حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

جراید: رد اسکاچ/ زهره شعبانی

دم عید است. خواهرِ باردارم اسباب‌کشی دارد. کارگرِ خانه گیر نمی‌آید. قرار می‌شود که من بروم خانه‌ی جدید و آن‌جا را تمیز کنم و بقیه در چیدنِ وسایل کمک کنند. با یک سفیدکننده‌ی چهار لیتری و اسکاچ و بقیه‌ی وسایل سابیدنی به خانه می‌رسم. کهنه‌ترین لباس‌هایم رامی‌پوشم و با سفیدکننده به جان دیوارها می‌افتم. از اتاق خواب شروع می‌کنم. روی دیوارها با مداد نوشته شده است. نگرانم که نوشته‌ها پاک نشوند. اولین جمله‌ای که پاک می‌کنم ایناست: «گل‌پونه‌های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد.» با اولین رد اسکاچ، گل‌پونه‌ها پاک می‌شوند. جمله‌ی «خوابم نمی‌بره... سه تا دیازپام هم کاری نکرد.» هم به راحتیِ گل‌پونه‌هاپاک می‌شود. "یادم باشه به مامان زنگ بزنم" را هم پاک می‌کنم ولی دلم می‌گیرد. انگار که بی‌اجازه توی دفتر خاطرات کسی سرک می‌کشم. هم سرک می‌کشم و هم هر ورقی را که می‌خوانم پاره می‌کنم. انگار کسی که تختش کنار این دیوار بوده از پشت سر نگاهم می‌کند.معذبم. نمی‌دانم از این کار من خوشحال است یا ناراحت. نوشته: "خودکشی می‌کنم. نه اینکه تیغ بردارم رگ دستم را بزنم، قید احساسم را می‌زنم" یعنی خودکشی کرده؟ چندبار توی همین اتاق راه رفته  و با خودش فکر کرده که قید احساسش را بزند؟ با قید احساس زدنش، چند بار مرده؟ هی از خودم سوال می‌کنم و هی دیوارها را با دستمال سفید می‌کنم. کاش پیش بقیه می‌ماندم و وسایل را در کارتن‌ها می‌چیدم. چون تنهایی را بیشتر دوست داشتم آمدم اینجا ولی تنها نیستم. آدمی از این‌جا رفته که تنهایی‌اش شبیه من است. بابخشی از مرد یا زنی روبه‌رو هستم که پیله کرده به من. کنار پریز تلفن می‌رسم. نوشته: "چقدر دیر زنگ زدم. مادرم مرد" بعد کنار همان نوشته: "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" چندبار می‌خوانمش. نگاهش می‌کنم ولی دلم نمی‌آید پاکش کنم. با سطل سفیدکنندهبیرون می‌روم و به جان دیوارهای سالن می‌افتم. خبری از نوشته نیست. شرطی شده‌ام. چشمم دنبال نوشته می‌گردد. انگار مرد یا زن قبلی فقط در این اتاق کوچک دوازده متری خلوت می‌کرده. خدایش را در همین اتاق می‌دیده. شب‌ها کابوس می‌دیده و بعد خوابش نمی‌برده،در همان اتاق شعرهای بوکوفسکی را بلند بلند می‌نوشته و در همان اتاق یتیم شده. دلم برای آدم آن اتاق، که حالا آشناست، تنگ می‌شود. سالن تمام می‌شود به اتاق برمی‌گردم. به نوشته‌ی "خدایا تو چقدر نزدیکی و من چقدر دورم" نگاه می‌کنم. خواهرم به گوشی‌ام زنگ می‌زند. می‌گوید که نیم ساعت دیگر می‌رسند. من هم می‌گویم که دیوارها را تمام کرده‌ام. به سالن برمی‌گردم. می‌گذارم جمله روی دیوار بماند.

پ.ن: از مرجان عزیز ممنونم که دوباره منو با داستان همشهری آشتی داد. خیلی چسبید...

نظرات 4 + ارسال نظر
Chap dast جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ق.ظ http://chapdastam.blogsky.com/

بی نهایت دوست دارم این نوشته رو... خیلی زیاد...
ولی ی چیزی بگم: با خوندنش یاد یکی از پست های نیمه تمومم افتادم که چند ماهه داره تو قسمت چرک نویس خاک میخوره...

خوشحالم نظر شما رو جلب کرده
اگه اینطوری باشه من حاضرم به قیمت مناسب چرک نویس های شما رو بخرم

ونوس جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ب.ظ

چقدر قشنگ بود این نوشته.....
مثل ادم های بی جنبه یه بغضی ته گلوم واسه اون مرد یا زن به وجود آومد!!!!!
چقدر قشنگ بود....

مرسی ونوس جان به وجد اومدنتم مثه خودته... انفجاری

زنی روشن در سایه سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

نوش جان رضا جان!
دست نویسنده و منتخب این داستان درد نکنه هر دو!

اردلان جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:52 ب.ظ

از این داستانهای مثلا اجتماعی و احساسی ولی خنک!! جمله ها ی روی دیوار مصنوعی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد