حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

افیون، رمانس و رویاهای ته نشین( ادامه)

صدای خفیف بگو مگوی زن و شوهری که با نزدیک شدنشان به زیر بالکن ما دعوایشان هم بالا میگرفت بدترین عذابی بود که میتوانست نازل شود. مرد با لحنی ملتمسانه تمام تلاشش را میکرد را تا بدون آبروریزی جیغ و داد زن را فیصله دهد. دلگیر و شاکی از اینکه چنین حال خوبی را پریشان کرده اند با بی تفاوتی منتظر اتمام غائله بودم که یک هو هوار زن بالا رفت:

زن گفت: ول کن مانتومو واسه چی اومدی پایین؟هان واسه چی دنبال من راه افتادی؟

مرد گفت: زهرا بیا بریم بالا صحبت کنیم، بی خودی داری شلوغش میکنی؟

زن گفت: من کی بود شرطامو گذاشتم. مگه من بهت نگفتم به شرطی با خونواده ی مامانت رفت و آمد میکنیم که کاری به کار ما نداشته باشن؟ میدونی تو یه آدم بدبخت بزدلی...

مرد گفت: توهین نکن! میزنما!!

زن گفت: مگه جراتشو داری دست رو من بلند کنی؟ تو یه آدم بدبختی که همه مردونگیه چسکی ات رو همیشه خواستی با دست به زنت جبران کنی... تو از همون اول زندگی مون هم فک میکردی اگه اونا نباشن ما میمیریم از بی نونی

مرد گفت: نه­ نه بابامن، میگی چی کارشون کنم، کم به ما دادن؟ باشه حااالا بیا بریم بالا یه کاریش میکنم! الان بری خونه مامانت اونا چه فکری در مورد ما میکنن؟ بیا بریم خونه اونا رو هم زابه راه نکن

زن گفت: حالم ازت به هم میخوره  همیشه با همین حرفات گه زدی به زندگیم و جوونیم  این دفعه دیگه نمیذارم... تو اگه همون دفعه ای که خواهرت اون دهن گنده شو تو مهمونی باز کرد و با نیشخند اضافه وزنمو زد تو صورتم، جلوشون وایمیستادی، الان کار به اینجاها نمیکشید....به اون چه مربوط بود ولی تو چی کار کردی؟ سرتو عینهو چی انداختی رو بشقابت انگار نه انگار که من زنتم.

مرد گفت: خوب اشتباه کرده، منم اشتباه کردم میخوای اصلا یه مدت قطع رابطه کنیم؟ اینقد به خاطر بقیه این زندگی زهرماری رو کوفتمون نکن.

زن گفت: اتفاقا الان تو هم بخوای رفت آمد نکنی من دیگه نمیذارم... الان تازه من میخوام ادای عروس خوبارو بذارم کنار دمار از روزگارتون در بیارم... همه تون صَب کنید.... من نمیخواستم کار به اینجا بکشه حالا که شده آبروتو میبرم. ببین مشکل منه اینه که اومدم زن تو جعن لق شدم که برای کشیدن تونبونتم محتاج خونوادتی، بچگی کردم تو همون دانشکدمون جواب رد به همه دادم و منتظر تو شدم ولی خوبه عوضش با خونواده ی بی خاصیت تو زندگی کردن  ارزش خودمو بهم فهموند.

                         

مرد در تیر راس دید من نبود ولی از سکوتش کاملا میتوانستم احساس کنم که روی پیشانی اش حفره ای  به اندازه ی قطر یک گلوله 9 میلی متری ایجاد شده است. حرف گزنده ی سنگینی بود و من حتی با آن حال لایعقلم کاملا میتوانستم بفهمم که زن آن حرف را  برای چنین روزی ذخیره کرده بود. لابلای حبس آن نفس ها ، صدای موتور خودرو که در حکم تنفس مجدد بود، کم کم بلند تر می شد و همین که به جلوی ساختمان رسید زن با هول و عجله سوار صندلی عقب شد و خودروی پراید مشکی رنگ گازش را گرفت و رفت. حیف که مرد را نمی توانستم ببینم ولی چند جفت چشمی که از کنار پنجره­ ی واحدهای روبرویی این قشقرق را دید میزدند کم کم از صرافت بی امان فضولی افتادند و با صدای ضجه دار کشیده شدن کفش روی پله های راهرو مطمئن شدم که مرد امشب را کنار جای خالی زنش تا صبح به کسی یا کسانی فکر خواهد کرد که هنوز بی چون و چرا جای او را در دل زنش در اختیار داشتند. به همه بدبختی هایش فکر خواهد کرد که پشت غریزه ای مجهول پنهان شده بود... غریزه ای که مخفیانه وادارش کرده بود بی مهابا از تنهایی بگریزد و لابد همینطور گرفتار زن گرفتن شده بود! با بی تفاوتی سعی کردم همه چیز را عادی جلوه دهم و دوباره در افکارم فرو روم ولی راه برگشتی پیدا نمیشد و به جایش ترجیح دادم با اغماض یک نخ سیگار دیگر هم آتش کنم و بعد روی تخت خالی در همان حال خواب و بیدار تا صبح دراز کش بمانم.

تا همان اوایل صبح که پشت یکی از سنگین ترین ترافیک این چند وقت اخیر چالوس - تهران گیر کرده بودم حدودا چهل و هشت ساعت بود که  چشم روی هم نگذاشته بودم. هنوز کمی سرم سنگین بود و کف پاهایم گر گرفته بود ولی سعی میکردم با اندک ذرات اکسیژنی که در آن هوای شرجی به داخل ماشین جریان داشت بدن خیس عرقم را کمی خنک کنم. فکرم مدام بین صحنه های مختلف جست میزد و آرام و قرار نداشت. خوب میدانستم همه چیز از آن حیاط باستانی و با انگشتان آن دختر اساطیری که هنوز هم روی قلبم دست گذاشته بود شروع شده بود و من در ادامه افکارم  به روزهای خوب بی پایانی میرسیدم که با او سر شده بود. شماره ی همراهش را که  چند باری قبل از ازدواجم تلاش یادآوری اش بی ثمر مانده بود  رقم به رقم مدام از گوشه ی نامعلوم ذهنم نفوذ میکرد و سماجتی مکرر از من میخواست تا به او زنگ بزنم و همه ی بی کسی ام را وسط آن پیچ های جاده ی چالوس، بین آن همه راننده ای که کرختی زندگی، از آینه ی روی شیشه ماشینشان آویزان بود داد بزنم، وسوسه ای منطقی مثل بختک  در تمام طول جاده روی ذهنم افتاده بود که "شاید او هم همین را بخواهد، او هم به همین اندازه ی من تمام این مدت طولانی را مردد زنگ زدن باشد، مگر نمیشود تمام این خاطرات را از نو شروع کرد " یادم هست در آن لحظات با ایجاد حفره ای میان حجم تو پرِ رو به تزاید خاطرات خوبمان، زهرا با آن لحن زننده اش آن وسط نمایان میشد و جمله ای را که بر سرم شلیک کرده بود را تکرار میکرد. با ذهنیتی خسته با خودم مدام کلنجار میرفتم تا با اطفاء حریقی بی امان تمام زبانه ی آتش خاطراتی که مدت ها پیش در مجمر ذهنم خاکستر شده بود را خاموش کنم ولی مقهور عشقی شده بودم که با دست به یکی آن ماده ی افیونی هیولا وار در درونم همه علایم حیاتی ام را یک به یک خاموش میکرد. دوست داشتم کسی از همین راننده های کلافه، پشت این توقف طولانی به سمتم بیاید و با گرفتن یقه ام مرا کشان کشان به کنار جاده ببرد و یک بطری آب خنک را یکریز روی صورتم شر شرخالی کند.  

درست یادم هست که از شدت بی حالی سعی کردم با اشاره ی دست از باقی خودروها راه بگیرم و خودم را به حاشیه جاده برسانم. با هر ضربه ی چکشی قلبم، میتوانستم تصادم جریان خون را با دیواره ی نوک انگشتان دستم احساس کنم. به طور عادی میبایست تمام اثرات مواد مخدر داخل خونم تحلیل میرفت اما سرعتی که حرکت های کاتوره ای تصاویر خاطره انگیز مغزم گرفته بود باعث میشد تا با تمام وجودم بخواهم این فاصله زمانی با آن لحظه های خاطره انگیز با او بودن را به هر  نحوی که شده طی کنم. همانجا بود که آن جنون آنی به من دست داد. کنترلی روی فکر و مغزم نداشتم و تمام تصاویر و خاطراتم با سرعتی عجیب تکثیر پیدا میکرد. احساس میکردم به جای همه ی لحظاتی که با ترسویی تمام خودم را انگل وار فقط در موقعیت های کاملا امن زندگی قرار داده بودم، به جای همه لحظاتی که اجازه نداده بودم چیزی صلبیت زندگی خشک ام  را کمی منعطف کند، به جای تمام مشاجره های بی سر و ته زناشویی،  میتوانسم با پریدن به ته آن دره از شجاعتی که به خرج داده بودم همه چیز را به عقب باز گردانم و اشتباهات مرتکب شده ام خود به خود جبران میشد. نمیدانم چرا ولی تصور میکردم من در تمام این سالها آن دره ی کنار جاده را ناخواسته و با اکراه بالا آمده بودم و بایستی آزادانه دوباره به اعماق آن میپریدم تا تمام روزهای خوب آن گذشته از نو شروع میشد. ولی این اتفاق با جلوگیری بقیه ی راننده ها به وقوع نپیوست.

به هرحال در این چند روز ، با اندک قوای ذهنی ام که از آمپول های آرام بخش شما در  امان مانده مدام به روزهای گذشته فکر کرده ام، به همسرم و به او. به نظرم چیزی که با کشیدن حشیش توانایی آن را به کل از دست داده بودم تمایز قائل شدن بین رویا ها و واقعیت ها بود. در حقیقت عشق من به او برای سالها برایم مانند یک خواب مهملی بود که سر صبح چیزی از آن به یاد نمی آید . من از زندگی ام به قدر یک مرد معمولی راضی هستم و استثنائا بر خلاف این چند وقت اخیر ،  با همسرم راحت سر میکنم و او هم به نظرم متقابلا چینین حسی را نسبت به من دارد. همه ما مرد هستیم و میدانم گفتنش لازم نیست که یک مرد چقدر توقعات اندکی از زنش دارد و زنم هم برایم کم نمیگذارد. من آدم احمقی نیستم، از عشوه ی زن ها هم فکر کنم چند دهه ای میگذرد که  رعشه مرگ نمیگیرم،   ولی آن روز با اصرار تمام میخواستم یک حس تاریخ گذشته را از همه ی چیزهای این زندگی منفک کنم و آن را بدون تکرار و مقدس  جلوه بدهم. جالب بود با اینکه آدم منطقی هستم ولی قادر به فهم این نبودم که همه چیز در معرض سایش زمان دچار دگردیسی میشود. به همین سادگی که افکار ما تغییر میکنند عشق های ما هم اولش به نظر مهار نشدنی هستند، از همه عشق ها هم یک سر و گردن بلندتر هستند ولی کم کم وارد سیر معمول زندگی میشوند و ممکن است بعد از مدتی دیگر اصلا حتی قلبت را هم به خانه نبری چون نیازی به آن در زندگی واقعی احساس نمیکنی.

آقایان دکتر فکر میکنم همه چیز را برایتان شرح دادم و میدانم شما نیز در بستری کردن مجدد من تجدید نظر خواهید کرد. در هیچ جایی از  پرونده ی پزشکی من یک مراجعه ی ساده ی روانشناسی هم ذکر نشده است چه رسد به اختلالات روانی. امیدوارم تصمیمی که در مورد من گرفته میشود منصفانه و به حق باشد.

علی موسایی- 90/4/2

 

پ.ن 1: از همه دوستان( از خود مچکر بودن رو داری، !! از همه دوستان!!) میخوام که در حد کشت و کشتار برایم نقد بنویسند! در مورد قالب، پایان بندی و ..

پ.ن 2: عکس از آثار ماگریته است که توسط دوست خلاقم مینو پرنیان معرفی شده است. 

اما تو باور نکن

خوب هر آدمی میتواند دوست داشتنی باشد و هر آدمی به هرحال میتواند با هر دوره از زندگی اش دوستی هایی را رقم بزند. هر کسی میتواند به هر نحوی که شده بالاخره شبکه ای از اعصاب را در ذهنمان برای خودش اشغال کند و یا  نیم صفحه ای از دفتر خاطرمان را به خودش اختصاص دهد. کم نیستند کسانی که به هر نحو هم که باشد جایی از زندگی مان را با او طی کرده ایم و پیاده روهایی از شهر بوده که با پاهای خسته کنار همدیگر قدم زده ایم و با خودمان فکر کرده ایم که "'' نه! این آدم از اونا نیست! واقعا ارزشش رو داره که باهاش رفاقت کنم" و چه اسم های زیادی که مسلما با همین یادآوری همین الان در خاطر من و شما حرف به حرف دیکته نشد.

میدانم خوب میدانم توضیح مسلمات محض و ملال تکرار مکررات دیگری است اگر با باد غبغبی بگویم "بعضی ها ولی چیز دیگری هستند و تا عمرمان به دنیا باشد کسانی هستند که وجودشان با برگ برگ خاطراتمان صحافی شده است" ولی جان هر که را که دوسترش میدارید کدام مدخل لغتنامه ها و دایره المعارف ها را باید گزین کرد برای آن کسانی که گذرا و بی ادعا اما پرشکوه و در هیبت معجزه گاهی، هر از گاهی در حوالی تکدرات مکرر خاطر مغشوشمان و دغدغه های لاینحل دوفوریتی  زندگیمان، از داخل پنجره زندگی شان نرم خوی و نازک خیال صدایمان میکنند و وقتی به سمتشان برمیگردی با خنده ای شیشه ای که آن سر امید را هم میتوانی در آن ببینی از تو میپرسند " کجا میری پسر خاله بیا برسونمت" و بی چون و چرا تک مرد رویایی آن خانه ی سبز، آن سررشته ی لطافت در  روزهای سخت "گروه فشار" و "آزادی سبک خاتمی"، آن خسروی خوبان، از آن پنجره داران عشقی عمومی بود که به تنهایی میتوانست امید به زندگی را برای تک تک مان به اندازه تمام سالها و ماه های بعد از رفتنش زنده نگه دارد.

متن زیر را دوست فاضلم هومن شریفی در صفحه ی فیس بوکش منتشر کرده بود که حدیث مفصل از این مجمل بخوانید:

امروز خیلی ها از عمو خسرو نوشتند خیلی ها... اما سر قبرش جز سه چهار نفر هیچ کسی نبود. تو راه برگشت هر کلوپی هم رفتم خانه ی سبز رو نداشت...اصلا جمعش کردند انگار، فیلم هامون رو هم که از نظر فکری مردود اعلام کردند چون هیچ کسی اصلا حق نداره به یاس فلفسی برسه... همین که خیلی هاتون یادش هستید خوبه... دیگه مهم نیست وقتی توی فیلم هامون دوچرخه ی پسرش رو گذاشت رو دوشش و رفت کجا رسید، دیگه مهم نیست چه بلایی سر جد بزرگ اومد، دیگه علی کوچولوها صحنه رو پر از نوای غم انگیز نمیکنند، دیگه مهم نیست خاله لیلایی باشه که روی زخم های مرادبیک مرهم بذاره یا نه!

هنوز یادم نرفته وقتی خانه سبز پخش میشد توی همافران پیاده شدی و رفتی به سمت بستنی فروشی من ده سال بیشتر نداشتم باورم نمیشد رضا صباحیِ خانه ی سبز، کسی که همیشه داد میزد "اصلا چه معنی داره کسی تو این خونه با کسی حرف نزنه" داره از جلوم رد میشه. مثه تموم بچه هایی که قهرمان زندگیشون یهو جلوشون سبز شده باشه میخکوب شده بودم. تو هم نامردی نکردی و گفتی: بستنی میخوری عمو؟

آره عمو خسرو.....

جات خالی نباشه اینجا که دیگه هیچ خونه ای جرات نداره سبز باشه بخواد باشه هم از روش یه اتوبان رد می کنند... یادته که اونشب ... گریه تا صبح .... سیب زمینی ذغالی.... اگه انورا ... دستت به دهنِ خدا رسید .... پرسید ازت چه حال؟ چه خبر؟ تو با همان لحن همیشگی ات بگو: 



افیون، رمانس و رویاهای ته نشین

گوشه­ی روشن مانیتور ساعت از دو شب هم گذشته بود و سردرد مطبوعی بعد از کشیدن "سیگاری" از بالای سرم شروع شده و جلوی پیشانی ام با یک گره بزرگ به هم می­پیچید. نور لامپ برایم به قدر نور خورشید صلات ظهر تابستان اذیت کننده بود و به دقیقه نکشید که کاسه چشمانم کم کم پف کرد و هر لحظه احتمال داشت توپی متورم آن یکی پس از دیگری بیرون بریزد و از روی میز آرام غلت بخورد و کف زمین جایی گم و گور شود. کرختی گرمی از روی انگشتان دست و پایم آرام به تمام بدن سرایت میکرد. تپش قلبم در حال اوج گرفتن بود و من از چند نقطه ی بدنم می توانستم عبور دستپاچه خون را حس کنم که مدام از حال همدیگر خبر می گرفتند و سطل به دست به سمت قلبم حرکت می کردند. در نور خفیف اتاقی که از  کنار پنجره­اش نسیمی ملایم فضای چهاردیواری را برای عضلات منقبض شده ی گرم بدنم دلپذیر و دل خواستنی کرده بود، روی میز به طرز سرسام آوری پر بود از انواع دفاتر حسابداری و اظهارنامه های مالیاتی چند شرکت مختلف که به طور عادی شاید به اندازه ی ربع قرن وقت لازم بود تا همه آنها را تنظیم وگزارش کنم و ناچارا میخواستم با دود غلیظ و متراکم شاهدانه ها که یک به یک به مغزم میرسیدند تا صبح بیدار بمانم و کسری از کار را تحویل دهم.

 به نظر میرسید همزمان، آسمان مهتابی بود و خنکای اغواگرانه ی باد که با عقب نشینی گرمای هاری تابستان از تک تک کوچه­های شهر گذشته بود و با برگ برگ قلمه­های تبریزی خوش و بش صمیمی کرده بود چنان روی لختی ساق پایم سَر انگشتان نوازشی آرام  را فشار میداد که حس لطیف مور موری تا دور گردنم جنب میخورد. کم کم خواب ظریف و لذت بخشی که بازیگوشانه با پلک هایم بازی چیده بودند مدام روی چشمهایم دست میگذاشتند و من با توهمی خوش طعم در ورای گذر زمان،  همین که دستم را  زیر سرم تکیه گاه کردم بی مقدمه خواب دختری را دیدم که با صافی طناز منحنی وار تنش، در آرامش تاریخی حیاطی بزرگ با پنجره های مشبک چوبی پوسته شده که شیشه های آبی و سبز و قرمز رنگ داشت روی تخت بالای ایوان به خواب رفته بود. مثل برگی آرام روی سیالیت آب، پریشانی مواج موهای چین دار قهوه ای دخترک روی لبه های کناری بالش در کنار تِل موی پایپونی سفید رنگش با هر عبور باد با ملایمت تمام خیز بر میداشتند. در فضایی که باریکه ی کم سوی نوری که از تیر چراغ برق سرکوچه به داخل حیاط می ریخت و صدای چکه ی شیر آب حوض باغچه با بسامدی منظم به گوش میرسید، مقابل چشمانم ستودنی ترین آفریده ی زمین با اندامی تراشیده  و با ملافه ی سفید نازک چنان با ریزه کاری تمام تزیین شده بود که انگار یکی از دست نیافتنی ترین و رویایی ترین مجسمه های تناولی به نمایش در آمده بود. همین که سعی کردم روی نوک انگشتانم با حبس کردن یکی در میان نفسهایم به او نزدیکش شوم، از کنار ملافه،  انگشتان  شیشه ای کوچک اش که با  لعاب سفید رنگی لاک خورده بود روی چشمانم بازتاب کرد. استعداد هنری یا شم معماری بالایی لازم نبود تا فهمید که چه چیرگی  استادانه ای ترکیب بند بند  یک سازه ی هارمونیک را با آن خطوط مورب هذلولی شکل  گونه هایش که زیر لب به هم میرسیدند را روی ماه محض ناز معصوم قرص صورتش  مهندسانه چیده بود و خود او چه نکته سنجی وافری به کار برده بود در انتخاب لباس خواب صورتی رنگی که با آرایش ملایم گونه هایش همخوانی فزاینده ای ایجاد کرده بود.  با ترسی آرام کنارش روی فضای خالی بالش جا گرفتم و عطری که از موهای تازه شسته اش به مشامم میخورد تا حدود زیادی برایم آشنا بود. احساس اضطرار میکردم که هر چه سریعتر آنجا را ترک کنم . نوعی حس سرزنشی که باید آخرین باری باشد که چنین فرصت نزدیک شدنش را داشتم برایم ناخوشایند بود. چند تار مویش را روی کف دستم بوسیدم و با بلند شدنم ناگهان پله های تاریک طولانی را به سمت زیرمین حیاط رفتم.

دقیقا خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد ولی یادم هست همین که دستم را از زیر سرم کنار کشیدم و چشمهایم را باز کردم زونکن سال 90 شرکت برنا تدبیر در آنها جا گرفت. حس میکردم توانایی مغزی ام چند برابر شده بود و میتوانستم هر صحنه ای را با ریزترین جزئیاتش تشریح کنم ولی حساب و کتاب شرکت ها در این چند روز محدود و در حالتی نیمه هوشیار و گنگ نئشگی که تمام وجودم را با فاصله ای از زمین معلق نگهداشته بود انصافا کار شاقی بود. بخش ناخودآگاه ذهنم با سرعتی مهار نشدنی مدام در حال تصویر سازی رویاهای مهملی بود که لذت خفیفی را برایم به همراه داشت. برای پراندن سنگینی پلک هایم از کنار خواب بی تفاوت همسرم رو به بالکن رفتم و روی صندلی لم دادم و تصمیم گرفتم با یک لیوان چای آخرین سیگارم را دود کنم و تا کارهای شرکت برنا را تمام نکرده ام نخوابم. طور عجیبی هنوز ساختار گوشتی مغزم در حالت انقباض و تقلا برای بازسازی رویایی بود که از سر گذرانده بودم و وسواس شدیدی داشتم تا همه ی آن لحظات را با جزئیات در ذهنم نگهدارم. سرم را تکیه داده بودم به دیوار آجری و با چشمان بسته جریان نسیمی که می وزید را میتوانستم با تک تک منافذ پوستم لمس کنم. همه ی صداها، نورها، حرکت ها برایم تا چند صد برابر بزرگنمایی شده بود و در آن سکوت تاریک شب میشد تا دورترین سوسوی چراغ ها را و میراترین صداها را با تک تک تارهای عصبی دریافت کرد. هیچ دغدغه ای برایم اهمیت نداشت و بودن در آن حال برایم همه چیز را ارضا کننده کرده بود. فکر میکردم چقدر آن شب همه چیز متفاوت است و چه تعداد عظیمی از احساس ها با شروع خلوت تاریکی، بعد از آخرین کام "سیگاری" سرشان را انگار که از لانه بیرون آورده باشند در گوشه گوشه های ذهنم سرک میکشیدند و با چنگال هایشان تمام خاطره ها را که تا به حال باید جزئی از گوشت مغزم شده باشند نبش میکردند حتی خون مرده ترینشان را هم. کم کم که آن چنگال ها به اعماق ذهنم میرسیدند به استقرای ریاضی فهمیدم چقدر از ثانیه ثانیه ی کشدار آن  شب های جوانی ام را  حرف عاشقانه زده ام و با  تمام وجود بغل های خالی تنهایی ام را با هر بهانه ای با حسی از جنسی رویایی پر کرده ام. چقدر پاییده ایم تا پارک ها خلوت شوند و با تمام تنم او را بغل کنم و با شرم، روی گونه اش بوسه ای مکث دار بنشانم. چه روزهایی که زیر شره­ی یکریزی از احساس که بغض و اشک هم گاهی جزئی از آن می شود، چتر آبی خوشبختی مرموز را به خیال ابدی بودن آن دو دستی با هم گرفته ایم. مطمئن میشدم که اگر این روزها  کم نیستند بیست و چهار ساعت هایی که برایم بطالت و تکرار و کسالت دارند ولی به جایش تمامی آن شبهای اسطوره ایم را  با یک جفت دست مهربان او ایده آل زیسته ام. در همین خیالها با خودم در اعماق نئشگی و حس بیخیالی و ولنگاری غلت میخوردم و با نوعی حس خوشبختی کمتر تجربه شده چشم بسته با خاطراتم جشن گرفته بودم که با صدای محکمِ بسته شدن در ورودی ساختمان که برایم شبیه انفجار خوشه های بمب زمان جنگ بود چرتم پاره شد.

پ.ن: ادامه دارد...

بوس

با حوصله کیف و چمدانم را بست

انگار که دست و پای جانم را بست

گفتم که بگویم چقدر دوس. . . ولی

با بوسه ی محکمی دهانم را بست


-----------------------------------------------------

تا عشق دوید از دهانم بیرون

نام تو کشید از دهانم بیرون

گفتم که به تو حرف دلم را بزنم

یک بوسه پرید از دهانم بیرون

--------------------------------------------------

مصراع نخست ، من تو را می بوسم

در مصرع بعد هم تو را می بوسم

ایراد ندارد ! به کسی چه ؟ اصلن

شعر خودم است ، من تو را می بوسم


پ .ن 1: اشعار از جلیل صفربیگی

پ .ن2: بوس از آن تک کلمه هاست که حتی حالت تلفظ کلمه هم به عمل معطوف است.

وحی در طبقه هفتم

صبح شده و جمعه است. آفتاب رنگ رو پریده   سینه خیز  تا نیمه ها به زور بالا آمده و کنار تراس،  من گیج خواب و یک نخ سیگار ناشتا و پاهایی که روی کفِ یخِ سرامیکی تیر میکشند. کمی  آنطرف تر، چند طبقه پایین­تر زنی تقریبا میانسال  با بدنی گوشتی از لبه ی بالکن تا کمر دولا شده و برای مردی تکیده که لابد شوهرش است و صدای کشیده شدن کفش هایش روی آسفالت زمخت خیابان تا همین طبقه هفتم ما هم میرسد تکه ای کاغذ مچاله شده به همراه دسته کلید را با وسواس خاصی پرت میکند و داد میزند " بروکلی حتما بگیری ها". به ساختمان روبرویی خیره میشوم و کنجکاوانه و حالتی آمارگیرانه دیش های زنگ زده ی روی تراس ها را برای چند صدمین بار شمارش میکنم، به جز طبقه سوم واحد شرقی  که به گفته علیرضا-همسایه ی پایین آنها- به خاطر استخدام دخترشان در آموزش پروش هرگونه دم و دستگاه دال بر نفی نظام را  تا اطلاع ثانوی کان لم یکن تلقی کرده اند،  از همه واحدها یکی از همین  دیش ها مثل گیاهان گوشتخوار و با گستاخی تهوع آوری دهن باز کرده  و هر از گاهی کسی با قیافه ای متفکر  در چهارگوشه ی تراس ظاهر میشود و کمی با دهانش ور میرورد و دوباره میچپد داخل.  آن پایین، ازدحام ماشین های خسته ی کز کرده در نیم سایه ی رو به زوال پارکینگ مجتمع، گویای خانه نشینی جماعتی است که یک هفته را یک نفس دویده اند و به نظرم میبایست ضربدر قرمز رنگی را هر روز روی گوشه ی دست راستشان از نو پررنگ کرده باشند تا فراموش نکنند هنوز نباید بمیرند و هنوز زنشان میتواند بچه بیاورد و هنوز بچه شیرین است. البته هستند عده ای نچندان زیاد  هم که دودستی آویزان شده اند از طناب و سفت گره میزنند روی باربند و هوس کرده اند با کج دهنی موذیانه ای دَر بروند از این آشوب شهر، از این  روانیِ زنجیری. کسانی که تلاش طاقت فرسایی می کنند تا  با زیر پوستی ترین نحوه ممکن ژانر درام خوشبختی را با ته صدای گرفته ی خش داری بلند نطق کنند و روی جملات "راضیه تمومش کن دیرمون شد.... امیررضا! بدو بابا  توپتم وردار این هوا جون میده واسه گل کوچیک" تکراروار و تعمدانه تلفظ مغرورتری می کنند و دست آخر خرامان، با تکاندن خاک کلاه ماهیگیری و با چشمان مسلح به عینک آفتابی پشت ساختمان ها گم میشوند. پک آخر سیگار فیلتر سوز شده را با ولع میمکم  و طبق عادت با ته سیگارم تیر چراغ برق را هدف میگیرم و میخزم داخل اتاق نیمه تاریکم که هنوز خواب است. چشم ام از این تغییر شدت نور تار میشود و با منگی مختصری  روی لبه ی کناری تخت مینشینم و دستم را دور صورتم قاب میکنم. روی دیوار علاوه بر پوستر چروک خورده ی چند خواننده ی جاز مربوط به حداقل دو دهه پیش - از آنهایی که تمام و کمال نشان دهنده ی تعصبات تند و تیز موسیقایی یک پسر کم سن سال دبیرستانی  است - شعری از فروغ و تابلوی شکسته نستعلیق سوره عصر، در یک ردیف، کنار هم بالای سرم چیده شده اند و هر اپیزود موزه ی تمام عیاری از سلسله دلبستگی های تاریخی و منقرض شده ی من است. روی میز از دیشب چند مقاله ی ترجمه نشده ، تفاله سیب، دسته ای از کتاب های تازه خریدم از نمایشگاه و به همراه عکسی گوشه سمت راست قفسه -که در آن کودکیِ من در بغل مادرم قاب شده- سوژه ی جالبی برا ی نقاشان اکسپرسیونیسم ارائه کرده است . صدای به هم خوردن ظروف و بساط پخت و پز بی مزه ترین ماکارونی دنیا مثل همیشه از آشپزخانه بلند است و من با نهایت بی تفاوتی به این صدای سرسام آور، تن کهیر زده از حسی فلج کننده را با کش و قوسی دوباره روی تخت افقی میکنم. بی آنکه به پشت نگاه کنم از میز کوچک پشت تخت گوشی را با جستجوی دستم پیدا میکنم. هیچ تماس و پیامی در کار نیست و به نظرم میرسد که مدت زیادی است از کسی خبردار نشده ام.  دستانم را بالای سرم قلاب میکنم و بی دلیل و با افکار دیوید لینچی  لحظه ای فکر میکنم امروز را چه کار کنم؟ از آن اوان نوجوانی که در این  سلول آپارتمانی گرفتار شدیم کیفیت روزهای تعطیل هم هفته به هفته از مسافرت های خارج شهر به پارک های شهری و  کم کم از آن هم به خیرگی جلوی سریال های تلویزیون و در این اواخر محدود به چهاردیواری اتاقم شده است. کلافگی تعطیلات به لج بازی موذی تیک تاک ثانیه ها است که تا میتواند سنگین گذر میکند و حوصله فرسایش میدهد. درسکوت نیمه تاریک اتاق احساس توهم می­کنم و برای همین از اتاق خارج میشوم و حالا به ضرباهنگ ناموزون آشپزخانه صدای به ظاهر شاد گوینده ی رادیو ایران هم اضافه شده است. تنها دلخوشی آن محوطه از خانه برای مادرم همین رادیویی است که پدرم از ماموریت کردستان برایش آورده بود. شاید به این خاطر که کمی از سکوت بیش از حد خانه در حضور بچه های کم حرفش بکاهد.

-   سلام

-   سلام

از جنب و جوش اش و از شادی ملموسی که از طنازی گوینده ی رادیو روی صورتش بشکن میزند کاملا میتوان فهمید که از آن روزهایی است که کیفش کوک باشد و دماغش چاقِ چاق. با همان لبخند به سمت من برمیگردد:  

- چی کار میکنی شبا که تا الان میخوابی؟

-یه ساعتیه بیدار شدم. نای تکون خوردن نداشتم.

- ماشا ا... چش نخوری اینقد استراحت میکنی! بیا یه چیزی بخور الان نهار آماده میشه

روی در فریزر یخچال، علاوه بر چند کاغذ استیکر رنگی مربوط به کارهای روزانه و دستور پخت غذا، یادداشتی هست با خط درشت مادرم که نوشته شده است: " فردا روز دیگری است، هم اندازه ی امروز خاطره ساز". از این عادت نوشتن یادداشت خوشم میآید و فکر میکنم هنوز بعد از این همه سال چقدر این خانه میتواند بدون مادرم از هر تازگی کوچک ولو اغراق آمیز خالی شود. درحالی که گوینده رادیو به طنز از گرانی مرغ گلایه میکند و پای خروس ها را به میان کشیده است، با کندی مشغول صبحانه میشوم.

- مامان این جمله از کیه؟ نکنه خودت گفتی

- کدوم؟ رو یخچالیه؟ نه! از تو مجله خوندم.

-   قبلا آیه و دعا می­نوشتی؟ یهو تغییر سبک دادی؟!

جوابم را نمی دهد و من با وجود رخوتی که هنوز همراهم است طور عجیبی هوس کرده ام به تلافی این دو سه هفته ای که حال و حوصله ام تنگ بود و تقریبا صبح و عصر همه ی روزها را حبس خانگی بودم از هر دری چند کلمه با مادرم حرف بزنم. سر اجاق همینطور که دسته های نازک ماکارونی را روی قابلمه دو شقه میکند صدای رادیو را که هنوز از گرانی حرف میزند کم میکند و زیر زبانی لیچار سیاسی بارشان میکند و از من می­پرسد:  

-   فردا چی کاره ای؟

-   چطور؟ کاری داری ؟

-   میخوام بری یه باشگاهی چیزی ثبت نام کنی؟

-   نکنه میخوای آیروبیک کار کنم این شیکم آب شه؟(نگاهی خالی به من میکند، طوری که از پیشنهادی که داده ام بدش نیامده باشد!)

-   نمیخوام همه ی روز بشینی خونه  فکر و خیال کنی، من سر در نمی آرم تو خسته نمیشی این همه تو اون اتاق واسه خودت وول میخوری اصلا معلوم است چی کار میکنی؟

این را میگوید و قابلمه را خالی میکند داخل آبکش و شیر آب را تا ته باز میکند...کم­کم خطوط لبخندی که زیر گونه هایش کشیده شده بود جایش را با گره های ابرو عوض میکند. در حالی که قصد داشتم لقمه ی آخر را قورت بدهم و بروم سراغ آهنگ هایی که تمام شب با ترافیک رایگان در حالت خواب آلود دانلود کرده ام، با مخلوطی از احساس خودآزاری و کمی هم مادرآزاری مشتاق میشوم سرزنش بشونم.

- خوب شما پیشنهاد بهتری داری مادر من، منکه آزاری ندارم واسه شما، تازه اونجا محل کار منه.

دقیقا میدانم چه چیزهایی کفری­اش میکند و از اخم کاملی که به صورتش می نشیند میتوانم بفهمم جمله " اونجا محل کار منه" دقیقا به خال کوبیده است. با خونسردی کامل میروم سمت کتری و لیوان را از چای پرنگ پر میکنم.

- باز شروع نکن، من نمیخوام اوقاتمونو تلخ کنم... به خدا ناراحت میشم عینه روانیا کز کردی اون تو و در رو رو خودت بستی  

- من نمیفهمم از چی دلخوری تو؟ من حالم خوبه...آره خوب یه کم تو خودمم ولی همیشگی که نیست حالم جا میاد.... بذار روی یه موجی بذارم چند تا آهنگ خوب بشنویم سرحال شیم.

- همه وقتتو یا داری کتاب و از این مزخرفای انگلیسی میخونی یا هم که با اون کامپیوتر داری چشو چالتو در می آری.... حیف نیست. تو الان تنوع نداشته باشی الان تفریح نکنی کی میخوای از این جوونی ات لذت ببری... همه تون شدید مثه هم

- چیزی شده که میخوای همه رو متحول کنی؟ ؟ ای خدا! چی تو این مجله ها مینویسن بده ما هم بخونیم بلکن آدم شدیم

- بد که نمیگم الان شما جوونا همتون شدین مثه هم تا دور هم جمع میشید میرید یه جایی قلیون دود کردن... ماشین دستتونه.... چهارتا شیشه شو میکشید پایین یه آهنگ دقیقا مثه نوحه میذارید و حس میگیرید، آخه چتونه شماها؟ خرجیتونه که از خونه میگیرین سر وضعتونم هم که رو مُده ، خدا رو شکر با دخترا هم که هر سَر و سِری داشته باشین  یه کلمه هم به ننه باباتون نمیگین، دیگه چتونه هان؟ چی شما رو راضی میکنه من سر در نمیارم. همش فکر میکنید زندگیتون باید یه طور دیگه ای باشه ولی خودتونم نمیدونید این طور دیگه چطوریه اصلا چیه؟

و به دقت ورقه های سیب زمینی ر ا جفت هم ته قابلمه میچیند و ماکارونی های آبکش شده را برمیگرداند توی قابلمه... صدای خفیف یک اهنگ تقریبا قدیمی همراه با نویز وارد صحبت های ما میشود و من که هنوز دستم روی گردیِ تغیر امواج رادیو است میگویم:.

- من که هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیستم، پسر به این خویی سرم به کار خودمه،  چی کار کنم برم بیرون پشتک بزنم؟

- من که تو رو میشناسم تو هم یه جور دیگه خُلی، مشکل تو اینه که همش تو خودتی و فکر میکنی و همه خوشی هات تو همین فکر کردنته. هر چی بیشتر فکر کنی کمتر دنیا خوشحالت میکنه مثلا این همه عمرو و پولتو گذاشتی رفتی شنا خوب چرا ادامه نمیدی؟ ورزش هیچی نداشته باشه لااقل یه چن ساعتی نمیذاره فکر کنی،  تفریح این نیست که بری شمال و دنبال صفا کردن و همه ی درد و فکراتم با خودت ببری اونجا آدم باید تو زندگی اش یه چیزایی داشته باشه که وقتی مغزش سوت کشید وقتی سیما اتصالی کرد همه ی دغدغه هاشو بِکَنه بپره تو این چیزایی که باهاشون مانوسه زورت که نمیکنم نماز بخونی لااقلکن میتونی تنبلی رو بذاری کنار  بری دنبال اون چیزایی که میخوای

دیگر شک ندارم همه چیز زیر سر این مجله های موفقیت است هر بار که یکی از این مجله ها توی خانه ورق بخورد کارمان زار است همیشه متنفر بوده ام از این همه تلقین ها و روانشناسی های زور تپاندنی... احساس میکنم کم کم قرار است کار به سرکوفت های سیگار هم بکشد برای همین از سر مختومه کردن غائله و ترقیق کدورت ناخواسته میگویم:  " باشه حالا بذار فردا ببینم چی میشه"

این را میگویم و طوری که سعی کنم هیچ تحت تاثیر حرفهایش قرار نگیرم آشپزخانه را ترک میکنم. پرده ی عمودی اتاق را کنار میزنم و پنجره را تا نیمه باز میکنم. هیچ اثری از خنکی اول صبح نمانده است و هوای داغ از روی صورتم وارد اتاق میشود. روی صندلی مینشینم و تا میتوانم روی پشتی صندلی ولو میشوم و آن را به عقب فشار میدهم. احساس میکنم چند جمله ای که رد و بدل شد و توی سر و کله هم زدیم چیزی را به من القا کرده و حالم کمی به سمت مثبت جابجا شده است. روی همه چیز چشم میگذارم و مکثی میکنم.  لیوان دسته دار تبلیغاتی که از چای دیشب نصفه است ... کیف پول لاغر قهوه ای....چراغ مطالعه .... گیم فیفا... هدست...ردیفی از کتابهای دست نخورده ی interchange...کتاب شعر شاملو... دو جلد دفتر خاطرات دانشجویی ... دفتر خاطراتم ... خاطراتم ... چقدر آن دفترهای صد برگم را دوست داشته ام و چقدر دل دل کرده ام با ظریفترین جملات  ناب ترین خاطراتم را بنویسم چقدر خاطره های تکرار نشدنی آنجا روی هر ورقش کلمه کلمه تصویر شده است جمله بندی شده است چقدر آنجا هیاهوی شاد آدم هایی است که میخواهند از دیوارهای این اتاق ساکت بالا بروند چقدر جشن تولد آنجا دارم  دست هایی که به هر بهانه ای جفت شده اند، به اندازه ی تمام روزهایی که آنجا تاریخ خورده است خاطره خوب برای بی حوصله ترین گوش ها دارم حرف مهم برای پرمشغله ترین آدم ها دارم و از همه مهم تر چقدر آرزو و بلندپروازی چقدر رویا برای این روزها آنجا هست چقدر امید تازه نفس آنجا  برای امروز نیمه جان ذخیره دارم چقدر در حضور آدم ها میتوان وعده ی خوشبختی را گیراتر کرد باورترش کرد حتی اگر حضورشان تنها در دفتر خاطراتم باشد. سرم را بلند میکنم و چشم به دیوار با خودم زمزمه میکنم :

سفر حجمی در خط زمان /

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/

حجمی از تصویری آگاه/

که ز مهمانی یک آینه برمیگردند/ 

و بدینسان است که که کسی میمیرد و کسی میماند.      

آن دست های تو

در مسیر تندباد احساسات فروخورده ی یک عمر پریدن به اعتبار بی اعتماد بالهای کاغذین امید

 

غوطه در دریای طوفان زده ی عشق با تکیه بر تخته پاره پوسیده ی رویا

 

هزاران فال بر محال زدن و رفتن در بیابان خشک آفتاب هزاران خار

 

ایستاده بر پاهای لنگان آرزو

 

و به هر حال دویدن

 

                          و هزاران پریدن

 

                                            و سرانجام رسیدن

 

با همه حیرت عقل در توانایی اشک

 

همه دلبستگی ها از آن اولین روبوسی مردد انگشتان ما شکفت.


پ.ن:  از یکی از دوستان .

برای سرریزی نیمه های خالی


اندی دوفرین( تیم رابینز) محکومیِ حبس ابد،  با وجود  روابط مناسبی که با مسولین زندان شاوشانگ دارد، با سرپیچی از قوانین سخت گیرانه ی این زتدان ، صفحه ای از یک خواننده محبوب سمفونیک را از طریق بلندگوهای حیاط برای تمام زندانی ها پخش میکند. این کار او حرکتی متخلفانه و حتی ساختارشکنانه تلقی شده و متعاقب آن به مدت دو هفته در سلول انفرادی حبس میشود. بعد از آزادی از دوره طولانی انفرادی، دیالوگی طلایی و به یاد ماندنی در رستوران زندان بین او و هم بندی هایش شکل میگیرد که به اختصار در زیر آمده است:

- هم بندی ها ( با اضافه شدن اندی به جمع انها) : ببین کی اینجاست؟ میشه هفته بعد یک صفحه ی دیگه بذاری؟ مثلا از ویلیامز؟ آخه یه آهنگ ارزشش رو داشت دو هفته بری تو اون سگ دونی؟

- اندی: راحترین باری بود که رفتم انفرادی

- انفرادی رفتن هیچ وقت آسون نیست، یه هفته انفرادی مثل یک سال زندان معمولیه

- مورتزارت منو از تنهایی در میاره

- پس گرامافونت رو هم با خودت برده بودی انفرادی ( به شوخی)

- همش اینجاست و اینجا ( به تریب به سر و قلبش اشاره میکند) زیبایی موسیقی به همینه که نمیتونن ازت بگیرنش. همچین حسی رو نسبت به موسیقی نداشتید هیچ وقت؟ ( با تعجب)

- رِد (مورگان فریمن) : جوون که بودم ساز دهنی میزدم ولی ولش کردم چون تو زندان لازمش نداشتم

- اندی: چرا دقیقا همین جا بهش احتیاج داری. نباید فراموشش کنی

- رِد: چی رو فراموش نکنم؟

- فراموش نکنی که همه جای دنیا مثل اینجا از سنگ ساخته نشده، یه چیزی در درون آدم هاست که گرفتنی نیست، چیزی که نمیشه لمسش کرد. مال خودته.

- از چی حرف میزنی؟

- امید

- امید!! پس گوش دوست من، امید احساس خطرناکیه، امید میتونه آدم هارو به جنون بکشونه، بیرون هم به هیچ دردی نمیخوره، بهتره به نداشتنش عادت کنی ... 

شاید تعداد دفعاتی که این سکانس را دیده ام از تعداد تمام فیلم هایی که تماشا کرده ام بیشتر باشد نمیدانم ولی مطمئنم هر بار دقیقا به همان  اندازه ی بار اول، دقیقا به همان اندازه آدرنالین به خونم تزریق شده است. بر خلاف خیلی از فیلم های آب بسته شده ی حال بزن شعاری امروزی، چیزهای زیادی در این فیلم هست که تنها روی پرده ی سینما و  حلقه های سی و پنج میلیمتری قشنگ نیست و میشود بارها و بارها قد یک درد و دل در تنهایی خودم، یک مشورت دوستانه، اندازه یک خواب که بعد آن همه چیز به حالت اولش برگشته باشد، نگاه کرد و حظ برد.

 فکرش را که میکنم میبینم چقدر روزهایی که حالم خوب بوده انگشت شمار شده اند چفدر مساحت چیزهایی که دلبخواهی انجام میدهم  مدام کمتر و لاغرتر میشود چقدر ما آدم ها  حرفهایی که میزنیم بوی تند کافور ناامیدی میدهد. چقدر زندگی من همه جا از سنگ و بتن مسلح احاطه شده است. آنقدر دردهای باربط و بی ربط کشیده ام که مغزم در این کشسان های سنگین ابدی کش آمده است. غم هایی که  مثل یک دیدن یک خواب است : هیچ وقت یادم نمی آید از کجا دقیقا شروع شده اند و چه اتفاقی دقیقا باعث این همه غمگینی سریالی لعنتی شده است. قصه های  بی سر و تهِ پشت سر همی شبیه سریال پرستاران که تمام شدنی نیستند هیچ، بلکه همانطور که ما میرویم آنها هم عقب ما قدم جای قدم ما میگذارند .

اشتباه نمیکنم، نه! دیگر خیلی طولانی شده است روزهایی که هر  کجا را که میخوانم، هر جا که کسی چیزی میگوید و من میشنوم، دردی به دردم جمع میشود و همین طور یک ریز با شیب تندی امیدم کم میشود از این که آینده خوب خواهد آمد، از اینکه به سامان خواهد شد امورات،  از اینکه دنیا که همیشه نمیتواند به ما پشت کند، از اینکه دستی می آید و از چند عدد تصویر نخ نمای خوبی که از روی دیوار روزهای نیامده آویزان کرده ام مدام چیزی را دزدکی میکَند. از آن تصویرها که در یکی از آنها من و کسی با موهای کمی موج دار بلند قهوه ای تیره رنگش روی تپه ای بغل تا بغل  همدیگر روی چمن ها  ولو شده ایم و  به هر بهانه ای قهقه مان لای برگ های درخت چنار بالای سرمان میپیچد.  

هوا تاریک تاریک شده است و خیابانهای سوت و کور پذیرای چند سگ ولگرد هستند. زیر حرکت آرام ابرها روی سکوی سرد بالکن تکیه میدهم. مثل همیشه زنی روی تراس روبریی قبل از اینکه روی تختی که  نیمه ای از آن را حجم عرق کرده ی بدن  مردش اشغال کرده بی سروصدا بخوابد سیگاری آتش میزند. با خودم  فکر میکنم باید چیزی باشد که کسی نتواند آن را از من بگیرد. چیزی که جایش اینجا باشد و اینجا. امنِ امن. چیزهایی که برای این همه روزهای انفرادی نیامده کمی مجال هوا خوری بدهد.

 از تکرار اوهام دردناک خودم و همه خسته ام، با بی تفاوتی کم سابقه ای از شنیدن  گلایه های خودم برای دستی که در شلوغی یک خیابان از دست من کنده شده است حالت تهوع میگیرم. از چرخش مدام و اعتیاد وار تمام صحنه هایی قشنگی که دیگر نیستند متنفرم، به همین حرفهایی که میزنم هم شدیدا مشکوکم. چیزهایی را میخواهم که مال خود آدم باشد، چیزهایی کاملا شخصی که دستاویزی معقول برای ادامه باشد. دلم میخواهد حتما روزی بیاید که از تملک وسیع زمین های خوشبختی، از بهانه های ساده  ی زندگی لبریز شوم و برای تمام نیمه ی خالی لیوان ها دعا کنم که سرریز شوند.

پ. ن1. :shawshang redemption فیلمی که جان میدهد برای یک بعد از ظهر جمعه ی لعنتی.

پ..ن2. چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم /نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

            چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی /پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم   (مولانا)

تقدیم به چپ دست مهربان

سالهای آزگار از فردای چیدن ان چند  توت قرمز از کوچه بالای مدرسه، دلم لکه دار پررنگ دردی است

آماج تیرهای  خون چکان مغول های دلتنگی است

گرفتاردر برجک منزوی تنهایی در اقصی نقاط مرزی چند هزار فرسنگی است.

 

دوا و درمان این انقباض نفس گیر جانکاه  قلبی

این بی تابی افسرده ی عصر بی رحم جمعه های ابری

این موذیانه یاس های شکفته در پشت هر خاطره، هر گاز سیب، هر نامه های یادگاری

به گمانم از روز ازل گزینه های روی میز تحریم های خداوندگاری است.

 

تلاطم از نگاه تو بالا گرفت و موج  گریان این دل آغاز کرد،

این ظلام گمراه از آن - بیا و نترسِ- آرام تو، مرا رهروی این بیراهه ها کرد و تنها رها کرد

و حکیمان طب چه درمانده، از قافله قاف عشق جدا مانده، از چشمان زیر آن عینک  استکانی مغرور ته مانده، در کور را ه های وا مانده

 فلوکسیتین ، نیترو گلیسیرین، را برای این دردهای بی خواب شب های من

برای آن لام تا کامِ نا گویای من، برای آن قطره قطره  اشک های داغدار حرم تکرار چشمان تو

 علاج کرده اند.


پ.ن1: چپ دست عزیز با آن دست مهربان خود، خواهرانه دستی به سر و روی این وبلاگ کشید. 

پ.ن2:فلوکسیتین از رایج ترین قرص های ضد افسردگی و نیترو گلیسیرین برای درمان تنگی عروق قلبی تجویز میشود.