حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

فانتزی

1.شده است از شما هم بپرسند میخواهی در چه دوره ای زندگی کنی؟ حتما شده است.مثل من. اینکه بروید قدیم ها، مثلا سی چهل سال پیش، صد سال پیش و یا اصلا برویدهزار سال قبل یا از این دوره کنده بشوید و سر از صد سال آینده در بیاورید؟ اینکه جواب شما چه باشد نمیدانم و حتی یادم نیست جواب آن موقع های من چه بوده ولی الان دوست دارم دوباره کسی این سوال را از من بپرسد. توی پارک نشسته باشیم که این سوال را بپرسد. چرا پارک؟ چون میخواهم سیگار هم گوشه ی لبم باشد که این سوال پرسیده میشود. آفتاب هنوز غروب نکرده باشد. میخواهم موقع جواب دادن، به اندازه ی همه این عمرم به سیگار پک بزنم.
2.دیشب رفته بودم باشگاه. یعنی مدتی است که میروم بدنسازی. چون از شکم آویزان چندشم میشود. از اینکه گوشت بدنم بعد چهل سالگی مثل سیرابی کش بیاید خیلی بدم میآید. باشگاهی که میروم بعضی ها میآیند که هیچ کم از بازیگرها ندارند. نه هیکلشان نه قیافه شان. آدم حسودی اش میشود. قد بلند، قیافه ی شیک، هیکل عضلانی، بدبختانه اخلاقشان هم خوب از آب در می آید. اجتماعی و خوش مشرب. از آنها که آدم میخشان میشود. دیشب متوجه شدم با دیدن اینطور آدم ها مغزم ناخودآگاه به چیزهای دیگر هم فکر میکند. مثلا برایشان یک زن خوش بر و رو و همه چیز تمام تجسم میکند.  یک ماشین آبرومند هم زیر پایشان میاندازد و بعد چنان صحنه سازی میکند که هیچ کم از سوژه های بالیووود ندارد. کافی شاپ و قاه قاه خندیدن و دست توی دست، نگاه های عمیق آنطوری، برای چاشنی هم بعضی موقع ها ماچ و سر رو شانه هم گذاشتن. نه دعوا نه کل کل....خوشبختِ خوشبخت.
3.همینطور که دارم خاکستر سیگارم را میتکانم بگویم میخواهم دور شوم. خیلی دور که کسی حافظه اش قد ندهد. مثلا دویست  سال پیش، توی کوچه پس کوچه های کاه گلی، خلوت. نه خیابانی نه آدمی نه همهمه ای. شب های پرستاره و بی سر و صدا.کشاورز باشم بعد نماز صبح بروم سر شب برگردم.  دو سه تا بچه قد و نیم قد.زنم هم لابد خانه دار باشد.  اسمش ریحانه باشد. یه چیز مختصری بخورم و بروم پشت بام دراز بکشم. نه نگران کار باشم. نه گرانی. نه اینکه ممکن است از سن ام بگذرد و هیچ وقت زن نگیرم و آنموقع با مکافات مجردی چه کنم. مادرم هم آرتروز نداشته باشد. نه اس ام اس بیاید نه برود. تا بحال یک بار هم لایک نشده باشم. ژلوفن و قرص خواب هم نخورده باشم. راحتِ راحت باشم. سبک و بی خیال خوابم ببرد.

نظرات 7 + ارسال نظر
یاسمین جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:34 ب.ظ http://donyayeyasamin.blogsky.com

سلام
خوشحال میشم به وبلاگم سربزنید
موفق باشید

مرجان جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ب.ظ

وقتی برای یه پست نظری می نویسی و هیچ جوابی نمیگیری... یه ذره ناراحت میشی و شک می کنی به این که دیگه اصلا نظری بذاری یا نه؟

مرجان اینقدر بد نشو! من خیلی وقتها از پادگان کانکت میشم، این نوشته های حاصل بیکاری اونجاست. ولی نمیدانم به چه دلیل صفحه ی نطرها باز نمیشه، خلاصه دسترسی به نظرها ندارم و الا تو نیای کی بیاد اینجا سر بزنه خانوووم

مرجان یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ب.ظ

خب دست کم اون پستی که نوشتی xو y خوب هستند و من دوستشان دارم و این حرفها!... دست کم خودت فکر نمی کنی باید به ادای محبت یک خانوووم جواب لازم داده بشه؟! نه خداییش؟! کار درست رو همون خانوم y انجام داد که هیچی نگفت. من بعدش ناراحت شدم.

مرجان یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ

بی خیال رضا! یه کمی غر زدم! الان دلم خنک شده!!
بعدا فردا میام برات کامنت می ذارم. از خجالتت درمیام! الان گفتی سربازی و اینا و یهو دیدم خب آره! حق داری! یادم رفته بود!

کوچولو دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:13 ق.ظ

راست مرجان جان، حواسم نبود، یه مقدار گرفتارم، ولی احساس منو نسبت به خودت که میدونی، شما چشم مایی

مرجان دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ق.ظ

اختیار دارید! شما هم چشم مایید. منم حواسم نبود.

ونوس پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ

اقا رضا؟
قول بده لطفا اگه یه ماشینی چیزی پیدا شد شمارو ببره اون دور دور ها....اون دویست سال دور...یه ندا به منم بدید بیام....
قول بدید لطفا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد