حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

روزنگار: و انگاه من شرمسار شدم

احتمالا برایتان نگفته ام که  شنبه ها مثل تمام پادگان ها، روز خاصی  برای پادگان ما محسوب میشود و دلیل  آن هم اجرای مراسم صبحگاهی مشترک به اتفاق تمامی سردمداران و مافوقین  است و در میان چند صد جفت چشم بادکرده، پرچم ایران را به اهتزاز در میآید. این حقیر نیز به همراه عده ای از خواب آلوده ترین سربازان، در گوشه ای از مراسم شرکت کرده و مسولیت گروه مسلح را به گردنمان است.

شاید بپرسید گروه مسلح چیست و من باید بگویم این اعضای این گروه اسلحه کلاشنیکف به دست، در مواقعی مانند بالارفتن پرچم و یا ذکر اسامی ائمه، اسلحه فوق الذکر را به سبک و سیاق خاصی جلوی صورتش میگیرد که اصطلاحا پیشفنگ گفته میشود. این مراسمات شالوده ی نظامی گری محسوب میشود و حساسیت خاصی روی آن وجود دارد. حال با این مقدمه تصور کنید در حین مراسم که همگی باید به حالت خبردار باشند کسی خشاب اسلحه اش از بیخ و بن نباشد که خود جرمی نابخشودنی است و آن کس من باشم. بعد از چند بار پیشفنگ کردن، بغل دستی ام با صدای پیس پیس بهم حالی کرد که خشاب سر جایش نیست. چشمتان روز بد نبیند همانطور که خبردار ایستاده بودم، یکهو مثل کسی که تشنج کرده باشد اطرافم را برانداز کردم ولی خبری از خشاب نبود که نبود. همین حرکت های من و پچ پچ کردنم، نظم کل صف را بهم زد و شرح ماوقع به گوش مافوق رسید. به خیال خودم فکر کردم کلکم کنده است  و همین طور که داشتم به  از دور  به چشمهای مافوق که داشت برایم خط و نشان میکشید خیره نگاه میکردم به یاد حکایت چند باره جستن ملخک افتادم و حداقل چهل و هشت ساعت بازداشت را به عینه جلوی چشم ام تجسمم کردم. مراسم تمام شد و نوشتن این مطلب نشان میدهد که اتفاق بغرنجی نیفتاده است ولی همین که دعا و نیایش تمام شد و همه پی کارشان رفتند و دور و برم خلوت شد، به حالت بدو بدو  به سمت مافوق فراخوانده شدم و این جمله ها نثارم شد:" کارایی میکنی که سرباز صفر هم روش نمیشه بکنه، میخوای جلوی این همه سرباز خوردت کنم. از درجه ات خجالت بکش، همین... شرم کنی برای من کافیه" و بنده به مدت نامعلومی خجل شدم.

نظرات 7 + ارسال نظر
مرجان شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

ای جانم!... چرا این اتفاق افتاده بود حالا؟!

اصولا وقتی جایی یا یک ادمی هیچ ستخیتی با من نداره باید همه چیز به بازی بگیرم

بهارهای پیاپی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://6khordad.blogfa.com

چه مافوق مهربونی

ونوس یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ

:)))
حالا داستان های شما خوبه :)
اقا دایی من هنوزم که هنوزه داستان های سربازی اش رو میگه!!بعد یه چیزایی هم میگه که ادم شاخ در میاره :)))
ولی خب شما طفلی فکر کنم هنوز به اون مرحله نرسیدید :)
خوبه مافوقتون خدایی خوب بوده :)

داستان خدمت تمومی نداره، تعداد داستان های خدمت برای همه یک مقدار ثابتیه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ

مانیزخجالت زده ایم
:$

شما گلید

لعنتی پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ق.ظ

قبلی من بودم

حالا چرا لعنتی؟

تراویس یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:53 ب.ظ http://zertopert.blogsky.com/

تو خدمت خیلی از این چیزا هست که فلسفه وجودیشون مبهمه

بانوی لیان شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://zarigolbb.blogfa.com/

دوست عزیز
فک نمیکنید یه کم زیادی تندرفتید؟!
گاهی میشه آدماروبایه تکون کوچیک بیدارکرد و نیازی به سیلی نیست!!!!!!!!!!!!
شنگول خانم!!!!!!!!!!!!!!!
ساده لوح!!!!!!!!!!!!
حماقت!!!!!!!!!!!!!!
زیادی واژه های سنگینی ان برای اولین تذکر!!!!!!!!!!!!!

امیدوارم دیگه کسی رو اینجوری بیدارنکنین!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد