حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

افیون، رمانس و رویاهای ته نشین( ادامه)

صدای خفیف بگو مگوی زن و شوهری که با نزدیک شدنشان به زیر بالکن ما دعوایشان هم بالا میگرفت بدترین عذابی بود که میتوانست نازل شود. مرد با لحنی ملتمسانه تمام تلاشش را میکرد را تا بدون آبروریزی جیغ و داد زن را فیصله دهد. دلگیر و شاکی از اینکه چنین حال خوبی را پریشان کرده اند با بی تفاوتی منتظر اتمام غائله بودم که یک هو هوار زن بالا رفت:

زن گفت: ول کن مانتومو واسه چی اومدی پایین؟هان واسه چی دنبال من راه افتادی؟

مرد گفت: زهرا بیا بریم بالا صحبت کنیم، بی خودی داری شلوغش میکنی؟

زن گفت: من کی بود شرطامو گذاشتم. مگه من بهت نگفتم به شرطی با خونواده ی مامانت رفت و آمد میکنیم که کاری به کار ما نداشته باشن؟ میدونی تو یه آدم بدبخت بزدلی...

مرد گفت: توهین نکن! میزنما!!

زن گفت: مگه جراتشو داری دست رو من بلند کنی؟ تو یه آدم بدبختی که همه مردونگیه چسکی ات رو همیشه خواستی با دست به زنت جبران کنی... تو از همون اول زندگی مون هم فک میکردی اگه اونا نباشن ما میمیریم از بی نونی

مرد گفت: نه­ نه بابامن، میگی چی کارشون کنم، کم به ما دادن؟ باشه حااالا بیا بریم بالا یه کاریش میکنم! الان بری خونه مامانت اونا چه فکری در مورد ما میکنن؟ بیا بریم خونه اونا رو هم زابه راه نکن

زن گفت: حالم ازت به هم میخوره  همیشه با همین حرفات گه زدی به زندگیم و جوونیم  این دفعه دیگه نمیذارم... تو اگه همون دفعه ای که خواهرت اون دهن گنده شو تو مهمونی باز کرد و با نیشخند اضافه وزنمو زد تو صورتم، جلوشون وایمیستادی، الان کار به اینجاها نمیکشید....به اون چه مربوط بود ولی تو چی کار کردی؟ سرتو عینهو چی انداختی رو بشقابت انگار نه انگار که من زنتم.

مرد گفت: خوب اشتباه کرده، منم اشتباه کردم میخوای اصلا یه مدت قطع رابطه کنیم؟ اینقد به خاطر بقیه این زندگی زهرماری رو کوفتمون نکن.

زن گفت: اتفاقا الان تو هم بخوای رفت آمد نکنی من دیگه نمیذارم... الان تازه من میخوام ادای عروس خوبارو بذارم کنار دمار از روزگارتون در بیارم... همه تون صَب کنید.... من نمیخواستم کار به اینجا بکشه حالا که شده آبروتو میبرم. ببین مشکل منه اینه که اومدم زن تو جعن لق شدم که برای کشیدن تونبونتم محتاج خونوادتی، بچگی کردم تو همون دانشکدمون جواب رد به همه دادم و منتظر تو شدم ولی خوبه عوضش با خونواده ی بی خاصیت تو زندگی کردن  ارزش خودمو بهم فهموند.

                         

مرد در تیر راس دید من نبود ولی از سکوتش کاملا میتوانستم احساس کنم که روی پیشانی اش حفره ای  به اندازه ی قطر یک گلوله 9 میلی متری ایجاد شده است. حرف گزنده ی سنگینی بود و من حتی با آن حال لایعقلم کاملا میتوانستم بفهمم که زن آن حرف را  برای چنین روزی ذخیره کرده بود. لابلای حبس آن نفس ها ، صدای موتور خودرو که در حکم تنفس مجدد بود، کم کم بلند تر می شد و همین که به جلوی ساختمان رسید زن با هول و عجله سوار صندلی عقب شد و خودروی پراید مشکی رنگ گازش را گرفت و رفت. حیف که مرد را نمی توانستم ببینم ولی چند جفت چشمی که از کنار پنجره­ ی واحدهای روبرویی این قشقرق را دید میزدند کم کم از صرافت بی امان فضولی افتادند و با صدای ضجه دار کشیده شدن کفش روی پله های راهرو مطمئن شدم که مرد امشب را کنار جای خالی زنش تا صبح به کسی یا کسانی فکر خواهد کرد که هنوز بی چون و چرا جای او را در دل زنش در اختیار داشتند. به همه بدبختی هایش فکر خواهد کرد که پشت غریزه ای مجهول پنهان شده بود... غریزه ای که مخفیانه وادارش کرده بود بی مهابا از تنهایی بگریزد و لابد همینطور گرفتار زن گرفتن شده بود! با بی تفاوتی سعی کردم همه چیز را عادی جلوه دهم و دوباره در افکارم فرو روم ولی راه برگشتی پیدا نمیشد و به جایش ترجیح دادم با اغماض یک نخ سیگار دیگر هم آتش کنم و بعد روی تخت خالی در همان حال خواب و بیدار تا صبح دراز کش بمانم.

تا همان اوایل صبح که پشت یکی از سنگین ترین ترافیک این چند وقت اخیر چالوس - تهران گیر کرده بودم حدودا چهل و هشت ساعت بود که  چشم روی هم نگذاشته بودم. هنوز کمی سرم سنگین بود و کف پاهایم گر گرفته بود ولی سعی میکردم با اندک ذرات اکسیژنی که در آن هوای شرجی به داخل ماشین جریان داشت بدن خیس عرقم را کمی خنک کنم. فکرم مدام بین صحنه های مختلف جست میزد و آرام و قرار نداشت. خوب میدانستم همه چیز از آن حیاط باستانی و با انگشتان آن دختر اساطیری که هنوز هم روی قلبم دست گذاشته بود شروع شده بود و من در ادامه افکارم  به روزهای خوب بی پایانی میرسیدم که با او سر شده بود. شماره ی همراهش را که  چند باری قبل از ازدواجم تلاش یادآوری اش بی ثمر مانده بود  رقم به رقم مدام از گوشه ی نامعلوم ذهنم نفوذ میکرد و سماجتی مکرر از من میخواست تا به او زنگ بزنم و همه ی بی کسی ام را وسط آن پیچ های جاده ی چالوس، بین آن همه راننده ای که کرختی زندگی، از آینه ی روی شیشه ماشینشان آویزان بود داد بزنم، وسوسه ای منطقی مثل بختک  در تمام طول جاده روی ذهنم افتاده بود که "شاید او هم همین را بخواهد، او هم به همین اندازه ی من تمام این مدت طولانی را مردد زنگ زدن باشد، مگر نمیشود تمام این خاطرات را از نو شروع کرد " یادم هست در آن لحظات با ایجاد حفره ای میان حجم تو پرِ رو به تزاید خاطرات خوبمان، زهرا با آن لحن زننده اش آن وسط نمایان میشد و جمله ای را که بر سرم شلیک کرده بود را تکرار میکرد. با ذهنیتی خسته با خودم مدام کلنجار میرفتم تا با اطفاء حریقی بی امان تمام زبانه ی آتش خاطراتی که مدت ها پیش در مجمر ذهنم خاکستر شده بود را خاموش کنم ولی مقهور عشقی شده بودم که با دست به یکی آن ماده ی افیونی هیولا وار در درونم همه علایم حیاتی ام را یک به یک خاموش میکرد. دوست داشتم کسی از همین راننده های کلافه، پشت این توقف طولانی به سمتم بیاید و با گرفتن یقه ام مرا کشان کشان به کنار جاده ببرد و یک بطری آب خنک را یکریز روی صورتم شر شرخالی کند.  

درست یادم هست که از شدت بی حالی سعی کردم با اشاره ی دست از باقی خودروها راه بگیرم و خودم را به حاشیه جاده برسانم. با هر ضربه ی چکشی قلبم، میتوانستم تصادم جریان خون را با دیواره ی نوک انگشتان دستم احساس کنم. به طور عادی میبایست تمام اثرات مواد مخدر داخل خونم تحلیل میرفت اما سرعتی که حرکت های کاتوره ای تصاویر خاطره انگیز مغزم گرفته بود باعث میشد تا با تمام وجودم بخواهم این فاصله زمانی با آن لحظه های خاطره انگیز با او بودن را به هر  نحوی که شده طی کنم. همانجا بود که آن جنون آنی به من دست داد. کنترلی روی فکر و مغزم نداشتم و تمام تصاویر و خاطراتم با سرعتی عجیب تکثیر پیدا میکرد. احساس میکردم به جای همه ی لحظاتی که با ترسویی تمام خودم را انگل وار فقط در موقعیت های کاملا امن زندگی قرار داده بودم، به جای همه لحظاتی که اجازه نداده بودم چیزی صلبیت زندگی خشک ام  را کمی منعطف کند، به جای تمام مشاجره های بی سر و ته زناشویی،  میتوانسم با پریدن به ته آن دره از شجاعتی که به خرج داده بودم همه چیز را به عقب باز گردانم و اشتباهات مرتکب شده ام خود به خود جبران میشد. نمیدانم چرا ولی تصور میکردم من در تمام این سالها آن دره ی کنار جاده را ناخواسته و با اکراه بالا آمده بودم و بایستی آزادانه دوباره به اعماق آن میپریدم تا تمام روزهای خوب آن گذشته از نو شروع میشد. ولی این اتفاق با جلوگیری بقیه ی راننده ها به وقوع نپیوست.

به هرحال در این چند روز ، با اندک قوای ذهنی ام که از آمپول های آرام بخش شما در  امان مانده مدام به روزهای گذشته فکر کرده ام، به همسرم و به او. به نظرم چیزی که با کشیدن حشیش توانایی آن را به کل از دست داده بودم تمایز قائل شدن بین رویا ها و واقعیت ها بود. در حقیقت عشق من به او برای سالها برایم مانند یک خواب مهملی بود که سر صبح چیزی از آن به یاد نمی آید . من از زندگی ام به قدر یک مرد معمولی راضی هستم و استثنائا بر خلاف این چند وقت اخیر ،  با همسرم راحت سر میکنم و او هم به نظرم متقابلا چینین حسی را نسبت به من دارد. همه ما مرد هستیم و میدانم گفتنش لازم نیست که یک مرد چقدر توقعات اندکی از زنش دارد و زنم هم برایم کم نمیگذارد. من آدم احمقی نیستم، از عشوه ی زن ها هم فکر کنم چند دهه ای میگذرد که  رعشه مرگ نمیگیرم،   ولی آن روز با اصرار تمام میخواستم یک حس تاریخ گذشته را از همه ی چیزهای این زندگی منفک کنم و آن را بدون تکرار و مقدس  جلوه بدهم. جالب بود با اینکه آدم منطقی هستم ولی قادر به فهم این نبودم که همه چیز در معرض سایش زمان دچار دگردیسی میشود. به همین سادگی که افکار ما تغییر میکنند عشق های ما هم اولش به نظر مهار نشدنی هستند، از همه عشق ها هم یک سر و گردن بلندتر هستند ولی کم کم وارد سیر معمول زندگی میشوند و ممکن است بعد از مدتی دیگر اصلا حتی قلبت را هم به خانه نبری چون نیازی به آن در زندگی واقعی احساس نمیکنی.

آقایان دکتر فکر میکنم همه چیز را برایتان شرح دادم و میدانم شما نیز در بستری کردن مجدد من تجدید نظر خواهید کرد. در هیچ جایی از  پرونده ی پزشکی من یک مراجعه ی ساده ی روانشناسی هم ذکر نشده است چه رسد به اختلالات روانی. امیدوارم تصمیمی که در مورد من گرفته میشود منصفانه و به حق باشد.

علی موسایی- 90/4/2

 

پ.ن 1: از همه دوستان( از خود مچکر بودن رو داری، !! از همه دوستان!!) میخوام که در حد کشت و کشتار برایم نقد بنویسند! در مورد قالب، پایان بندی و ..

پ.ن 2: عکس از آثار ماگریته است که توسط دوست خلاقم مینو پرنیان معرفی شده است. 

نظرات 12 + ارسال نظر
ونوس جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

آخرش غافلگیری بود!ولی خب من یکم گیج شدم!الان کلا در دو قسمت این مرد یک نفر بود!یعنی منظورم اینه اونی که از بالا شاهد دعوا بود و اونی که دعوا می کرد یه نفر بودن؟!و بعد همین آدم داشت خواب می دید و از صدای دعوای خودش از خواب پرید؟!
این آقای علی موسایی الان شما هستی ؟!
پایانش رو من خیلی دوست داشتم...خوشم میاد یهو داستان برخلاف چیزی که فکر میکنیم تموم میشه!
من الان چیزی به فکرم نمی رسه باید یه بار دیگه داستان رو بخونم اما خب به نظرم قسمت اول که شروع داستان بود خیلی قشنگ داستان و برای ادامه آماده می کرد!اون قسمت اولش رو خیلی زیاد دوست داشتم و این قسمت هم اجازه بدید یه بار دیگه بخونم!و صبر هم کنم تا مریم میاد بلاخره اون هم سوادش از من بیشتره هم عاقل تره هم بزرگتره بهتر نقد می کنه!برم یه بار دیگه بخونم

رضا کوچولو جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ

ونوس هیییییس! یواش حرف بزنیم مریم باز اعصاب نداره! بعدا با هم صحبت میکنیم
امیدوارم خدا هممونو خوشحال کنه

رضا کوچولو شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ

ونوس عزیز از اینکه با حالی که توصیفش در وبلاگت اومده و با انبوهی تست هایی که تلنبار شده اند داستان را خوندی باید به طور خاصی حتما در آینده ی نزدیک تلافی کنم (جدی هستم)

نظر خودم هم موافق نظر شماست و فکر میکنم قسمت اول به دلیل اینکه رویایی تر بوده جذاب تر از آب دراومده ولی برای ادامه هم چندین و چند بار نوشتم ولی این پایان به نظرم به اون چیزی که مدنظرم بود کم و بیش نزدیک است و برای همین منتشر شد....

علی موسایی چطور میتونه رضا کوچولو باشه؟ من اسمم رضاست مثل اسم شما که ونوسه ( مقایسه مع الفارق بود واقعا)

در مورد اینکه این دوتا آدم یه نفر هستن یا نه باور کن نظری ندارم(تریپ پائلو کوئلیو برنداشتم ) برای خودم هم سواله

رضا کوچولو شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ

مریم عزیز با اعصاب میخوای باش بی اعصاب هم میخوای باش من همین جا منتظرتم

ونوس شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

خب آخه معمولا اسم نویسنده رو آخر نوشته می نویسن دیگه!خب من ونوسم!ولی مهسام!یعنی واقعا مهسام!ولی خب اینجا ونوسم! :)(یعنی فقط خودم فهمیدم چی گفتم!!)

منم منتظرم مریم بیاد ببینیم چه میگه !

و در مورد حالم باید بگم خوب شدم :) یعنی من اینجوریم! زیاد حوصله ندارم ناراحت باشم!یعنی وقتی ناراحتم خیلی خسته میشم اینه که دیگه سعی میکنم با یه چیزی خودم و خوشحال کنم و الان خوشحالم!نوشتم که خوشحالم:)

و دیگه این که نوشته های شما اگه روز کنکور هم باشه من سرجلسه نمیرم میشینم می خونم :)
حالا نه تا این حد شدید!!!ولی هزارتا کار هم داشته باشم میخونم!نوشته هاتون خدا میدونه چقدر من وبا خودش می بره...

خدا خوشحالت کنه ونوس که لطفت همین طور داره از سر و کوله بلاگستان بالا میره

زنی روشن در سایه شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

سلام! قبل از هر چیزی بخاطر انتخاب خوب اثر هنری بهت تبریک می گم!! از بین آثار مگریت، این اثر خیلی به فضای داستانت می خورد. خوشم اومد!
حالا بریم در حد کشت و کشتار داستان و آقا رضا!!
منتظر بودم که قسمت دوم رو هم بنویسی و بعد یک دفعه بخونم و نظر بدم. اول یه سوال: رضا شما خودت حسابداری؟ (بعدا دلیل این سوال رو می گم، اول جواب!)
کل داستان و فضاسازی و موضوع و چرخش فضاها خوب بود! به نظرم اگر توی داستان نویسی تازه شروع کردی، باید گفت عالی بود! بخش اول مقدمه چینی بود و بخش دوم جذابیت بیشتری داشت چون اتفاقات بیشتری رو در برمی گرفت و تکلیف داستان معلوم می شد.

زنی روشن در سایه شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ب.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

این که توی ذهنت کلیت داستان رو تا این اندازه با جزئیات داری، نشون می ده که ذهن خلاق و تصویری خوبی داری. اینکه ریز به ریز صحنه های داستانت رو می بینی و جزئیاتش رو حفظ می کنی خیلی مفید و خوبه! اما برای خود نویسنده! ضرورتی نداره که تمام این جزئیات رو برای خواننده توصیف کنی. خیلی وقت ها با گفتن یک کلمه، حس و تصویر لازم به خواننده منتقل می شه و اگر ما بخوایم بجای او تصور و احساس کنیم، خواننده احساس می کنه که حوصله اش سررفته چون کاری برای انجام دادن نداره. مثلا من می گم: " تیکه های یخ از توی دستم سر خوردند." همین الان تصویری توی ذهن تو ساخته می شه که دیگه نیازی نداره من درباره ی سرما و سختی و شکل و ... چیزهای یخ توضیح بدم. توی داستانت چیزی که زیاد به چشم می خورد توصیف موقعیت ها و شرایط بود که من رو یاد فضاسازی داستان های روسی می انداخت!

زنی روشن در سایه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

و دیگه به خواننده ت مجالی برای تخیل کردن نمی داد. درسته که می خواستی فضاسازی کنی اما نیاز نبود همه چیز رو بگی. مثل اینجا: " استعداد هنری یا شم معماری بالایی لازم نبود تا فهمید که چه چیرگی استادانه ای ترکیب بند بند یک سازه ی هارمونیک را با آن خطوط مورب هذلولی شکل گونه هایش که زیر لب به هم میرسیدند را روی ماه محض ناز معصوم قرص صورتش مهندسانه چیده بود و خود او چه نکته سنجی وافری به کار برده بود در انتخاب لباس خواب صورتی رنگی که با آرایش ملایم گونه هایش همخوانی فزاینده ای ایجاد کرده بود. "
با توضیحاتی که قبلا درباره ی زن داده بودی، همه ما یه پری رو با مشخصات رویایی و نهایت زیباییش تجسم کرده بودیم.
نکته دوم: توی قسمت گفتگوها خیلی خوب و قوی عمل کردی. جملات صریح و ساده و گویا بودند. اما در باقی فضاها، گاهی کلماتی بکار رفته بودند که فنی و مهندسی ، مقاله ای، پزشکی و ... بودن، من به عنوان یه خواننده گیج می شدم چون نمی دونستم معنی این کلمات چیه و هیچ تصویری نمی تونستم از اون برای خودم بسازم و داستان توی ذهنم در این مقطع پاره می شد! مثل: "هذلولی - صلبیت - سطل به دست - ربع قرن - صافی منحنی وار - ساز ه ی هارمونیک ..."
این کلمات توی داستان یه جور سکته ایجاد می کنن. کلمه های داستان نویسی نیستن. داستان کلمه هایی داره که از اون ها به خوبی توی دیالوگ بین زن و مرد استفاده کردی. ملموس و همه شمول! عادی و کاربردی. صریح و روشن و آشنا!

زنی روشن در سایه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

این که توی داستان سعی کردی با اشاره به هنرمندان و یا اسم بردن از یک سری چیزها مثل سیگاری ، بمب خوشه ای و حتی جاده چالوس و ... فضاسازی کنی خیلی عالیه چون مهارت زیادی برای چفت و جور کردن این همه اطلاعات در کنار هم می خواد. که توی داستان کوتاه، کمتر کسی این همه اطلاعات رو به خواننده ش منتقل می کنه.
به نظرم رضا یه آدم ایده آلیست و سخت کوشه که هر کاری رو دوست داره در نهایت دقت و ظرافت و کمال انجام بده. و اگر همین طور به نوشتنش ادامه بده، به زودی توی داستان های کوتاهش، طعم خوش خوندن یه ماجرا رو به خواننده هاش می چشونه!
خوندن بیشتر و بیشتر داستان های کوتاه، و برای تو مینیمال! خیلی مفیده چون توی مینیمال فضاسازی با کمترین کلمات انجام می گیره! و می تونه خیلی کمک کننده باشه.
ببخش رضا که اینقدر حرف زدم. فکر کنم هم خودت رو کشتم هم داستانت رو!!

زنی روشن در سایه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ http://zaniroshan.blogfa.com/

برات آینده ی خوبی رو توی نوشتن آرزو می کنم و اگر از نقد دست و پا شکستم اذیت نشدی، خوشحال می شم هر بار که چیزی نوشتی خبرم کنی!
پیروز و خرم باشی رضا!

رضا کوچولو یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ق.ظ

وااااااااااااااااای
یعنی اینا چطور نوشتی با این دقت، حظ کردم خیلی عالی بود
در مورد نفدهایی که نوشتی باید بعد سحری بشینم فکر کنم ولی واقعا برام لذت بخش بود خوندن نقدت خیلی ممنون

رضا کوچولو یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ق.ظ

تا به سحری برسیم گفتم برم یه سری مدقانه به سایت مرجان( زن روشن) بزنم- احساسی بهم دست داد تو مایه های کریستف کلمب وقتی به امریکا رسید باور کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد