حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

جراید:پریسا و دایی اش/ سید علی میرفتاح

هر کدام از ما به به درختی میمانیم که رهگذران اگر سرحال باشند دقیقه ای زیر سایه مان می ایستند و نفس تازه میکنند و اگر سر ذوق باشند با چاقویی چیزی نقشی به یادگار بر روی روحمان حک میکنند. یکی قلب تیر خورده میکشد یکی تاریخ میزند و اسم خودش و رفقایش را میخراشد یکی هم برای ثبت در تاریخ خط و نشانی میکشد... ما نیز برای دیگران رهگذری هستیم که روی درخت روحشان نقش میزنیم. از من بپرسی میگویم اصلا ما به دنیا آمده ایم که به وفور دوست پیدا کنیم و خیلی کم رفیق یک دل و صمیمی و به ندرت عشق بورزیم. به قول شاعر " من نه بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم/ مزاج عاشقی دارم پی دیدار میگردم" این دنیای پهناور را جاده های پرپیچ و خمی تصور کن که هر از گاه بر سر یکی از چهارراه هایش تصادفا رفیقی پیدا کنی که در سردرگمی بی حد و حصر دنیا گمش کرده بودی. سال ها پیش جایی خواندم که ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم جایی که رواح زندگی میکنند بعضی از ارواح را برای دوست و رفیق یافته بودیم. پا به دنیا که گذاشتیم همه را گم کردیم و همه نیز ما را گم کردندحالا باید بچرخیم و بگردیم و تا آنجا که زرومان میرسد پیدایشان کنیم. البته اگر دردسرهای تمام نشدنی دنیا بگذارد و خودخواهی ها و فراموشکاری های ما دست از سرمان بردارد. سر این تقاطع شلوغ زندگی بارها و بارها شده است که چهره آشنایی را دیده ایم که دارد برای خودش به افق نگاه میکند و گویی منتظر آمدن کسی را میکشد... چهره آشنا را دیده ایم ولی متاسفانه هرچه زور زده ایم و به کله ی پوکمان فشار آورده ایم یادمان نیامده که این چهره آشنا که بوده و کجا بوده و ...

ما رفیقان گم کرده مان را باز هم گم میکنیم و به خودمان امید میدهیم که تقدیر هنوز چهارراه های دیگری را سر راهمان قرار داده است  و رفیقانی را به انتظار نگه داشته است غافل از اینکه اصلا تقدیر و بازی روزگار و این همه تلاش بی حاصل همه برای آن است که مابیش از آنچه معمول دنیاست در کلاف دنیا سردرگم شویم این جهان و هرچه در اوست  برای گمراه کردن ما دست به یکی کرده اند تا ما نه تنها رفیقان گم کرده مان را پیدا نکینم بلکه این چهار تا و نصفی را هم گم کنیم اگر یک حساب سر انگشتی کنی خیلی زود در خواهی یافت که تعداد آنهایی که به هزار دلیل موجه ازشان میبری ، چندین و چند برابر رفیقانی است که در گوشه و کنار دنیا پیدایشان میکنی

1- آیا همسایه و همکلاس و همکار را هم میشود رفیق به حساب آورد. ؟ فرض بگیریم که اینجا تقدییر به ما خوشخدمتی کرده و ما را سر راه رفیقانمان قرار داده است. اگر اینطور باشد دوست دارم درباره ی مهرداد بنویسیم که در اولین روز مدرسه نه به دستور ناظم بلکه به بازی تقدیر کنار دستم نشست و جایش را تا کلاس دوازده- همان ششم قدیم- عوض نکرد. من وسط مینشستم ، داود طرف راست و مهرداد طرف چپ بود. داود را قبلا برایت گفتم او هم رفیق نازنینی است که خدار را شکر تا به امروز گمش نکرده ام.  اما مهرداد را انگار بعد از دوران مدرسه دستی آمد و برش داشت و برد. هیچ و خبر و نشانی از او نیافتم زنده است، مرده است، خارج رفته داخل مانده پولدار شده فقیر و بی چیز شده هیچ نمیدانم من با خیال او خوشم و امیدوارم روزی سرچهارراهی پیدایش کنم.

2-مهرداد از نظر قد و قواره فرقی با ما که نداشت هیچ تازه کمی هم کوتاهتر بود با موهای فرفری و صورت سبزه گرد و چشمانی که همیشه میخندید اما چیزی که بود او از ما مردتر بود از همان کلاس اول  رفتارش توام با وقاری بود که که او را از ما شرشورهای خستگی ناپذیر جدا میکرد. شاید به خاطر همین وقارش بود که خیلی زود نه فقط بچه ها که معلم و ناظم فراش هم نیز با او به احترام رفتار میکردند آن هم در رزوگاری که اصولا احترام به بچه و محصل معنی نداشت. در مهرداد چیزی بود که من سر در نمیآوردم بعد ها خیلی بعدها که دیگر از او فقط خاطره ای به جا مانده بود فهمیدم چیزی که او را از ما جدا میکرد دردمندی بود. او آدم دردمندی بود که زودتر از سنش مجبور شده بود با حقایق تلخ زندگی مواجه شود. او پدر نداشت و اوضاع مالی شان افتضاح بود پسر بزرگ خانواده بود و مسولیت مسوولیت خواهر و برادر کوچک ترش را بر دوشش داشت. برای مادرش پسر نبود بلکه یار و همراهی  بود که با مشکلات جدی زندگی دست به گریبان میشد. فیلم هندی تعریف نمیکنم و از یک پسر بچه قهرمان نمیسازم که دست به کارهای خارق العاده میزد بلکه درباره ی رفیقی میگویم که عقلش بیشتر از سنش میرسید و دست به کارهایی میزد که معمولا بچه ها حوصله اش را ندارند.

3- آن زمان مثل الان نبود خصوصا توی جنوب شهر عموم مردم در سطح پایین زندگی میکردند در چنین سطحی اگر فقر کسی به چشم بیاید معلوم است که حال خوشی ندارد. او یک راست از کودکی کنده شده بود و در دل واقعیات تلخ فقر و فاقه فرو برده شده بود. اگر آدم دل بزرگی نداشته باشد خیلی زود از دردمندی اقتصادی راه به دردهای جدی تری راه باز میکند. هنوز بالغ نشده بودیم که مهرداد سر در معقولات کرد و اولین کتابخوان جدی جمعمان شد. با اینکه حرف های جدی اش را با لودگی جواب میدادیم ولی او با همان متانت و وقارش ما را از رو برد و کتابخوانمان کرد. شاید اگر مهرداد نبود من هم آهنگری، هیزم شکنی و یا چیزی تو این مایه ها بودم.

4- مهرداد بعد از کلاس میرفت دم دکان بوجاری هفت کچلان و تا سر شب مشغول پاک کردن نخود و لوبیا و عدس میشد. هفت کچلان هفت تا برادر کچل بودند که کارشان بوجاری بود. بوجاری که میدانی یعنی چه؟ یعنی همین پاک کردن حبوبات. او حبوبات پاک میکرد و دستمزد اندکی میگرفت و کمک خرج خانواده را فراهم میکرد. البته این را هم بگویم که او هیچ وقت از درس و مشق کم نیاورد. فقط یک بار توی علم­الاشیا معلم سخت گیری داشتیم که معمولا حرص جای دیگرش را سربچه ها خالی میکرد. دلش از کجا پر بود نمیدانم. اما بهانه ای تراشید و مهرداد را به باد کتک گرفت. بیش از مهرداد به بچه ها برخورد که چرا بی آزارترین و مودب ترین و با شعورترین محصل اینچنین بی گناه تنبیه میشود. بچه ها آنقدر سر این رفتار به اولیای مدرسه شکایت بردند که آخر سر برای اولین و آخرین بار همان معلم در حضور جمع از مهرداد عذرخواهی کرد.

5- حسن و عیبش را نمیدانم اما همچنان که دردمندی اقتصادی به دردمنددی فرهنگی منتهی میشود ، دردمندی فرهنگی هم به دردمندی سیاسی می انجامد. برای همین از کلاس هشتم نهم بود که سر مهرداد بوی قورمه سبزی گرفت و شروع کرد به خواندن چیزهایی که نباید میخواند. من همان موقع هم ترسو بودم و متوجه خطرات بعضی مطالعات بودم. تا آنجا که به ادبیات و شعر مربوط میشد من هم پا به پای مهرداد میرفتم اما وقتی پای نویسندگان انقلابی روس در میان بود من پا پس میکشیدم... مهرداد اما چنان پیش رفت تا جایی که به قول داود هیچ بعید نبود سرش را زیر آب کنند. مدیر دبیرستان ما ساواکی بود و همه میدانستند حواس اش به بعضی بچه ها هست و به بعضی بیشتر. از اواسط سال ششم بود که ما دیگر مهرداد را ندیدیم که ندیدیم، چه شد کجا رفت خداد داند شاید روزی سر چهارراهی

حالا نوبت پریسا

هروقت به جای سختش میرسه تازه یاد پریسا می افتین و مینویسین "حالا نوبت پریسا" من حالا چی میتونم بگم بعد از اینکه حالم بد شده و دارم عر میزنم؟

1- دخترا دلایل زیادی دارن که خیلی زود دوستی شون رو با بهترین دوستشون به هم بزنن. کافیه یکی متوجه طعنه های دوستش بشه یا بفهمه که تو رقابت با دوستش زیادی عقب مونده. خدا رو شکر حالا همه متمدنن و کارشون به گیس و گیس کشی نمیکشه.

2- همون روز اول مدرسه من غیر از شیوا که میشناسینش با آذین و مهرنوش و فرشته هم دوست شدم و جای تعجبه که هنوز دوستی ما تداوم داره اما فراموش نکنیم که این دوستی در یک منحنی سینوسی قهر و آشتی هفتگی دووم آورده و همش هم تقصیر من نیست، این اخلاق گند دخترا رو کاری اش نمیشه کرد.

3- ما وضع مون معمولیه بهش میگن زندگی کارمندی. با این حال چیزی از کار کردن توی بوجاری و دستتمزد گرفتن از هفت کچلون نمیفهمم. این هفت کجلون همونا نیستن که سر راه سفید برفی بودن؟

4- دخترا تا اونجا که بتونن در برابر هر کتابی مقاومت میکنن مگر اینکه کتاب شعر فریدون مشیری و یا سهراب سپهری باشه. ما چهار تا یکی از یکی خنگ تریم. ببینین اوضاع از چه قراره که که من کتابخون اونام. پارسال به زور وادارشون کردم که "کنار رودخانه سن پیدرا نشستم و گریه کردم" پائلو کوئلیو را بخونن. وقتی خوندن کلی غر زدن که چرا وقتشون رو گرفتم و نذاشتم به حراج اوریف لیم برسن.

5- از سیاست حالم به هم میخوره. بهتون برنخوره ها اما از اینا که زرتی سراغ کتاب سیاسی و حرفای بودار میرن هم حالم بهم میخوره. خوب اگر مهرداد مونده بود بالاسر مامان و خواهر و برادرش بهتر نبود؟ مثلا الان که کله اش بوی قورمه سبزی گرفت چی شد و کجارو گرفت؟ اینطوری شنا هم مجبور نبودین سر چهارراههای خیالی دنبالش بگردین.  

پ.ن1: زمانی بود که ستون نویس های قهاری در مطبوعات قلم میزدند که میر فتاح از اعجوبه های آن دوران بود.

پ.ن2: این مطلب در ستون صفحه آخر روزنامه ی شرق در میانه های تابستان 89 به چاپ رسیده بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
ونوس پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

اوه...چه نوشته ای....آدم و با خودش می بره...
چقدر جالب توصیف کرده بود...اما راستش خوشم نیومد از اون قسمت تعریف های دخترا...!!!اینجوری نیست...همه ی دخترا کلمه ی خوبی واسه این قسمتش نیست به نظر من!!!... نمی دونم چرا این تیکه اش رو که خوندم یاد یکی از نوشته های تهمینه میلانی افتادم (از ماست که بر ماست)...
در کل جالب بود و خوندنی...قلم قوی و عالی...ولی خب دیگه آدمیزاده...اون قسمت دختراش و خوشم نیومد!!
و همچنین آقا رضا دستت در نکنه میون وبلاگ های بدردنخور اطرافم که شامل وبلاگ خودمم میشه اینجا چیزای جدید یاد می گیرم :)

من هم با قسمت پریسا کمی مشکل داشتم، خصوصا که خوننده های اینجا خانم هستن حالا با تو میشود کنار آمد ولی میدانم از چپ دست آپ سوگی را خورده ام.
بابت تعریف هم طبق عادت از لطفتان و مناعت طبعتان است که در هر حال حوصله ی این ها را دارید

site01 پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ب.ظ http://www.site01.ze.cx

56020648151آیا بالاخره راهی برای کسب درآمد از اینترنت وجود دارد ؟؟؟
یک راه مطمئن و درآمدزا برای کسانیکه مایلند از صفر شروع نموده و از هیچ به همه چیز برسند
درآمد بسیار زیاد , آسان , مطمئن و قانونی برای صاحبان سایتها , وبلاگها و بازاریابها
با هر بازدید و سابقه فعالیتی که دارید به گروه ما بپیوندید
>>> و طعم واقعی پول اینترنتی را حس کنید <<<
آیا تا به حال اندیشیده اید که می توانید در منزل و بدون نیاز به خروج از منزل حتی تا سقف 755 هزار تومان در ماه نیز درآمد داشته باشید؟؟؟
برای کسب اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید
http://www.site01.ze.cx

خدا خوشحالت کنه که به فکر همه هستی

chapdast جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:52 ب.ظ

اول پستو ک دیدم با خودم گفتم صفحه رو ببند بذا وقتی بخونیش ک چشات سو داشته باشه ولی الان ک اینارو می خونم ببین ک من تمام و کمال، خط ب خط این پست رو خوندم! و البته با علاقه! نه از سر بی حوصلگی یا اجبار !!!!
بین نوشته، اون وسط ها داشتم با خودم می گفتم آآآ این رضا ک خیلی بزرگتر از چیزیه ک فکرشو می کردم... یعنی وقتی از کلاس ششم حرف زدی رسمن فکم خورد ب زمین!!!! ولی خب بعیدم نیس.. ی همچین پختگی رو دیدم تو شما !!!
مهرداد رو خوندم یاد ی سری از بچه ها افتادم ک الان اسمشون تو لیست مامورای سیاسیه.. تو همین دوران خودمون .. و من هیچ دوس ندارم یکی از دوستام بخاطر ی سری مسائل واسه همیشه نیست شه ... در این حد ک ندونم زنده س یا مرده... ایرانه یا خارج از ایران و الی آخر...
ختم کلام هم این که: از سیاست متنفرم.. ولی عاشق اینایی هستم ک ی چیزی، ی هدفی دارن انقدر ک بخاطرش از همه چیزشون می گذرن!!!!
اسم تو میر فتاح نیس ؟!:دی

از لطفت ممنون اگه تو و ونوس نبودیم که خیلی وقت پیش کاسه کوزه مو جمع کرده بودم
همه ی ما مهرداد های بیشماری توی زندگی داریم و بعضی موقع ها احساس میکنم خود ما هم گم گور شدیم خیلی وقته
در مورد سوالت موشکافانه ات باید بگم نخیر من میرفتاح نیستم من داداش هفت کچلون بودم ولی چون مو داشتم منو بین خودشون راه نمیدادند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد