حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

حرف آخر: خدا خوشحالتون کنه

این روزها گیر آوردن چند لحظه وقت خالی بی آنکه که دغدغه ی رفتن داشته باشم شبیه غنایم جنگی شده است که باید بر سرش کشمکش کنم و گلاویز شوم. اما خوب اجبار همیشه کارسازتر از تشویق است و من به حکم اجبار اینجا پشت کامپیوتری که گوشه ی یک کافی نت است این آخرین کلمه ها را مینویسم. اجباری که از سر دلتنگی است. اینجا و این دنیا شبیه هیچ جای دیگری نیست. آیا این یک حرف کلیشه ای است؟ نه مطمئنا و دلیلش کسانی هستند که اینجا عاشقشان شده ام. عشقی که هیچ تمنایی ندارد و تنها با نگرانی گوشه ی اتاقی نیمه تاریک در یک هوای ابری موهای بلند دخترش را میبافد و برایش قصه میگوید.
واقعیت آن است کسانی را اینجا شناخته ام که با همان کلمه های اولی که از آنها خوانده ام با خودم فکر کردم این همانی است که من میخواهم. کسانی که شاید حرفشان تازه نبوده باشد. بینظیر نبوده باشد و یا حتی مخالفشان بوده باشم اما همان چند کلمه ی اول حسی آشنا را در من بیدار کرده است. حسی که از جنس لمس و دیدن و این ها نیست و این دقیقا قشنگی اینجاست. اینجا لازم نیست حتما عکس کسی را ببینی تا دلت را ببرد و یا لازم نیست کارت گیرش باشد تا دمخورش شوی. اینجا شماره رد و بدل نمیشود و شاید هیچ کامنتی به قرار و مدار ختم نشود. اینجا تنها کلمات هستند که تا انتهای زلال یک صمیمیت صادقانه میهمانت میکنند بی آنکه چشم در چشمشان شوی و یا در خیالت برای تشکیل خانواده سبک و سنگین کنی. اینجا برایت یادآوری میکند که فارغ از قیل و قال غریبانه ی این شهر پرهیاهو   همگی انسانیم، رها شده در لم یزرع این مکان دور، زیر خرواری از سیاره های شبیه. انسانیم و شباهت هایمان بیش از تفاوتمان است. همگی رویای عاشقی داریم. از تنهایی میترسیم و گهگاه آغوش خالی شب هایمان  پر از حجم خیش یک بالش میشود. 
اغراق نیست و مسلما نیازی هم برای ظاهرسازی ندارم اما باید بگویم با خواندنتان گهگاه شب ها آمده ام و آرام کنار تختتان نشسته ام. آرام  و بی سرصدا. یک دل سیر نگاهتان کرده ام و و موقع برگشت یک سیگار چاق کرده ام و در پیاده روهای تاریک و ساکت فکر کرده ام چقدر شبیه هم هستیم حتی خواب هایمان.
کلام آخرم هیچ نیست جز انکه متشکرم از چپ دست عزیز که دلی بزرگ، خیلی بزرگ دارد و چشمانی سرشار از هیجان، مرجان گل که بی نظیر است و قلمش لنگه ندارد و ونوس، این دختر عصیانگر که مهربانی اش از سر روی وبلاگش چکه میکند. از همه کسانی که سری به اینجا زده اند و دلگرمم کرده اند سپاسگزارم. از وبلاگ های سهراب، مشق سکوت، عصیانگر، جعفری نژاد، جوگیریات، دلفین و سایرین که بی گفت وگو، بی چک و چانه مدیونشانم چراکه تا خرخره از نوشته هایشان لبریزم.
وقتی که اینجا را بخوانید من پا میچسبانم و کله ام از سرمای چهار صبح سگ لرز میزند. پامرغی میروم و به عالم و آدم هم شاید فحش بدهم. از بطالت بیش از اندازه و قوانین مزخرف نظامی حالم به هم میخورد. با یک عده کچل مثل خودم طرح رفاقت از نوع سربازی ریخته ام ولی مطمئنا جایی از تخیلاتم در خلا کار خودش را میکند و با نوشته های شما زندگی میکند. آنجا که  من در تاریکی شب بی هدف  طبق قوانین باید ایست شبانه بدهم و اسم شب های مسخره را بپرسم و در برهوت پادگان پست بدهم دست خالی نخواهم بود شما هستید و نوشته هایتان که در مغزم ردیف میشوند.من با حرف هایتان و نحوه ی زندگیتان داستان ها خواهم ساخت و برای هر پستتان کامنت خواهم گذاشت و این نهایت خوشبختی است که چیزهایی را داشته باشی که از تو جدا نشوند. 
خدا خوشحالتان کنه و والسلام
نظرات 20 + ارسال نظر
الهام دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ق.ظ http://dolfin222.blogfa.com

هوم؟

جعفری نژاد دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ق.ظ

سلام قربان

" این نیز بگذرد "

تمام روزهای خدمت همین یک جمله آرامم می کرد و از کلاف سر در گم آن همه بطالت و بی نظمی نظام رهایم می کرد

در مورد فرمایشتان هم " در رکابتان مطاع امریم قربان "

بابک اسحاقی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ق.ظ

میدونی رضا من با این جمله که سربازی بهترین دوران زندگیه موافق نیستم چون لااقل برای من اینطور نبود ولی کاملا قبول دارم کعه سربازی آدمو مرد می کنه...
همون یه عده کچلی که گفتی بعضیاشون میشن بهترین رفقات
رفقایی که شاید بعد از خدمت حتی اسمشون یادت بره ولی مهم اینه تو اون دو سال تموم زندگی و دلخوشیت هستن

دوره آموزشی بدون در نظر گرفتن اصلیت و قومیت و وضع مالی و فرهنگی و سطح سواد همه مثل هم لباس می پوشیدیم
یکجا می خوابیدیم یکجور مرین می کردیم یکجور تنبیه می شدیم و یکجور غذا می خوردیم .
یکی از فراموش نشدنی خاطرات من روز تموم شدن دوران آموزشی بود که مردای گنده یکی دو ساعت مدام گریه کردیم و همدیگر رو بغل گرفتیم و بوسیدیم و اشک ریختیم
خاطره ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه ...

آرزو می کنم این دوره سخت برات سریع و خوب بگذره رفیق ...
هرچند تمام دوران خدمت جز بیگاری و تلف شدن عمر نیست اما بهت قول میدم روزی که بر می گردی مرد تر از امروز شده ای ...

موفق باشی دوستم

الهام دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://dolfin222.blogfa.com

بی غرض یک جورایی......... فرق است بین پسرهای خدمت رفته و پسرهای سربازی نرفته....

مشق سکوت-رها دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ http://www.mashghesokoot.blogfa.com

چقدر حس خوبیه وقتی میبینی درست مثله تو برای نوشته هاش و نوشته های دیگران ارزش قائله
امیدورام که این مرحله از زندگیتم زودتر تموم بشه

عصیانگر دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ http://soso1987.blogfa.com

تو تنها کسی هستی ک فکر میکنی عصیانگر دختر است!
چرایش را نمیدانم!
رضا... رضای بزرگی ک من میشناسم از همین فاجعه هم فرصتی میسازد برای رشد بیشتر روح بزرگش
رضا
خیلی خوشحال بودم از پیداکردنت در این بی در و پیکر مجازی های صدتا یک غاز! خوب خواندمت
از اول ب آخر
هرجا ک هستی، هرچقدر هم گرفتار شدی، باز هم بیا. و روایتگر روزانه های محبوب من باش
رضا جانم،پسر خوبم
بی اغراق، بی توقع، بی شناخت... جایی گوشه ی ذهن و قلب عصیانگر رد قلم طلایی ات میماند
و این چشمهای پیر و خسته منتظر میمانند برای والس کلماتت
دست خدایی ک در باطن باورش داریم نگهدارت باشد

مرجان دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

مرجان دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

رضا... چرا اینقدر بی خبر آخه!!! تو نمی گی دلم آدم می ترکه از خوندن این پست!!... خب ما چیکار کنیم؟!... یعنی چی؟!!... الان داری می ری آموزشی؟!... الان کجایی؟!... یعنی بازم میای اینجا و می نویسی؟!
آره! شاید بگی دختر گنده چرا مثل بچه ها شدی! اما من دلم تنگ می شه خب!!!... من دلم برای رضا کوچولو... برای مردی که بزرگه و دلش بزرگتر از خودشه تنگ می شه... برای نوشته هاش... برای حواسی که به همه هست... که مواظب همه ما بوده... دلم تنگ می شه خب...

مرجان پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:25 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

کاشکی یه سر اینجا بزنی و یه خبری از خودت بدی!! اما هر جا که هستی برات آرزوی سلامتی و خوبی دارم رضا! خدا پشت و پناهت

مرجان شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

سلام رضا!... امشب یه پستی نوشته بودم که دلم کامنت تو رو براش می خواست... جات خالیه!

ونوس یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ب.ظ

اقا رضا....
خب بیا مرخصی دیگه!....
والا!

مرجان سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

نمی خوای یه خبر از خودت بدی اینجا!!

سهراب سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ http://sohrabkoshi.blogsky.com

رضای جان سلام
الان که دارم برات کامنت میزارم احتمالا از میان دوره برگشتی و توی آسایشگاه در حال استراحت هستی .
امیدوارم سربازی به تو سخت نگذشته باشه و تنهاییِ شب های پادگان و سرمای زمستان کمتر تورا آزار داده باشه .
وقتی برگشتی حتما خبری از خودت به من برسون . راستی دعوت چای رو که هنوز فراموش نکردی ؟!
سوگند به عشق
سوگند به صبر
سوگند به امید
که سربازی روزی تمام خواهد شد و ما پوتین هایمان را به زباله دان تاریخ حواله خواهیم کرد ...

ونوس شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ

اقا رضا...!
یه خبری....

الیاس چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ http://bbbbbaaaaaddddd.blogfa.com

به روزم

ونوس دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:27 ب.ظ

اقا رضا داره زمستون میشه و شما همچنان نیستی....
جاتون خالیه خیلی....

ونوس جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ

بله....
نیستید همچنان...

chapdast یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ

دلم میخواد اینجا پست جدید ببینم

ونوس سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ

یعنی واقعا قراره این دو سال سربازی شما هیچ خبری ندید!!

chapdast سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ http://chapdastam.blogsky.com/

ونوس خودشو داره لوس می کنه باابا.....
ولی خدایی دیدن آدرس وبش تو وبگذر خوشحالم کرد ولی با کله رفتم تو دیوار.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد