حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

حنانه1: پیچ امین الدوله

نمیدانم میتوانید تجسم کنید یا نه؟ دختر و پسری در مسیر مخالف هم در سایه روشن نور تیر چراغ برق از کنار شمشادها رد میشوند.یک کیف چرمی مشکی توی دست دختر  تاب میخورد  و احتمالا به فکر است که چه بهانه ای برای تاخیرش تحویل نگهبان دهد و آن طرف پیاده رو هم پسر با موهای لختی که از گوشه صورتش افشان شده است و در حالی که هر دو دستش توی جیبش است سوت زنان و ولنگار قدم از قدم برمیدارد....

... اصلا مشکل دوست داشتن همیشه همین است. ممکن بود چند ساعتی با هم بنشینیم و هیچ حرف تازه ای به این مخ لاکردارمان نرسد،  تعارف که نداریم، حوصله مان هم سر میرفت یا با خودمان فکر میکردیم خوب که چی؟ ولی همین که موقع خداحافظی میشد، موقع دست دادن، خیلی غیر طبیعی دلم  میگیرفت، شاید مال او هم... انگار نه انگار که پاهایم ذق ذق میکرد، انگار نه انگار که تمام مسیر پیاده روی، چند باری دزدکی و با کمی عذاب وجدان قد و هیکل و رنگ مانتو اش را با بقیه مقایسه کرده بودم و بین خودمان بماند بعضی موقع ها...   اصلا ولش کن .... یادم هست همین که به در خوابگاه میرسیدیم جایی کمی دورتر از چشم دربان، کنار شمشادها تکیه میداد به دیوار و من دست اش را با سفت میگرفتم، حس خوبی بود، شیرین و بعد مراسم "خداحافظی کنان" و "مواظب خودت/خودم باش" شروع میشد و آخر سر هم  بعضی وقت ها لپ اش را میکشیدم و یک خنده ی مشترک و بعد در میسیر مخالف هم راه میافتادیم. حنانه سوت زدن هایم را دوست داشت. شروع میکردم به سوت زدن، بلند و روی ریتم، یکبار از ابی، یکبار از داریوش و همین طور از بقیه خواننده ها، عجیب حال دلگیرم را بهبود میداد. خوابگاه هایمان کنار هم بود و من از در ورودی خوابگاه پسران با سر تکان دادنی رد میشدم و برای لبخند معنی دار آقا مرتضی، نگهبان خوابگاه که از ماجرا خبر داشت لبخندی تحویل میدادم. قرارمان این بود که وقتی رسید اتاقشان،  تک زنگ بزند که سوت زدن را قطع کنم. همیشه این تک زدنش همزمان میشد با رسیدن من به جلوی باغچه بلوک چهار، جایی که دور و برش پر بود از عطر جنجالی پیچ امین الدوله. نفس عمیقی میکشیدم و حفره حفره ی ریه هایم پر میشد از غوغای معطر امین الدوله ها. تجسم کنید حاصل ضرب آن غلیان عاشقانه ی  من در پیچ تاب معطر آن باغچه ی معصوم چه شور و حال مضاعفی، چه اوج گرفتن بی مثالی -یا هرچه که خودتان  تجربه اش را دارید- را نصیبم میکرد. چند سالی از آن اردیبهشت ها گذشته است ولی شنیدن بوی پیچ امین الدوله همان و حمله مغول وار همه ی آن روزها همان....

نظرات 5 + ارسال نظر
رجا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ب.ظ http://sharjmahal.blogsky.com/

سلام بسوزد پدر عاشقی

ونوس پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:18 ب.ظ

چقدر قشنگ بود این پست اقا رضا....
روزهای قشنگی بوده :)

دختر بندباز پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

هی... هییییییییییییییییییییییی... پیچ امین الدوله اصلا آتیش می زنه به خاطره های همه!...
بعدش چی شد که الان این طور شده رضا؟!

بعدش همون اتفاقی افتاد که احتمالا برای تو، و اون، اون یکی و خیلی های دیگه افتاد، ملتفتی که آبجی!

مرجان شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:47 ب.ظ

ملتفت شدم... هیییییییییییییییییی

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ب.ظ

میدونی لعنتی به کی میگن
اسم دیگه ی منه
تولااقل این خاطره هاروداری
من, هیچ
عاشقی نکرده
انگ شکست خورد روش
هنوزآتیشم
فکرنمیکردم سرمنم بیاد
ازمردادپارسال میخونمت
زیادنمیتونم نظربزارم
ولی هستم

لطف دارید، دل زنده نگه دار رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد