حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

قصه های خیابانی 2

با زود تاریک شدن هوا دیگر از تراکم پیاده رو ها هم کم شده است. مردی عینکی و لاغر اندام با پیراهن سفید راه راه از سمت خیابان به پیاده رو می آید و همین که چند قدم بر میدارد از روبرو به زنی جوان با موهای پف کرده  محکم برخورد  میکند. کیسه پلاستیک مشکی مرد از دستش می افتد و صدای تلق و تولوق چیزی شبیه ظرف آلومینیومی بلند میشود.

مرد با اشاره ی دست معذرت خواهی میکند و دور میشود. زن شال قرمزی را که با کفشهای عروسکی اش تناسب رنگ چشمنوازی دارد را با اخم مرتب میکند و غرولندکنان میگوید: من که میدونم دردت چیه

پ.ن: این روزها حواسمون به همدیگه بیشتر باید باشه...

قصه های خیابانی 1

زنی مسن که زیر چادرش روی زمین کشیده شده است و به اندازه ی نیم وجب خاکی است     همراه دختری جوان و خوشپوش روبروی ویترین پر زرق و برق گوشی فروشی  ایستاده اند. 

زن: اینا چی ان آخه. نه گوشی ان نه کامپیوتر. یه چیز خوب فعلا  بگیر دم دستت باشه داری میری یه شهر دیگه آنتن بده راحت با هم حرف بزنیم. مثلا اون سفید بالایی رو ببین...

دختر: مامان نمیدونی چرا نظر میدی. اتفاقا خوبی اینا اینه که هم گوشی ان هم کامپیوتر. بیشتر به کارم میاد. اینجوری همیشه جزوه هام همراهمه. بچه ها میگن خوابگاه هم که اینترنت داره با همین راحت میتونم کارامو انجام بدم.

پ.ن: اینجا رو هم بخونید