حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

سکانس: بالا و پایین عشق

همین که سوار شد صدای ضبط را ته کم کرد و با یک جواب سلام خشک و خالی صورتش را برگرداند سمت شیشه و با وجود اینکه مشخص بود روی تمام حرکاتش از قبل فکر کرده ولی  به خیال خودش داشت گوش مالی حسابی میداد و گفت : گفته باشم من نیومدم که بریم فرحزاد خوش گذرونی. فکر نکن من از اونایی ام که تازه یکی نمره ی تلفن کف دستشون گذاشته باشه... اومدم رای دلتو بدونم. میخوام بدونم چرا نه می یاری؟ چرا هر موقع من پیشنهاد بیرون رفتن میدم هی طفره میری و روتو ترش میکنی؟  من و تو الان نزدیک یه ساله باهمیم، خبطی از من سر زده؟ ناراحتت کردم؟ اصلا نمیشه از کار تو سر در آورد. یه بار که خوبی به عوضش چند هفته زبونت نیش میزنه.   بالاخره من میخوام تکلیف خودم مشخص بشه... من کاری به اینکه چرا تا من ازت خبری نگیرم دل نمیکنی یه حالی از آدم بپرسی و آخر هفته ها هر بار یه جوری جیم میزنی ندارم. هی کارتو بهونه میکنی آدم نمی تونه چند دقیقه باهات راحت تلفنی حرف بزنه یعنی این همه آدم دارن تو این شهر کار میکنن همشون مثه تو جواب یه اس ام اس رو چند ساعت لفت میدن...

حرفهایش طبق برنامه پیش رفته بود و فکر کرد اینجور موقع ها تهدید خوب جواب میدهد:  اگه قراره این رابطه به جایی نرسه بهتر از الان جفتمون اقرار کنیم. دوست نداشتم این چند روز ببینمت چون واقعا بعضی موقع ها خیلی غیر قابل تحمل میشی... همین طور که یک وری رو به پسرک به در ماشین تکیه داده بود ، داشت تند و تند غر میزد. پسر که از اول سوار کردنش یک بار هم نگاهش نکرده بود چشم به تابلو ها دوخت و بدون اینکه راهنما بزند پیچید به سمت اتوبان رسالت- غرب به شرق و گفت: امروز خسته ای. بهتره بری خونه بعدا باهم حرف میزنیم.

انگار حرف های دخترک ناگهان ته کشید و ماسید دور لبان خطی اش که با ظرافت تمام چند دقیقه قبل از اینکه از آموزشگاه خارج شود سعی کرده بود با رژ صورتی برجسته ترشان کند.  تمام مسیر حتی یک کلمه هم میان آنها رد بدل نشد تا به همان خیابان کم تردد همیشگی برسند. با طمانینه و وسواس غیر معمول انگار که برای چیزی دست دست کند کنار جوب دورتر از نور چراغ برق پارک کرد و همین که زنجیر دور گردنش را جابجا میکرد به سمت دخترک برگشت. نیم رخ بغ کرده اش را دقیق برنداز کرد. قیافه اش با آرایش بد نبود ولی با هیکل شکستنی اش که استخوان های ترقوه از زیر شال خودنمایی میکرد نمیتوانست کنار بیاید. دلش را به دریا زد  خودش را کشید به سمت دخترک... 

پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از پست شماره 140 ونوس

نظرات 6 + ارسال نظر
ونوس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:27 ب.ظ

:)
اوه....
غافلگیر شدم....و چندبار خوندم...و چند بار پست خودم هم خوندم...
برداشتی آزاد...
جالبه...
اما خب کمی گیج شدم!
یه کم توضیح میدید؟

اینکه خواننده بگوید جایی از نوشته را نفهمیده و اینکه نویسنده برای یک متن بخواهد مدام پاراف بزند و توضیح بدهد برمیگردد به ضعف قلم، به سرراست نبودن حرف نویسنده.
ونوس جان هر چه که برداشت کردی همان درسته چون قصد پرداختن به یک موضوع خاص را نداشتم و فقط حالت توصیفی دارد
اما باز هر کجا را بفرمایید توضیح میدهم

ونوس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ

اختیار دارید شما این چه حرفیه!
از قلم شما نیست از خنگی بنده ست!
منظورم نوشته نبود راستش ربطش رو با پست خودم نفهمیدم که البته بعد از کلی فکر کردن الان دیگه فهمیدم :)
توصیف قشنگ و جالبی بود!شاید ۱۰۰٪ واقعی!طوری که ادم احساس می کنه نکنه اون پسر خود شما هستید!

دور از جانتان...
خوشحالم که دستگیرتان شد چون داشتم پاک نا امید میشدم از قابل فهم بودن این نوشته
اما جمله ی آخرتان دوباره منو به شک انداخت حتما متوجه هستید که شخصیت پسر اینجا منفی هست.

ونوس یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

بله متوجه هستم!
منظورم این بود که انقدر دقیق توصیف کردید که انگار شما خود اون پسر بودید واونجا بودید و همه ی اینا رو از نزدیک دیدید!

مینا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ق.ظ http://jazireh24.com

سلام دوست خوبم.

وبلاگتو دیدم.خیلی خوب و پرمحتوا بود.امیدوارم بهتر از اینها بشه بازم.
موفق باشی همیشه
به وب منم تشریف بیار اگه خواستی.
یه فروشگاه اینترنتی دارم که محصولات جالب و جدیدی میتونی توش پیدا کنی.
حتما یه نگاه بنداز ضرر نمیکنی

زنی روشن در سایه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

منم دلم برداشت آزاد خواست... سفارش قبول می کنید قربان؟!

اختیار دارید ...نوشته های شما جان میده برای برداشت آزاد

زنی روشن در سایه جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

خب من باید دعوت رسمی کنم از شما برای نوشتن یک برداشت آزاد از هر کدوم از پست هام که دوست دارید؟! آقا رسما دعوتتون می کنم و با افتخار لینک مطلبتون رو در بلاگم قرارمیدم! قرارداد ببندیم؟!... خب با چه زبونی بگم منم می خوام دیگه!!!

خانوووم پیشنهادت خیلی وسوسه کننده است.دارم میرم مسافرت برگردم کاسبی رو راه میندازیم مرجان جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد