حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

حرف آخر: خدا خوشحالتون کنه

این روزها گیر آوردن چند لحظه وقت خالی بی آنکه که دغدغه ی رفتن داشته باشم شبیه غنایم جنگی شده است که باید بر سرش کشمکش کنم و گلاویز شوم. اما خوب اجبار همیشه کارسازتر از تشویق است و من به حکم اجبار اینجا پشت کامپیوتری که گوشه ی یک کافی نت است این آخرین کلمه ها را مینویسم. اجباری که از سر دلتنگی است. اینجا و این دنیا شبیه هیچ جای دیگری نیست. آیا این یک حرف کلیشه ای است؟ نه مطمئنا و دلیلش کسانی هستند که اینجا عاشقشان شده ام. عشقی که هیچ تمنایی ندارد و تنها با نگرانی گوشه ی اتاقی نیمه تاریک در یک هوای ابری موهای بلند دخترش را میبافد و برایش قصه میگوید.
واقعیت آن است کسانی را اینجا شناخته ام که با همان کلمه های اولی که از آنها خوانده ام با خودم فکر کردم این همانی است که من میخواهم. کسانی که شاید حرفشان تازه نبوده باشد. بینظیر نبوده باشد و یا حتی مخالفشان بوده باشم اما همان چند کلمه ی اول حسی آشنا را در من بیدار کرده است. حسی که از جنس لمس و دیدن و این ها نیست و این دقیقا قشنگی اینجاست. اینجا لازم نیست حتما عکس کسی را ببینی تا دلت را ببرد و یا لازم نیست کارت گیرش باشد تا دمخورش شوی. اینجا شماره رد و بدل نمیشود و شاید هیچ کامنتی به قرار و مدار ختم نشود. اینجا تنها کلمات هستند که تا انتهای زلال یک صمیمیت صادقانه میهمانت میکنند بی آنکه چشم در چشمشان شوی و یا در خیالت برای تشکیل خانواده سبک و سنگین کنی. اینجا برایت یادآوری میکند که فارغ از قیل و قال غریبانه ی این شهر پرهیاهو   همگی انسانیم، رها شده در لم یزرع این مکان دور، زیر خرواری از سیاره های شبیه. انسانیم و شباهت هایمان بیش از تفاوتمان است. همگی رویای عاشقی داریم. از تنهایی میترسیم و گهگاه آغوش خالی شب هایمان  پر از حجم خیش یک بالش میشود. 
اغراق نیست و مسلما نیازی هم برای ظاهرسازی ندارم اما باید بگویم با خواندنتان گهگاه شب ها آمده ام و آرام کنار تختتان نشسته ام. آرام  و بی سرصدا. یک دل سیر نگاهتان کرده ام و و موقع برگشت یک سیگار چاق کرده ام و در پیاده روهای تاریک و ساکت فکر کرده ام چقدر شبیه هم هستیم حتی خواب هایمان.
کلام آخرم هیچ نیست جز انکه متشکرم از چپ دست عزیز که دلی بزرگ، خیلی بزرگ دارد و چشمانی سرشار از هیجان، مرجان گل که بی نظیر است و قلمش لنگه ندارد و ونوس، این دختر عصیانگر که مهربانی اش از سر روی وبلاگش چکه میکند. از همه کسانی که سری به اینجا زده اند و دلگرمم کرده اند سپاسگزارم. از وبلاگ های سهراب، مشق سکوت، عصیانگر، جعفری نژاد، جوگیریات، دلفین و سایرین که بی گفت وگو، بی چک و چانه مدیونشانم چراکه تا خرخره از نوشته هایشان لبریزم.
وقتی که اینجا را بخوانید من پا میچسبانم و کله ام از سرمای چهار صبح سگ لرز میزند. پامرغی میروم و به عالم و آدم هم شاید فحش بدهم. از بطالت بیش از اندازه و قوانین مزخرف نظامی حالم به هم میخورد. با یک عده کچل مثل خودم طرح رفاقت از نوع سربازی ریخته ام ولی مطمئنا جایی از تخیلاتم در خلا کار خودش را میکند و با نوشته های شما زندگی میکند. آنجا که  من در تاریکی شب بی هدف  طبق قوانین باید ایست شبانه بدهم و اسم شب های مسخره را بپرسم و در برهوت پادگان پست بدهم دست خالی نخواهم بود شما هستید و نوشته هایتان که در مغزم ردیف میشوند.من با حرف هایتان و نحوه ی زندگیتان داستان ها خواهم ساخت و برای هر پستتان کامنت خواهم گذاشت و این نهایت خوشبختی است که چیزهایی را داشته باشی که از تو جدا نشوند. 
خدا خوشحالتان کنه و والسلام

بدون برچسب: در نکاح نظام

... نَره نمیتونه از پس زن و بچه اش بربیاد. اهل و عیال گرده ی مرد میشکونه. نه فقط نون شبشون! زنی که دستشو داد به یه مرد یعنی دار و ندارشوگذاشته کف دست شوهرش. این کم چیزی نیست باید مرد باشی تا طاقت بیاری و این طاقتو اونجا یاد میگیری...

.

.

.

خیلی خوب بود اگر قانونی وجود داشت و یا جمله ای بود که همیشه دلگرم کننده بود و در همه ی شرایط میتوانستیم به  حتمی بودنش هیچ شکی نکنیم. خیلی خوب بود یک آدم معمولی بودیم و یا حتی یک مذهبی قاطع  و کتابمان یکی بود و مرجع استفتاء و استنباطمان یکی. چقدر عالی بود مطیع کسی بودیم و حرفش حرف ما. منظورم این است که آنچه رنج ما انسانها را تشدید میکند ندانستن است. ندانستن چرایی اتفاقاتی که برخلاف میلمان رخ میدهد. در یک کلام عدم قطعیت. عدم قطعیت این روزهای زندگی سرسام آور است. وقتی که به کلیت گذشته ریزتر نگاه کنیم خواه ناخواه درخواهیم یافت برای خیلی از مقولات چنان پافشاری کرده ایم که اصلا لازم نبوده است. تصور کنید این ادراک و فهم در مورد بنیانی ترین مفاهیم زندگی یک آدم به تدریج چه تبعاتی در سست شدن اعتقادات و بی اعتمادی او میتواند داشته باشد. مطمئنا همگی چشیده ایم مزه ی همدلی و باهم بودن را و یا به این بیت معتقدیم " تو نیکی کن و در دجله انداز ..." و یا به تجربه آموخته ایم که عشق،  معرکه است و یا شاید روی در و  دیوار و کتاب خوانده ایم "الخیر فی ما وقع" اما تمام این اعتقادات و سوابق به تدریج در کنار امثال نقض خود کمرنگ و کمرنگ تر میشوند. شاید این روزها تنهایی پای کامپیوتر و با وجود این همه کلاس و مشغله کمتر آزار دهنده باشد چراکه دردسرش هم کمتر است و یا نیکی کردن و نیک سرشت بودن همیشه با دست و دلبازی بدرقه نمیشود و یا عاشقی به دردهای بی حاصل بیانجامد. چندبار پشت ویترین های پرزرق و برق به هرچه انشای علم بهتر است یا ثروت بد و بیراه گفته ایم و یا چندبار مصمم شده ایم خودمان برای کسی به آب و آتش نزنیم. این همان نسبی شدن حقایقی است که روزگاری مسلم و مقدس بوده است. واقعیت این است که به کار دنیا نمیتوان خوشبین بود زیرا حسن نیت خود را کمتر به اثبات رسانده است پس باید به یک ذهن منطقی حق بدهیم خوشبین نباشد.  این یک حرف مایوس کننده نیست. فقط الزام آور است. الزام به اینکه بالاخره پشت هر بدی، تلخی و  سختی بالاخره خوبی خواهد آمد. خوشی خواهد آمد هرچند اگر خیلی دیر به دیر و کوتاه گذر. به نظر میرسد این دنیا از هیچ قانونی تبعیت نمیکند و دقیقا همین بگیر و نگیر داشتن قوانین این دنیا تشکیک را به همراه دارد. این شک به اشتباه همیشه به سوژه منتسب شده است و اینچنین چرخه از نو چرخیده است. یعنی اگر از نیکی خیر ندیده ایم طرف مقابل را ناشایست پنداشته ایم و یا اگر عشق را تا مرحله ی کافی شاپ و خیابان گردی تنزل داده ایم با خود فکر کرده ایم حتما مورد بهتری خواهد بود با تمام برازندگی هایش. یا حتی اگر از این دنیا نصیبی نبرده ایم به هوای بهشت منتظریم. در حالی که  چرخ این دنیا کمتر برای آسیاب ما انسانها خواهد چرخید و این تنها قانون مسلم هستی است. هیچ چیز آنطور که هست به نظر نمیاید و هیچ جمله ای و روشی تا ابد قابل تکیه نیست. هر ذهنیت و اعتقادی روزی در انتهای یک عصب به بن بست میخورد و تا ابد همان جا لخته میشود فارغ از اینکه روزی چقدر صحت داشته است.  خوشبخت بودن به همان اندازه بی مفهوم است که بدبخت بودن. هیچ خوبی به همان اندازه خوب نیست و هیچ بدی هم و این ابتدای تنهایی است. تنهایی با تمام گستردگی معنای آن از ازل تا به حال. نه فقط تنهایی صرف، نوعی احساس رها شدگی، به حال خود رها شدگی که فاقد هرگونه اعتقاد ریشه داری است. 

پدرم داشت ادامه میداد:

بالا بری پایین بیای باز بیشتر از قسمت نصیبت نمیشه... اینم قسمت تو بوده، کسی چه میدونه شاید واقعا همین به صلاحت باشه اینو وقتی فانوسقه به کمرت ببندی میفهمی... 

جراید: آدم ها/ مرتضی مردیها

آدمهای خوب کیا هستند؟

کسانی که این اوصاف را بیشتر دارند.

تمیزند؛ گاهی لبخند میزنند؛ خوش‌مشربند. بذله‌گو هستند. ملایم حرف میزنند. مؤدبند و به بزرگترها احترام میگذارند. کلمات زشت به زبان نمیآورند. قهقهه کم و عربده کمتر میزنند. در نگاهشان تحقیر نیست. کمتر خموده و بی‌حوصله نشان میدهند. آرام ولی با اشتها غذا میخورند. اهل جنب و جوشند ولی نه بیقرار. برای تنوع و خوشگذرانی با دیگران آمادگی و بلکه پیشنهاد دارند. سهم خودشان را در کارهای خانه انجام میدهند. 

بیش از حد نگران تلف شدن وقتشان نیستند ولی بخشی از وقتشان به کارهای جدی و مولد صرف میشود. ظاهرشان را خیلی حفظ میکنند ولی باطنشان را هم کمی حفظ میکنند. رک گوئی را افتخار نمیدانند ولی رودربایست زیاد هم آنها را به اذیت کردن خود و اطرافیانشان دچار نمیکند. زود و زیاد از کوره درنمیروند. شنونده‌ی با حوصله‌ای‌اند. غمگساری میکنند. مهربان نشان میدهند. کمکهای کوچکی از دستشان بربیاید، به اطرافیان خود میکنند. از کمکهای کوچک دیگران اظهار شادی میکنند. 


خیلی حساس و خیلی بیخیال نیستند. در امور جزئی سخت نمیگیرند. تا بشود از اشتباهات کوچک دیگران گذشت میکنند. خودشان را برای دیگران فقط تا حدی میگیرند. راجع به دوست و آشنا فکر خیلی ناجور نمیکنند. فقط خوش‌احوالیها یا فقط بدبیاریهاشون را تعریف نمیکنند. دوست دارند دیگران را خوشحال کنند، هرچند نه برای رضای خدا. انرژی مثبت میدهند. 

بدجور معتاد نیستند. بروز تند و تیز میلشان را کنترل میکنند. نمیگذارند حسادتشان به مرحله‌ی تخریب برسد. نمیگذارند خود خواهیهای زمختشان همه را عاصی کند. خودنمائیهایشان را طوری مدیریت میکنند که دلزدگی ایجاد نکند. جانب اعتدال را نگه میدارند. از عرف رفتار عقلا خیلی فاصله نمیگیرند. 


اخلاق برای آنها مهمتر از عقیده است. همه چیز را بازی میدانند ولی جدی بازی میکنند. سعی میکنند کمی خود را جای دیگران بگذارند. خیلی پرتوقع و طلبکار نیستند. زیاد پیش پای خودشان بلند نمیشوند. همه ی برتریهای خود را هنر خودشان نمیدانند. کمتر وانمود میکنند دنیا به آخر رسیده. کمتر ادعا میکنند جزو بدبخت‌ترینها هستند.


آدمهای بد کیا هستند؟

کسانی که همان اوصاف را کم یا خیلی کم دارند.

ممکن است کسی بپرسد پس کسانی که فداکاری میکنند؛ ایثار میکنند؛ شجاعند؛ سخاوتمندند؛ وقف مردم میشوند؛ در کار دنیا گشایش ایجاد میکنند؛ و ... آنها چه؟ چنین کسانی کم یا خیلی کم هستند و اگر باشند حتماً وصفی بالاتر دارند. و اگر پرسیده شود پس جنایتکارها، آدمخوارها، یا همدستان رده پائینشان ... چه؟ میگویم که آنها آدمهای بد نیستند. کلمات و ترکیبهای دیگری برای توصیفشان باید پیدا کرد. ترکیبی که معروف است کسی باید آنرا ببرد.

پ ن: برای شخص من در قعر جدول باید یه دسته بندی جدا در نظر گرفت:-)

سکانس: به همین سادگی

جلوی در اتوبوس پشت سر چند نفر منتظرم تا سوار شوم. پاهایم بی حس شده اند. با خیال راحت کرایه راننده را حساب میکنم چون هنوز چند جای خالی برای نشستن هست.  احساس میکنم روی گوش هایم آتش الو کرده اند. وقتی عصبی میشوم این حالت پیش می آید. همین چند دقیقه پیش پای تلفن با پدرم حرفم شد. معمولا کارمان به دعوا و مرافه نمیکشد ولی بعضی وقت ها از فرط بی حوصلگی، جواب پس دادن برایم تبدیل به معضلی کبیر میشود. روی صندلی مینشینم و به بدبیاری های امروزم فکر میکنم.بدی دعوا کردن از پشت تلفن به این است که نمیدانی به محض اینکه چشم توی چشم طرف میشوی باید چه واکنشی نشان بدهی. با خودم مدام جر و بحث مان را  تکرار میکنم.  نگاهم به پسری ریشو که روبرویم نشسته میافتد که به من زل زده است. من هم به او خیره میشوم تا نگاهش را بدزدد... چند ایستگاه جلوتر پیرمری همراه چند نفر دیگر سوار میشود.
کت چروکی به تن دارد و حدودا شصت و پنج ساله. دقیقا به چه دلیل؟ نمیدانم ولی تصمیم میگیرم از جایم جنب نخورم. شاید حس و حال فردین بازی ندارم. پیرمرد نگاهش به من میافتد و مستقیم میاید کنارم سرپا میایستد و من هم حق به جانب به پیاده رویی چشم میدوزم که پر است از دخترهای بالغ مدرسه ای با آن جیغ و داد همیشگی و روپوش های سرمه ای بی قواره. کاش این روزهای خسته کننده زودتر بگذرد. حال و حوصله ی هیچ موجود ناطقی را ندارم.
آن پسر ریشو جایش را به پیرمرد میدهد. پیرمرد به محض نشستن همانطور که زانوهایش را با دست مالش میدهد  برای آن پسر هم دعا میکند. توجهی نمیکنم. در کنار همه ی ضعفی که برای حل مشکلات تلنبار شده دارم،  هنوز غرورم سر جایش هست،پس وقتی برسم خانه یکراست میروم توی اتاق. تقصیر خودش بود. باید شرایطم را درک میکرد.
پیرمرد عکسی از جیب کتش درمیاورد و به مرد میانسال کنار من که چند دقیقه ای است باهم خوش و بش میکنند نشان میدهد. مرد صاحب عکس را به جا میاورد و  آهی بلند میکشد. چند بار پشت سر هم تسلیت میگوید و دست پیرمرد را میگیرد. پسرش تصادف کرده است. راننده آمبولانسی بوده که به مناطق زلزله زده اعزام شده است.
مادرم بی موقع زنگ میزند. با بی میلی جواب میدهم. میگوید امروز پدرم به خاطر اشتباه در حساب و کتاب شرکت توبیخ نقدی شده است. گوشی را قطع میکنم  و تا بخواهم جمله های تسلیت گفتن را جور کنم پیرمردی با لباس مشکی و ریش پرپشت با صدای شکسته ای میگوید: آقای راننده این ایستگاه پیاده میشم

جراید: بی خیالی طی کن برادر/ مرتضی مردیها

زیاد به دلار و نوسان قیمتش و بالا رفتن ارزش آن و کم قدر شدن پس‌اندازتان و دشوارتر شدن خرید چیزهائی که نیاز دارید، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم زیاد به همینها فکر میکنم.
زیاد به مشکل شغل و بیکاری و توابع اون که بی پولی و شرمساری پیش آشنا و غریبه است و هم افسردگی و نبودن چیزی برای پرت کردن حواس در طول روز، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم فکر میکنم. 
زیاد به اوضاع نامساعد سیاسی و چوب حراجی که بر آبروی ایرانیان میخورد و منابعی که بر باد میشود و آتشسوزی مهارنشدنی فرصتها و سوررئالیسم مدیریتی فکر نکنید؛ اگرچه من خودم درگیر همین اندیشه‌ها هستم. 

زیاد به این فکر نکنید که چرا اصلاً در این زمان و مکان به دنیا آمده اید و اینطور گرفتار چیزهائی شده‌اید که در دنیا و شاید در تاریخ نمونه ندارد، و بدشانسی حیرت‌آوری داشته‌اید؛ اگرچه من خودم به این فکر کرده‌ام.
اینقدر دنیا و مافیها و خودتان را لعنت نکنید و اصل خلقت و خاصیت و ضرورت آن را زیر سوال نبرید و به هجوم بی‌امان زشتی و سیاهی و درد توجه نکنید؛ البته من خودم همۀ این کارها را میکنم.
اینقدر خودتان را سرزنش نکنید که چرا فلان وقت فلان کار را کردید و فلان وقت آن یکی کار دیگه را نه، و چرا ماندید یا رفتید یا فلان چیز را خریدید یا فلان اقدام را نکردید؛ اگرچه من دور از همین دغدغه‌ها نیستم.
اینقدر خودتان را دق ندهید که چرا نمیتوانید به خارج بروید یا اگر رفته‌اید چرا شغل و درآمد و موقعیت و روابط رضایتبخشی ندارید یا چرا از امکان بودن در کشور خود محرومید؛ اگرچه بخشی از فکرهای مرا هم همین چیزها پر کرده.
اینقدر خودخوری نکنید که چرا دشمنان اینقدر بدسگالند و چرا دوستان به قدر کافی خوب نیستند و چرا حتی اگر به خودمان هم منصفانه نگاه کنیم معلوم نیست خیلی با انتظارمان از دیگران تطبیق کنیم؛ گرچه من خودم این خودخوری‌ها را دارم.
اینهمه هول نزنید و عجله نکنید و شتابزده و مضطرب نباشید و به بهانۀ کار داشتن، امور واجب مثل دلجوئی از یک قوم و خویش و کارگشائی کوچکی از یک دوست یا توجه به احوال نزدیکان را به آیندۀ نیامده و نیامدنی موکول نکنید, هرچند من خودم فراوان چنین کرده‌ام.
ممکن است از این حرفهای من حوصله‌تان سر برود یا لجتان بگیرد که این دیگر چه بازی‌ای است؛ که رطب‌خورده منع رطب ...؛ که اگر می‌باید و می‌شود این کارها را نکرد چرا خود من دارم به این صراحت میگویم که میکنم یا نمیتوانم انجام ندهم؟
پاسخم این است که باید تلاش کنیم، هرچند سخت است تا مرز ناممکن. من به شما نصیحت میکنم تا خودم هم توی رودربایست و تکرار و تلقین، شانس بیشتری پیدا کنم. تأثیر آن ممکن است پنج درصد ده درصد باشد. ولی همین هم بد نیست. بهتر از هیچ است. ما طبیعت و حتی عادت خود را نمیتوانیم زیر و رو کنیم. ولی به این استناد نمیشود هر تغییر اندک را هم بیفایده دانست.


 

قصه های خیابانی 2

با زود تاریک شدن هوا دیگر از تراکم پیاده رو ها هم کم شده است. مردی عینکی و لاغر اندام با پیراهن سفید راه راه از سمت خیابان به پیاده رو می آید و همین که چند قدم بر میدارد از روبرو به زنی جوان با موهای پف کرده  محکم برخورد  میکند. کیسه پلاستیک مشکی مرد از دستش می افتد و صدای تلق و تولوق چیزی شبیه ظرف آلومینیومی بلند میشود.

مرد با اشاره ی دست معذرت خواهی میکند و دور میشود. زن شال قرمزی را که با کفشهای عروسکی اش تناسب رنگ چشمنوازی دارد را با اخم مرتب میکند و غرولندکنان میگوید: من که میدونم دردت چیه

پ.ن: این روزها حواسمون به همدیگه بیشتر باید باشه...

جراید: پاییز/ سروش صحت

راننده درشت و قوی‌هیکل بود. پوست آفتاب‌سوخته‌یی داشت و سبیل جو گندمی‌اش کنار این پوست آفتاب‌سوخته خوب نشسته بود. موهای سفید سرش کوتاهه کوتاه بود.
راننده به درخت‌های کنار خیابان نگاه کرد و گفت: «پاییز شد.» گفتم: «بله.» تاکسی مسافر دیگری نداشت و من تنها کنار راننده نشسته بودم. راننده گفت: «سیگار می‌کشین؟» «نه، ولی شما اگه می‌خوایین بکشین.» «اذیت نمی‌شین؟» «نه، راحت باشین.»
راننده سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و همین‌طور که دود را بیرون می‌داد، گفت: «پاییز فصل خوبیه.» بعد گفت: «بقیه‌شونم خوبن، هر کدوم یه جورین... ولی پاییز خیلی باحاله زرد، نارنجی، قرمز... اولش هوا گرمه بعد یواش یواش سرد می‌شه بعد یهو می‌بینی اِ دیگه درخت‌ها برگ ندارن هوا هم سرد شده... خیلی باحاله.» بعد دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: «عاشق شدی؟» گفتم: «معلومه... شما چی؟» راننده گفت: «ما دیگه موهامون سفید شده...» بعد گفت: «پاییز خیلی باحاله... خیلی.» و همین‌طور که به درخت‌ها نگاه می‌کرد پک محکم دیگری به سیگارش زد.

قصه های خیابانی 1

زنی مسن که زیر چادرش روی زمین کشیده شده است و به اندازه ی نیم وجب خاکی است     همراه دختری جوان و خوشپوش روبروی ویترین پر زرق و برق گوشی فروشی  ایستاده اند. 

زن: اینا چی ان آخه. نه گوشی ان نه کامپیوتر. یه چیز خوب فعلا  بگیر دم دستت باشه داری میری یه شهر دیگه آنتن بده راحت با هم حرف بزنیم. مثلا اون سفید بالایی رو ببین...

دختر: مامان نمیدونی چرا نظر میدی. اتفاقا خوبی اینا اینه که هم گوشی ان هم کامپیوتر. بیشتر به کارم میاد. اینجوری همیشه جزوه هام همراهمه. بچه ها میگن خوابگاه هم که اینترنت داره با همین راحت میتونم کارامو انجام بدم.

پ.ن: اینجا رو هم بخونید

روزنگار: شکم گنده ی جوگیر

با اینکه فاصله ی چندانی با بیگ بنگ ندارم، ولی بالاخره امروز دلو زدم به استخر و تمرینات شنا رو از سر گرفتم. وقتی زمان گیری کردم  و یک دور کامل از همه عقب موندم به این نتیجه رسیدم واقعا این مدت پشت میز نشینی و سرگرمی های جور واجور از من یک چاقالوی شکم گنده مهیا کرده که جلوی  اندام تیغه ای هم تیمی هام روم نمیشد از آب بیرون بیام.  
خلاصه موقع برگشت برای چند صدهزارمین بار به این نتیجه رسیدم زندگی کردن و گذر عمر مثل دلالی توی بازار بورس میمونه. یک لحظه که حواست نباشه ممکنه یه سهام بنجل رو به قیمت خیلی بالا بگیری و تا آخر عمر روی دستت باد کنه مثله همین شکم من. خیلی وقت ها جوی که توی جامعه هست ما رو هم با خودش میبره و برای ما هم میشه یه هدف، یه آرمان. ولی وقتی به خودمون میایم اصلا یادمون نمیاد چرا داریم این کار به خصوص رو انجام میدیم. به حدی این گنگی سخت و سهمگینه که جرئت هر پرسش اضافی رو از آدم میگیره و از اون لحظه میشه روزمرگی مرگبار.


پ.ن: این عکس مربوط به پارا المپیک لندن هست. نسبت من به آین آقا مثله نسبت بادکنک به دلفینه

سکانس:اعوجاج

تصویر روبرویم از خودم خسته تر است. شاید هم از من خسته است. آخر حافظه ی این آینه پر است از تمام روزهای دمدمی من. روزهایی بوده که من قدم نمیرسید خودم را ببینیم و روی نوک انگشتان قرص صورتم را توی مقنعه ی مدرسه جا میدادم. روزهای اول دانشگاه هم همین آینه پیشنهاد اغواکننده ی موچین را به من داد. میدانم از من دلگیر است آخر هیچ وقت مثل این  روزها ساعات متمادی با هوای نمدار توالت با یک تصویر خالی تاریک تنها نیوده است. چقدر این روزها فکر میکند کسی او را از اول نمیخواسته است. حتما فکر میکند بدترین سرنوشت این است که یک عمر گرفتار یک مکث باشی تا شاید چند لحظه ای کسی خالی هایت را پر کند حتی به بهانه ی اینکه بخواهد موی اضافی دماغش را بکند.اما این آینه توی این دنیا بیشتر از هر کسی در مورد من میداند. راستش را بخواهید این قسمت از خانه را از همه جا بیشتر دوست دارم چون دنج است. میتوانی راحت با خودت حرف بزنی و از تنهایی در بیایی. میتوانم به شما اطمینان بدهم جز این آینه هیچ کسی نفهمیده است آن روز که باعجله روبرویش ایستادم و چند لبخند ملیح روی صورتم پهن میکردم و یکی را پسندیدم کجا قرار بود بروم. فقط او میداند چقدر دل توی دلم نبود.چند بار از حالت موهایم کلافه شدم  و با سشوار دوباره به جانشان افتادم. چند بار دم در نرفته برگشتم و دوباره خودم را برانداز کردم. فقط این آینه وسواس داشت که خط چشم با  گوشه ی پلک هایم زاویه ی ملایم داشته باشد و رنگ سایه حتما  با رنگ شال ست میشد. نمیدانم از دست و دلبازی این آینه بوده و  یا خود شیفتگی  که خیلی وقت ها با دیدن تصویر توی آینه  حس خوشبختی زائد الوصفی کرده ام و به خودم یک بوس محکم فرستاده ام.

اما چند وقتی است حال این آبنه مثل قبل خوب نیست. زودتر از این ها باید اعتراف میکردم و خلاص.خنده ام میگیرد هر روز یکی به نوبت از کل جوارح صورتم تعریف کند. سعی کردم این حرف ها را بفهمم و از اینکه هر هفته با هم کلی پای پیاده راه برویم و مثل خرس گرسنه یک پیتزای درسته را باهم تمام کنیم کلی لذت ببرم. اما برآِیند هر چیزی به بیشتر از صفر میل نمیکند. چرا؟ نمیدانم باید از نیوتن گور به گور شده پرسید. چه مرگم است آن را هم نمیدانم بی آنکه دلم شکسته باشد میخواهم بزنم زیر گریه. میخواهم مثل قبل ها خانه نشین بشوم و از پنجره اتاقم به دختر پسر هایی نگاه کنم که دست هم را محکم گرفته اند و هنوز چیزی برای گفتن و خندیدن دارند و حسرت خوشبختی آنها را بخورم. 

سرم را از آینه میدزدم و پهنای صورتم را کف مالی میکنم. کم کم آن سوزش خوش آیند  شروع میشود. دست های مردانه اش با آن موهای حالت گرفته روی انگشتانش و ساعت بند چرمی رنگ رو رفته جلوی چشمم مجسم میشود. صورتم را زیر آب میگیرم ولی آب چشمانم بند نمی آید.

چراغ گوشی ام چشمک میزند. نمیخواهم به سمتش بروم. روی تخت دراز میکشم رطوبت روی صورتم در حال خشک شدن هست. میخواهم بخوابم ولی فکر گوشی عاصی ام میکند. اس ام اس زده است: " پوپکم خوب شد امروز اومدی... دفعه ی بعد که ببینمت یه غزل برای چشمات کنار گذاشتم". چشمانم هنوز سوزش خفیفی دارد.نا خواسته برمیگردم دستشویی. 

 پ.ن: این نوشته برداشتی آزاد است از این پست مرجان