حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

سکانس: buzz

ولو شده ام روی مبل. احساس میکنم جریانی از خستگی از همه ی تنم به سمت کف پاهایم شره میکند.  پاهایم این چند روز کمتر برای هواخوری از پوتین بیرون آمده اند. از پشت پنجره هم شمعدانیها پیداست که زیر آفتاب کلافه شده اند. امین-داداشم-، کمی آنطرفتر دو سه تا کتاب جلویش باز کرده است و مثلا دارد درس میخواند. صدای موزیکی که گوش میدهد بلند به قدری بلند هست که از درزهای هدفون بیرون بزند. حواسش به من نیست و با ریتم موزیک سر تا پایش را قر میدهد. من هم هوس آهنگ میکنم.
آهنگ"دوست دارم" محسن یگانه را قبلا چند باری با صدای دووم دووم اش  از ماشین­های توی خیابان شنیده ام. همزمان که هدفون را توی گوشم فرومیکنم داداشم داد میزند، " داداش حس آهنگو بگیر میری فضا".

"من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا

تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیده از من

دووووم دووووم دووووم دوووووم"

از این لحن گفتنش بی ارده یاد آهنگ " عروسکی بودم برات" شادمهر و حال و هوای آن موقع ها میافتم. حدود سال 79. اول­های خاتمی. هرجا میرفتی همه این آهنگ را گوش میکردند. یادم هست یکبار که کلیپ تصویری آهنگ را دیدم چقدر ذوق مرگ شدم. چقدر آن دختر توی کلیپ  برایم توی دل برو بود.  هر طور که میشد آهنگ را گیر آوردم و همین که از مدرسه برمیشگتم خانه با دستگاه زپرتی وی سی دی روزی چند صدبار گوش میکردم. روی صورتم تازه داشت جوش هایی در مبآمد که هرکدامشان به اندازه ی یک تپه بودند.

یادم هست آنموقع ها  چت هم تازه تازه مد شده بود. با جمع کردن  پول توی جیبی چند هفته یکبار میرفتم کافی نت برای چت بازی. دنیای جدیدی بود. مثل روز آخر امتحان ها. حس اینکه "حالا وقتش هست هر غلطی که میخواهم بکنم". از این رووم به آن رووم. همین که به خیالم دختری سلام منو  علیک میگفت ته دلم میریخت. به قول گفتنی نروس میشدم. نوک انگشت هایم ویبره میزد طوری که بعد از سلام واحوال پرسی هیچ چیز خر دیگری به ذهنم نمیرسید. چند باری همین طور شده بود و طرف هم بعد از چند بار BUZZ  زدن، راهش را کشیده بود. کاش میشد  الان از وضعیت این آدمها اطلاعی داشته باشم. کجا هستند؟ خوشبخت شده اند؟ اصلا من یادشان هستم؟
 
آفتاب کم کم پا پس کشیده است و خنکای مخصوص شب ها دارد خودی نشان میدهد. بعد از چند بار گوش کردن میخواهم از اول آهنگ را play کنم که گوشی زنگ میخورداسم طرف با حرف F ذخیره شده است. امین را صدا میکنم. گوشی را میگیرد و هدفون را میدهد دستم و پشت سرش در اتاق را میبندد.

نظرات 4 + ارسال نظر
ونوس جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ب.ظ

دلتون گرفته اقا رضا!

نه خانم، بعضی موقع ها چیزی به ذهن تنبلم میرسه زور میزنم بنویسمش، برا جلوگیری از پیری خوبه:-)

مرجان جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

چقدر دلم می خواد که دوباره بتونم بنویسم! واقعا بنویسم... دلم تنگ نوشتن شده... چیزی شبیه این، با خوندنش دلم گرفت برای حسی که از دست دادم.

واقعا تو یکی باید بنویسی...تو باید بنویسی دیگه،حرفی هم توش نیست

تراویس یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ب.ظ http://zertopert.blogsky.com/

منم بعضی وقتها این سوالات رو از خودم میپرسم که آدمهایی که تودنیای مجازی میشناختیم الان کجا هستن؟

مرجان دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

چرا کامنت پست قبلی جواب نداره؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد