احتمالا برایتان نگفته ام که شنبه ها مثل تمام پادگان ها، روز خاصی برای پادگان ما محسوب میشود و دلیل آن هم اجرای مراسم صبحگاهی مشترک به اتفاق تمامی سردمداران و مافوقین است و در میان چند صد جفت چشم بادکرده، پرچم ایران را به اهتزاز در میآید. این حقیر نیز به همراه عده ای از خواب آلوده ترین سربازان، در گوشه ای از مراسم شرکت کرده و مسولیت گروه مسلح را به گردنمان است.
شاید بپرسید گروه مسلح چیست و من باید بگویم این اعضای این گروه اسلحه کلاشنیکف به دست، در مواقعی مانند بالارفتن پرچم و یا ذکر اسامی ائمه، اسلحه فوق الذکر را به سبک و سیاق خاصی جلوی صورتش میگیرد که اصطلاحا پیشفنگ گفته میشود. این مراسمات شالوده ی نظامی گری محسوب میشود و حساسیت خاصی روی آن وجود دارد. حال با این مقدمه تصور کنید در حین مراسم که همگی باید به حالت خبردار باشند کسی خشاب اسلحه اش از بیخ و بن نباشد که خود جرمی نابخشودنی است و آن کس من باشم. بعد از چند بار پیشفنگ کردن، بغل دستی ام با صدای پیس پیس بهم حالی کرد که خشاب سر جایش نیست. چشمتان روز بد نبیند همانطور که خبردار ایستاده بودم، یکهو مثل کسی که تشنج کرده باشد اطرافم را برانداز کردم ولی خبری از خشاب نبود که نبود. همین حرکت های من و پچ پچ کردنم، نظم کل صف را بهم زد و شرح ماوقع به گوش مافوق رسید. به خیال خودم فکر کردم کلکم کنده است و همین طور که داشتم به از دور به چشمهای مافوق که داشت برایم خط و نشان میکشید خیره نگاه میکردم به یاد حکایت چند باره جستن ملخک افتادم و حداقل چهل و هشت ساعت بازداشت را به عینه جلوی چشم ام تجسمم کردم. مراسم تمام شد و نوشتن این مطلب نشان میدهد که اتفاق بغرنجی نیفتاده است ولی همین که دعا و نیایش تمام شد و همه پی کارشان رفتند و دور و برم خلوت شد، به حالت بدو بدو به سمت مافوق فراخوانده شدم و این جمله ها نثارم شد:" کارایی میکنی که سرباز صفر هم روش نمیشه بکنه، میخوای جلوی این همه سرباز خوردت کنم. از درجه ات خجالت بکش، همین... شرم کنی برای من کافیه" و بنده به مدت نامعلومی خجل شدم.
نمیدانم میتوانید تجسم کنید یا نه؟ دختر و پسری در مسیر مخالف هم در سایه روشن نور تیر چراغ برق از کنار شمشادها رد میشوند.یک کیف چرمی مشکی توی دست دختر تاب میخورد و احتمالا به فکر است که چه بهانه ای برای تاخیرش تحویل نگهبان دهد و آن طرف پیاده رو هم پسر با موهای لختی که از گوشه صورتش افشان شده است و در حالی که هر دو دستش توی جیبش است سوت زنان و ولنگار قدم از قدم برمیدارد....
... اصلا مشکل دوست داشتن همیشه همین است. ممکن بود چند ساعتی با هم بنشینیم و هیچ حرف تازه ای به این مخ لاکردارمان نرسد، تعارف که نداریم، حوصله مان هم سر میرفت یا با خودمان فکر میکردیم خوب که چی؟ ولی همین که موقع خداحافظی میشد، موقع دست دادن، خیلی غیر طبیعی دلم میگیرفت، شاید مال او هم... انگار نه انگار که پاهایم ذق ذق میکرد، انگار نه انگار که تمام مسیر پیاده روی، چند باری دزدکی و با کمی عذاب وجدان قد و هیکل و رنگ مانتو اش را با بقیه مقایسه کرده بودم و بین خودمان بماند بعضی موقع ها... اصلا ولش کن .... یادم هست همین که به در خوابگاه میرسیدیم جایی کمی دورتر از چشم دربان، کنار شمشادها تکیه میداد به دیوار و من دست اش را با سفت میگرفتم، حس خوبی بود، شیرین و بعد مراسم "خداحافظی کنان" و "مواظب خودت/خودم باش" شروع میشد و آخر سر هم بعضی وقت ها لپ اش را میکشیدم و یک خنده ی مشترک و بعد در میسیر مخالف هم راه میافتادیم. حنانه سوت زدن هایم را دوست داشت. شروع میکردم به سوت زدن، بلند و روی ریتم، یکبار از ابی، یکبار از داریوش و همین طور از بقیه خواننده ها، عجیب حال دلگیرم را بهبود میداد. خوابگاه هایمان کنار هم بود و من از در ورودی خوابگاه پسران با سر تکان دادنی رد میشدم و برای لبخند معنی دار آقا مرتضی، نگهبان خوابگاه که از ماجرا خبر داشت لبخندی تحویل میدادم. قرارمان این بود که وقتی رسید اتاقشان، تک زنگ بزند که سوت زدن را قطع کنم. همیشه این تک زدنش همزمان میشد با رسیدن من به جلوی باغچه بلوک چهار، جایی که دور و برش پر بود از عطر جنجالی پیچ امین الدوله. نفس عمیقی میکشیدم و حفره حفره ی ریه هایم پر میشد از غوغای معطر امین الدوله ها. تجسم کنید حاصل ضرب آن غلیان عاشقانه ی من در پیچ تاب معطر آن باغچه ی معصوم چه شور و حال مضاعفی، چه اوج گرفتن بی مثالی -یا هرچه که خودتان تجربه اش را دارید- را نصیبم میکرد. چند سالی از آن اردیبهشت ها گذشته است ولی شنیدن بوی پیچ امین الدوله همان و حمله مغول وار همه ی آن روزها همان....