. ولی همین که وارد مترو میشد آب دهنش مثل قیر بیخ گلویش میچسبید. شیره ی زانوهایش ته میکشید. و انگار کسی دو دستی شانه هایش را به سمت پایین فشار میداد و مانع حرکتش میشد. مخصوصا وقتی دخترهای جوان با آن نگاه خیره شان داخل واگن ها بودند کار به مراتب سخت تر میشد.
سرش را به دیوار تکیه داد و با وجود گرمای ملایمی که به صورتش میدمید آرزو کرد هیچ وقت قطار از راه نرسد. اضطراب داشت آن شب هم مثل چند شب گذشته گلبول های چلمنی اش به جوش بیاید و آخرش این شاخه گل ها روی دستش اندازه ی بادکنک باد کند. قطار که آرام رسید پر بود از مسافرینی که به در و پنجره ماسیده بودند. شلوغی قطار بهانه شد که منتظر بعدی شود. بعدی خلوت تر بود. سوار شد. دو ر برش را برانداز کرد. میان ازدحام سرپای جمعیت میشد دید که چند نفری خواب هستند. طول واگن گله به گله مثل همیشه پر بود از دختر پسرهایی که به هر بهانه ای توی بغل هم میخزیدند. متنفر بود از اینجورها آدم ها و یکبار از یکی از دوستانش پرسیده بود "اگر اینجا این کارها را میکنن پس وقتی خلوت کنن چی کار میکنن". آنقدر با زیپ کیفش ور رفت که چندتا از دستفروش ها از جلویش رد شدند. یکی تقویم سال جدید را میفروخت، یکی نقشه تهران را. منتظر شد حواس همه پرت شود و همین که قطار به ایستگاه آزادی رسید داشت با لحنی بی جرات بین مردم بی حوصله میگفت: " آقا خانوم هر شب بی اعصاب میری خونه یه امشبو با اعصاب راحت گل ببر برا خونوادت... آقای من خونت آباد خونت ان شاالله بی گل نباشه"
توی پیاده روی تاریک ایستگاه علی آباد مردی داشت میرفت. هوا سرد بود و یقه ی کاپشن اش را تا بیخ بالا کشیده بود. کیفش از سبکی پرواز میکرد با یک شاخه رز سفید که رویش نوشته شده بود: "خیلی خانومی ریحانه جان"
پیش نوشت: نماینده مجلس، مرتضا آقا تهرانی چند روز پیش درفشانی کردند و گفتند: «من عضو فیسبوک نیستم، اما معتقدم این مساله نیز باید بومی شود و به گونهیی نباشد که نوامیس ما دست دیگران قرار گیرد.»
پ.ن 1: دست محمد جان جعفری نژاد درد نکنه... صاحب این اثر و اثر قبلی هما ارکانی میباشد.
ساعات ابتدایی صبح است. هوا کمی خنک
شده. از آن آفتابهای اواخر شهریور که نمیشود روی آن حساب کرد؛ میآید و کلافهات
میکند و ممکن است با اندک ابری برود پشت آن پنهان شود. اگرچه هنوز بادها شروع به
آمدن نکردهاند. پیرمرد با لباس یکدست سفید
میآید و مینشیند روی نیمکتی که تازه پایههای آن را توی زمین سفت کردهاند. همان
جایی که خانمی میانسال با پیراهن و دامن بلند در کنار دخترکی کوچک نشسته است. سلام
میدهد و زن تنها سرتکان میدهد. دخترک از داخل کیفش چند مدادرنگی نو بیرون میآورد
و روی آسفالتهای کف پارک را به سختی خط خطی میکند. زن مدادرنگیها را از او میگیرد
و بعد از کمی احوالپرسی با پیرمرد به دخترک اشاره میکند که برود و با وسایل پارک
بازی کند. پیرمرد عصایش را به زن میدهد و میگوید: "برای تو خیلی زوده که
بخوای ازش استفاده کنی، راستش اصلا بهت نمیاد." زن عصا را میگیرد و به آن
نگاه میکند و چند قدم با کمک آن راه میرود. پیرمرد ادامه میدهد: "عصا آدمو
خسته میکنه، یکی دوبار جاش گذاشتم... یه بار تو بیمارستان... رفته بودم عیادت
داداشم جاش گذاشتم."زن اما اصلا جوابی نمیدهد. میگوید: "بیا کیک خونگی
بخور، عروسم درست کرده."پیرمرد به چشمهای زن نگاه میکند: "من قند
دارم، نمیخورم. چرا تخته نمیاری بازی کنیم؟ شیگار میکشی؟"
زن
میزند زیر خنده: "ریهام... البته مال هواست. نرد چیه بابا، شما مردا همتون
یه چیتون میشهها... ما دیگه باید بشینیم حسابمون رو با قبر و... میدونین
قبل از شما کیا توی اون خونه بودن؟ یه آقایی بود که خانمش هر روز میومد پارک. مسن
بودن، خانمش توی حموم سکته کرد و مرد. بعد از اینجا رفتن."
"ما خیلی
مهمون محله شما نیستیم خانم". پیرمردبا طعنه این را میگوید و از جیبش کاغذی
را درمیآورد. روی آن نوشته شده: "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس"
و میگوید: "بیا این رو برام با خط خوب بنویس. کاغذ و اندازهش هم دست خودت،
فقط قهوهیی باشه یا کرم. طرح و حاشیه نداشته باشه برای تولد دخترم میخوام".زن
بی آنکه آن را بخواند میگذاردش داخل کیفش. تمام حواسش به کفش دوزکی است که آرام
از گوشه روسریاش بالا میرود. میگوید: «میخوای رو کاغذ ابر و باد بنویسم، بهتر
میشه." مرد آرام کفش دوزک را میگیرد و مینشاندش گوشه نیمکت و به حرف زدن
ادامه میدهد: "اصلا حرفش رو هم نزن، از این قرتیبازیا خوشم نمیاد. نمیخوای
شعر و بخونی اصلا؟ مال حافظه، شاید خوشت اومد."
زن
بلند میشود: "دخترت باید خوشش بیاد. باشه همین امشب برات مینویسمش فردا میارم."
راه میافتد سمت شیر آب وسط پارک. خورشید میرود پشت ابر و هوا کمی تار میشود.
باد میوزد و تمام برگهایی را که باغبان یک گوشه جمع کرده پخش میکند کف آسفالت،
روی چمنها. زن خم میشود تا آب بخورد. زیر چشمی به نیمکت نگاه میاندازد. پیرمرد
رفته است.
بعدا نوشت1: برای یک کار غیر ضروری ولی اجباری دارم میرم کاشان. برای چند روز نیستم. از چپ دست عزیز میخوام طراحی کنن. خوشحال باشن و از گلهاشون مراقبت کنن. از مرجان بزرگوار میخوام البته اگر اینجارو خوند طراحی کنن و عکس بذارن و متن بنویسن . ونوس جان شما هم قول بده کم تر قهر کنی دعوا نکنید صفا و صمیمیت رو رعایت کنید.
بعدا نوشت2: آدم دور و برش خلوت باشه وصیت کردن هم آسونتره:-)
آن شب هم نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد، نه اینکه نخواسته باشد، نتوانسته بود. از وقتی یادش میآمد، توی محل، توی دفتر، بین راه دفتر و خانه، پیاده یا با ماشین فرقی نمیکرد، چادری و مقنعهای و بزک دوزک کرده هم برایش مهم نبود، هر دختری را که میدید برایش با چشمهایش ادا درمی آورد. یکبار حتی توی تاریکی، توی یک کوچه تنگ و تاریک که چشم چشم را نمیدید به دختری که از روبهرو میآمد چشمک زده بود. دخترک هم دیده بود و خندهی ریزی کرده بود و رد شده بود. بعدها به دوست تبلیغاتچیاش گفت که مثال معروف «تجارت بدون تبلیغات مثل چشمک زدن به یک فرد در تاریکی است» را نقض کرده. خلاصه آن شب هم نه اینکه نخواهد، نتوانست این کار را نکند همه هم دیدند، پدر دختر اول از همه و قبل از دختر دید، مادرش هم رو ترش کرد و لب گزید و نفریناش کرد. این وسط برادر کوچکتر فرشته نجات بود، مثل دیپلماتهایی که لابهلای جلسات با دیپلماتهای دیگر لابی میکنند، وقتی زمان را مناسب دید در گوشی با پدر و مادر و خواهر دختر صحبت کرد، از اینکه باید حقیقت را از قبل میگفتهاند و اینکه چشمهای برادر تیک دارد و پلکهایش همینجور بیدلیل میپرد، برادر به داد برادر رسید و مراسم خواستگاری را از فروپاشی نجات داد، پدر دختر آماده شده بود که پسر را از پنجره و نه از در پرت کند بیرون، حرفهای برادر را که شنید دستی به سرش کشید و پناه بر خدایی گفت. عروسی اما سر نگرفت و دختر بله را نگفت، میگفت از همین جا که این ایراد را نگفتهاند از کجا معلوم که چیز دیگری هم بوده و نگفته باشند. از آن روز دیگر دخترها هم توجهی به چشمهایش نمیکردند، جا افتاده بود که چشمهایش تیک دارد نه اینکه واقعا چشمک میزند.
دیشب خوشبختی و من به نزدیک ترین فاصله ی مدار زندگی مشترکمان رسیدیم. بوی نم خاک که روی میزم نشست با بی رحمی طمانینه داری که مختص شب های من است پای فکر و خیالاتم را از بیخ گرفتم و کشان کشان گوشه اتاق چهارمیخش کردم و بی تفاوت به جیغ و دادی که به راه انداخته بود در خونسردی محض از کنار خواب همه گذشتم و زیر سماور را روشن کردم و روی تک صندلی بالکن یک ساعت تمام با چک چک خیس باران برای حلزونی خواب آلود گوش هایم نرم نرمک قصه ی خوشبختی خواندم.
پ.ن: ضیافت شام همسر رئیس جمهور به بانوان اول ممالک خارجی. چند دقیقه ای میشود به تک تک چهره ها زووم کرد.
همین که سوار شد صدای ضبط را ته کم کرد و با یک جواب سلام خشک و خالی صورتش را برگرداند سمت شیشه و با وجود اینکه مشخص بود روی تمام حرکاتش از قبل فکر کرده ولی به خیال خودش داشت گوش مالی حسابی میداد و گفت : گفته باشم من نیومدم که بریم فرحزاد خوش گذرونی. فکر نکن من از اونایی ام که تازه یکی نمره ی تلفن کف دستشون گذاشته باشه... اومدم رای دلتو بدونم. میخوام بدونم چرا نه می یاری؟ چرا هر موقع من پیشنهاد بیرون رفتن میدم هی طفره میری و روتو ترش میکنی؟ من و تو الان نزدیک یه ساله باهمیم، خبطی از من سر زده؟ ناراحتت کردم؟ اصلا نمیشه از کار تو سر در آورد. یه بار که خوبی به عوضش چند هفته زبونت نیش میزنه. بالاخره من میخوام تکلیف خودم مشخص بشه... من کاری به اینکه چرا تا من ازت خبری نگیرم دل نمیکنی یه حالی از آدم بپرسی و آخر هفته ها هر بار یه جوری جیم میزنی ندارم. هی کارتو بهونه میکنی آدم نمی تونه چند دقیقه باهات راحت تلفنی حرف بزنه یعنی این همه آدم دارن تو این شهر کار میکنن همشون مثه تو جواب یه اس ام اس رو چند ساعت لفت میدن...
حرفهایش طبق برنامه پیش رفته بود و فکر کرد اینجور موقع ها تهدید خوب جواب میدهد: اگه قراره این رابطه به جایی نرسه بهتر از الان جفتمون اقرار کنیم. دوست نداشتم این چند روز ببینمت چون واقعا بعضی موقع ها خیلی غیر قابل تحمل میشی... همین طور که یک وری رو به پسرک به در ماشین تکیه داده بود ، داشت تند و تند غر میزد. پسر که از اول سوار کردنش یک بار هم نگاهش نکرده بود چشم به تابلو ها دوخت و بدون اینکه راهنما بزند پیچید به سمت اتوبان رسالت- غرب به شرق و گفت: امروز خسته ای. بهتره بری خونه بعدا باهم حرف میزنیم.
انگار حرف های دخترک ناگهان ته کشید و ماسید دور لبان خطی اش که با ظرافت تمام چند دقیقه قبل از اینکه از آموزشگاه خارج شود سعی کرده بود با رژ صورتی برجسته ترشان کند. تمام مسیر حتی یک کلمه هم میان آنها رد بدل نشد تا به همان خیابان کم تردد همیشگی برسند. با طمانینه و وسواس غیر معمول انگار که برای چیزی دست دست کند کنار جوب دورتر از نور چراغ برق پارک کرد و همین که زنجیر دور گردنش را جابجا میکرد به سمت دخترک برگشت. نیم رخ بغ کرده اش را دقیق برنداز کرد. قیافه اش با آرایش بد نبود ولی با هیکل شکستنی اش که استخوان های ترقوه از زیر شال خودنمایی میکرد نمیتوانست کنار بیاید. دلش را به دریا زد خودش را کشید به سمت دخترک...
پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از پست شماره 140 ونوس
1.
غرولند این مسافر
غرولند آن مسافر
قر و اطوار عروسکان عابر
غم نان، غم گرانی
غم آلودگی هوا و حال و روز کشور
همه را
-به جز غم تو-
همه را جواب کردم
تو نبودی و مسافر کش پیر، خندید
که کرایه را دوباره
دو نفر حساب کردم.
2.
سوتی نده، تپق نزن، اینقدر بد نشو/ اینقدر ضد حال زدن را بلد نشو
شب ها به خواب من میایی سلام کن/ دست و تنی تکان بده مثل جسد نشو
با کودکان گریه ی من بیشتر بخند/ از خنده های زورکی ام زود رد نشو
یعنی که جمله جمله با رویای من بمان/ یعنی فدای زندگی مستند نشو
مهتاب لخت من به تنت کن لباس ابر/ در چشمهای هیچ حریصی رصد نشو
خواهش نمیکنم نشوی عاشق کسی/ اما تو لطف کن و اگر میشود نشو
پ.ن: بزرگ که شدی یادت میرود... چقدر حرف بیخودی است. یکبار فقط یکبار هم که گفته باشی دوستت دارم یک عمر در خواب هذیان عشق میگویی.
محمد رضا باهنر که معرف حضور هر پیشکسوت ریش سفید سیاست پیشه ای است چندی پیش گفت: احمدی نژاد چون به مشایی اعتقاد دارد از نفرین او میترسد.
این را که خواندم روی میز شرکت پق زدم زیر خنده و بر همگان از جمله معاون عبوس عیان شد که آن قیافه ی جدی که تا چند لحظه پیش وانمود میکرد به کارهای شرکت رسیدگی میکند طبق معمول سر در کار دیگری کرده است و توبیخ اللازم است.
پوریا عالمی در صفحه ی آخر روزنامه ی اعتماد نگاه زائد الوصفی به این مقوله داشته است که حیف بود اینجا یادداشت نشود:
دیالوگ : -به روح اعتقاد داری؟ -نه من به مشایی اعتقاد دارم.
به نظر کارشناسان اگر مسولان به جای مشایی به روح اعتقاد داشته باشند خیلی اوضاع بهتر میشد. چون وقتی یک نفر خبطی کند مردم مستقیما با روح او وارد مذاکره میشوند و هر گله ای دارند تو روح وی اعلام میکنند. مثلا:
مقام مسئول در جمع مردم: شما با بنده که خیلی خوب هستم کاری ندارید؟ انتقادی اعتراضی چیزی به عملکرد بی نقص من ندارید؟
مردم:نه قربون دستت هرچی بود قبلا با جزئیات و مو به مو تو روحت مطرح کردیم.
پ.ن: اگر ونوس عزیز مهربان شد و اینجا را خواند برایم بی زحمت خصوصی بگذارد.
پشت چراغ قرمزی که ثانیه شمار معکوس اش به نظر میرسد با دهن کجی میخواهد حرص مرا در بیاورد و ساعت روی داشبوردی که راس هفت را نشان میدهد. راننده آینه بغلی اش را تنظیم میکند و از صدای سرحال گوینده یی که از پنجره تاکسی بغلی به گوش میرسد ترغیب میشود موج رادیو را عوض کند. بعد از چند موج بی حال بالاخره همان شبکه را پیدا میکند و مجری با وجد خاصی دربی فردا را با تمام حواشیح و آمارها به سبک گوش خراشی داد میزند و انصافا آهنگ تکنویی که هم نوای گوینده است همان جا روی صندلی آدم را وادار به انجام چند قر ریز میکند.
هنوز منتظریم که چراغ تغییر رنگ بدهد که پشت سری من با صدایی بلندتر از صدای گوینده میگوید: عشقمه تراکتور و پرسپولیس، از اول قرمزم. حیف دربی هیچوقت بازی خوبی نمیشه وگرنه میرفتم استادیوم آزادی. بازی قفل میشه همه گل ها هم الکی الکی قل می خورده میره تو دروازه. آخر بازی فقط اعصاب آدم خورد میشه. کریم انصاری اگه روی فرم باشه می بریم.
بغل دستی اش که صدای مسن تری دارد با صدای خسته ای میگوید: من که حوصله ام از هرچی فوتباله سر میره مخصوصا فوتبال ایران که نصف زمان بازی توپ تو اوته. من پسرم طرفدار استقلاله همین الان زنگ زده برای فردا تخمه و خوردنی بگیرم که همه بچه های اهل فامیل میخوان جمع شن خونه ی ما. منم از خدا خواسته میخوام برم خونه به خانوم بگم برای فردا شام مام درست نکنه با هم بریم بیرون.
راننده طوری که خوشش آمده باشد میخندد و صدای رادیو را کم میکند و میگوید: خوش به حالت. برای منی که صبح تا شب کار میکنم جمعه ها برفک هم پخش کنن میشینم نگاه میکنم. این کارو نکنم باید با زنم بزنیم تو سر کله ی هم. این ماشین هم بهونه است خونه نباشم به پر پای هم نپیچیم. خیلی که غر غر کنه میرم استادیوم تماشای بازی.
مردی با صدای یغور طوری که بخواهد ختم کلام را بگوید روی صندلی جا میگیرد و میگوید: من از زمان قلیچ خانی و پروین تک تک پوستراشونو دارم. اون موقع ها بازی ها ابهت داشت. بازیکن هوادار داشت. کشته مرده داشت. اینا که بازیکن نیستن. یه عده بچه قرتی تازه به دوران رسیدن که ضد آفتاب و ژل میزنن میان وسط میدون. ملت رو مچل خودشون کردن. اینا اگه برای طرفدار یه ذره حرمت قائل میشدن عوض اینکه دست تو دخل همدیگه بکنن دو زار بازی شونو بهتر میکردن. دروغ که ندارم پسر رفیقم مهماندار شرکت ماهان. میگه به حدی خنگن که هربار که سوار هواپیما که میشن باید چندبار کمربند بستن رو برا هرکدومشون توضیح بدیم. کمربند نمیتونن ببندن ولی فلان جای هم تیمی شونو چشم بسته انگشت میزنن.
سعی میکنم از آینه قیافه اش را ببینم ولی جز پیشانی چین خورده چیزی معلوم نیست. همه میخندن... من هم.
1.
2.
3.
پ.ن1: عکس اول بدون شرح.
پ.ن2: عکس دوم متعلق به بازیگر هندی پریتی زینتا است که تمام رویاهای نوجوانی ام را در تملک خود گرفته بود. همان روزهای اول زلزله پیام تسلیت توییت کرد و من به دلیل این تلاقی در به در دنبال فیلم های هندی بایگانی شده ی پدرم هستم.
پ.ن3 : همه ی مشاجرات به سبک ایرانی هیچ گاه به نتیجه نمیرسد چراکه همیشه یک سوتفاهم گنده اساس استدلال ما را تشکیل می دهد. عکس سوم که این مدت گوشه ی بسیاری از وبلاگ ها خودنمایی میکرد متعلق به استاد سبک جدید کاریکاتور مانا نیستانی است. مانا کسی نیست جز آن روزنامه نگار بخت برگشته ای که یکی از روزهای خرداد با کشیدن کاریکاتور معروف سوسک در روزنامه ایران برای همیشه کاریکاتور زندگی اش تلخ شد و خیلی ها را از هم منزجر کرد.
پ.ن 4: ونوس عزیز و مریم بزرگوار کامنت آخر پست قبلی را به پاس مهربانیشان از من پذیرا باشند