تصویر روبرویم از خودم خسته تر است. شاید هم از من خسته است. آخر حافظه ی این آینه پر است از تمام روزهای دمدمی من. روزهایی بوده که من قدم نمیرسید خودم را ببینیم و روی نوک انگشتان قرص صورتم را توی مقنعه ی مدرسه جا میدادم. روزهای اول دانشگاه هم همین آینه پیشنهاد اغواکننده ی موچین را به من داد. میدانم از من دلگیر است آخر هیچ وقت مثل این روزها ساعات متمادی با هوای نمدار توالت با یک تصویر خالی تاریک تنها نیوده است. چقدر این روزها فکر میکند کسی او را از اول نمیخواسته است. حتما فکر میکند بدترین سرنوشت این است که یک عمر گرفتار یک مکث باشی تا شاید چند لحظه ای کسی خالی هایت را پر کند حتی به بهانه ی اینکه بخواهد موی اضافی دماغش را بکند.اما این آینه توی این دنیا بیشتر از هر کسی در مورد من میداند. راستش را بخواهید این قسمت از خانه را از همه جا بیشتر دوست دارم چون دنج است. میتوانی راحت با خودت حرف بزنی و از تنهایی در بیایی. میتوانم به شما اطمینان بدهم جز این آینه هیچ کسی نفهمیده است آن روز که باعجله روبرویش ایستادم و چند لبخند ملیح روی صورتم پهن میکردم و یکی را پسندیدم کجا قرار بود بروم. فقط او میداند چقدر دل توی دلم نبود.چند بار از حالت موهایم کلافه شدم و با سشوار دوباره به جانشان افتادم. چند بار دم در نرفته برگشتم و دوباره خودم را برانداز کردم. فقط این آینه وسواس داشت که خط چشم با گوشه ی پلک هایم زاویه ی ملایم داشته باشد و رنگ سایه حتما با رنگ شال ست میشد. نمیدانم از دست و دلبازی این آینه بوده و یا خود شیفتگی که خیلی وقت ها با دیدن تصویر توی آینه حس خوشبختی زائد الوصفی کرده ام و به خودم یک بوس محکم فرستاده ام.
اما چند وقتی است حال این آبنه مثل قبل خوب نیست. زودتر از این ها باید اعتراف میکردم و خلاص.خنده ام میگیرد هر روز یکی به نوبت از کل جوارح صورتم تعریف کند. سعی کردم این حرف ها را بفهمم و از اینکه هر هفته با هم کلی پای پیاده راه برویم و مثل خرس گرسنه یک پیتزای درسته را باهم تمام کنیم کلی لذت ببرم. اما برآِیند هر چیزی به بیشتر از صفر میل نمیکند. چرا؟ نمیدانم باید از نیوتن گور به گور شده پرسید. چه مرگم است آن را هم نمیدانم بی آنکه دلم شکسته باشد میخواهم بزنم زیر گریه. میخواهم مثل قبل ها خانه نشین بشوم و از پنجره اتاقم به دختر پسر هایی نگاه کنم که دست هم را محکم گرفته اند و هنوز چیزی برای گفتن و خندیدن دارند و حسرت خوشبختی آنها را بخورم.
سرم را از آینه میدزدم و پهنای صورتم را کف مالی میکنم. کم کم آن سوزش خوش آیند شروع میشود. دست های مردانه اش با آن موهای حالت گرفته روی انگشتانش و ساعت بند چرمی رنگ رو رفته جلوی چشمم مجسم میشود. صورتم را زیر آب میگیرم ولی آب چشمانم بند نمی آید.
چراغ گوشی ام چشمک میزند. نمیخواهم به سمتش بروم. روی تخت دراز میکشم رطوبت روی صورتم در حال خشک شدن هست. میخواهم بخوابم ولی فکر گوشی عاصی ام میکند. اس ام اس زده است: " پوپکم خوب شد امروز اومدی... دفعه ی بعد که ببینمت یه غزل برای چشمات کنار گذاشتم". چشمانم هنوز سوزش خفیفی دارد.نا خواسته برمیگردم دستشویی.
پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از این پست مرجان.
اوه....
جالبه...
پست مرجان خانم هم خوندم...
جالبه...
اما خب چیزی ندارم بگم...
خب چرا چیزی نداری بگی مهسا؟
ی پست با قلم دختر... واقعا سخت باید باشه... اما پست خوبیه... آینه همیشه سوژه ی خوبی برا نوشتن بوده... تنها چیزیه ک خود واقعی آدما رو می بینه... البته تخت و لحاف هم باهاش شریکن...
در کل غافلگیر شدم....
ممنون از شما... با لحاف و بالش بیشتر موافقم. اولین بار بود از زبان یه دختر مینوشتم خیلی سعی کردم طبیعی باشه خوب بود اگه ایرادات رو هم میفرمودید... با وجود اینکه سرتون شلوغه و دانشگاه مجال تنفس رو هم ازتون گرفته باید ممنون باشم که سر میزنید[گل]
رضا... ازت ممنونم!... می دونی... الان کپ کردم!
از چه بابتی ممنونی مرجان؟ شما یه ایده داشتی اونو نوشتی من مثه اسرائیلی ها اومدم خیلی خوشگل ایده شما رو دزدیم برا خودم پست جور کردم ...
من از شما ممنونم
از تصویری که توی آیینه دیدم ترسیدم رضا... ترسیدم از تصویری که تو هم دیدیش... اونقدر که حتی نمی تونم دوباره این اقتباس رو از اول بخونم... من می ترسم از اونی که توی آیینه به تکرار رسیده... نه تکرار خودش... که تکرار خودش انعکاس جبر آدم هاست...
از انجا که هیچ کسی خودشو توی اینه اونطور که هست نمیبینه و اونجور که دوست داره میبینه خیلی از مواقع آینه ها تصویر معوجی از حقیقت ذات ما نشان میدن
اینکه آدمی جلوی آینه خود واقعی شو ببینه شاید برای آن شخص منزجر کننده باشه و جسارت بخواد و این جسارت آغاز تغییره ... این جسارت هر از گاهی توسط همه مون خیلی کوتاه تجربه میشه ولی مستدام نیست
جبری که هر بار خواست ازش رها بشه، تنها موند... تنهایی ای که دست آخر انتخابش کرد... انتخابش کرد تا زنده بمونه... تا دیگه اینقدر چشم هاش بی خود و بی جهت نسوزه... تا دیگه آینه ش اینقدر غم نداشته باشه...
آره رضا... بهای تمام اون لبخندها و ژست ها و وسواس ها این بود!...
میفهممتون خانووم
مرجان توی آینه به خودش قول داده که همه چیزو کم کم درست کنه! برگرده به خنده. برگرده به شادی. به روزهای بی بهانه لبخند زدن، سبک بودن، از دیدن برگ های سبز شمعدونی کیف کردن...
آره... من از مرجان سخت و بی روح توی این کلمه ها خسته م... از تمام روزهایی که با بود و نبود آدم دیگه ای بخواد معنا بگیره خسته م... رضا... دارم با تو درد و دل می کنم... می بینی... تو مرجانو دیدی از لای کلمه هاش و با کلمه های خودت، مثل یه آینه، اونو به خودش نشون دادی!
این حرفهایی که در مورد خودتان میزنید شاید برایم آشنا باشد ولی تازگی هم دارد. در واقع من با خواندن وبلاگ دوستانی عزیزی چون شما و بقیه .ناخودآگاه با شخصیتتون زندگی میکنم و واکنش هاتون رو سعی میکنم با مال خودم مقایسه کنم...دغدغه هاتونو، فکراتونو و الی آخر
اگر یکبار گفتم نوشته های شما جان میدهد برای برداشت آزاد به این خاطر بود که شما آدم touchable هستید. با خواندنتون انگار لایه لایه از درونتون رو مثل ورقه های پیاز میدید به دست خوانندتون و این تکلیف شما رو برای خواننده مشخص میکند که با چه چجور آدمی سرکار دارد
این در دسترس بودن هم خوب است و هم خطرناک و شهامت زیادی میخواهد
اگر اندکی نوشته ی این پست شبیه خودتان در آمده باشد گواه این است که فاصله ی شما و خواننده کم است و این ویژگی یک انسان نترس و تحول خواه است
" حتما فکر میکند بدترین سرنوشت این است که یک عمر گرفتار یک مکث باشی تا شاید چند لحظه ای کسی خالی هایت را پر کند حتی به بهانه ی اینکه بخواهد موی اضافی دماغش را بکند... "
آره... مرجان از این می ترسه و بهش فکر می کنه!
مرسی رضا!
این یک دغدغه مشترک همگانی است مرجان. دغدغه ی پذیرش و لایک شدن
راستش اول که خوندم با خودم گفتم معلومه یه پسر نوشته!
اما الان با خوندن نظرهای مرجان خانوم به این تنیجه رسیدم که نه!خیلی هم خوب نوشته!
مهسا جان ایکاش نظرتو تغییر ندی و بگی کجاهاش مردونه به نظر میرسه
ایکاش بگی اگه تو بودی چه جوری مینوشتی
نظر j, برای من خیلی میتونه سودمند باشه
الان که بیشتر از ده بار خوندم واقعا به این نتیجه رسیدم که خیلی خوبه....
قصدم اصلا تعریف و تمجید نیست واقعا به نظرم خیلی خوشگل نوشتی...خییل سعی کردم یه ایرادی پیدا کنم ولی واقعا ایرادی نداره....
نه واقعا الان که فکر می کنم دخترونه است!نمی دونم چی شد که اول با خودم گفتم معلومه کاره یه پسره!شاید به خاظر این که می دونستم نویسنده اش کیه!
جدی الان که بازم خوندم خیلی خوبه:)
مهسای جان لطف تو همیشه شامل حال من بوده... خدا این زبون مهربونتو سرشار از کلام مهر آمیز کنه
مرسی
مرسی اسرائیلی خوش درک!