حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

برای سرریزی نیمه های خالی


اندی دوفرین( تیم رابینز) محکومیِ حبس ابد،  با وجود  روابط مناسبی که با مسولین زندان شاوشانگ دارد، با سرپیچی از قوانین سخت گیرانه ی این زتدان ، صفحه ای از یک خواننده محبوب سمفونیک را از طریق بلندگوهای حیاط برای تمام زندانی ها پخش میکند. این کار او حرکتی متخلفانه و حتی ساختارشکنانه تلقی شده و متعاقب آن به مدت دو هفته در سلول انفرادی حبس میشود. بعد از آزادی از دوره طولانی انفرادی، دیالوگی طلایی و به یاد ماندنی در رستوران زندان بین او و هم بندی هایش شکل میگیرد که به اختصار در زیر آمده است:

- هم بندی ها ( با اضافه شدن اندی به جمع انها) : ببین کی اینجاست؟ میشه هفته بعد یک صفحه ی دیگه بذاری؟ مثلا از ویلیامز؟ آخه یه آهنگ ارزشش رو داشت دو هفته بری تو اون سگ دونی؟

- اندی: راحترین باری بود که رفتم انفرادی

- انفرادی رفتن هیچ وقت آسون نیست، یه هفته انفرادی مثل یک سال زندان معمولیه

- مورتزارت منو از تنهایی در میاره

- پس گرامافونت رو هم با خودت برده بودی انفرادی ( به شوخی)

- همش اینجاست و اینجا ( به تریب به سر و قلبش اشاره میکند) زیبایی موسیقی به همینه که نمیتونن ازت بگیرنش. همچین حسی رو نسبت به موسیقی نداشتید هیچ وقت؟ ( با تعجب)

- رِد (مورگان فریمن) : جوون که بودم ساز دهنی میزدم ولی ولش کردم چون تو زندان لازمش نداشتم

- اندی: چرا دقیقا همین جا بهش احتیاج داری. نباید فراموشش کنی

- رِد: چی رو فراموش نکنم؟

- فراموش نکنی که همه جای دنیا مثل اینجا از سنگ ساخته نشده، یه چیزی در درون آدم هاست که گرفتنی نیست، چیزی که نمیشه لمسش کرد. مال خودته.

- از چی حرف میزنی؟

- امید

- امید!! پس گوش دوست من، امید احساس خطرناکیه، امید میتونه آدم هارو به جنون بکشونه، بیرون هم به هیچ دردی نمیخوره، بهتره به نداشتنش عادت کنی ... 

شاید تعداد دفعاتی که این سکانس را دیده ام از تعداد تمام فیلم هایی که تماشا کرده ام بیشتر باشد نمیدانم ولی مطمئنم هر بار دقیقا به همان  اندازه ی بار اول، دقیقا به همان اندازه آدرنالین به خونم تزریق شده است. بر خلاف خیلی از فیلم های آب بسته شده ی حال بزن شعاری امروزی، چیزهای زیادی در این فیلم هست که تنها روی پرده ی سینما و  حلقه های سی و پنج میلیمتری قشنگ نیست و میشود بارها و بارها قد یک درد و دل در تنهایی خودم، یک مشورت دوستانه، اندازه یک خواب که بعد آن همه چیز به حالت اولش برگشته باشد، نگاه کرد و حظ برد.

 فکرش را که میکنم میبینم چقدر روزهایی که حالم خوب بوده انگشت شمار شده اند چفدر مساحت چیزهایی که دلبخواهی انجام میدهم  مدام کمتر و لاغرتر میشود چقدر ما آدم ها  حرفهایی که میزنیم بوی تند کافور ناامیدی میدهد. چقدر زندگی من همه جا از سنگ و بتن مسلح احاطه شده است. آنقدر دردهای باربط و بی ربط کشیده ام که مغزم در این کشسان های سنگین ابدی کش آمده است. غم هایی که  مثل یک دیدن یک خواب است : هیچ وقت یادم نمی آید از کجا دقیقا شروع شده اند و چه اتفاقی دقیقا باعث این همه غمگینی سریالی لعنتی شده است. قصه های  بی سر و تهِ پشت سر همی شبیه سریال پرستاران که تمام شدنی نیستند هیچ، بلکه همانطور که ما میرویم آنها هم عقب ما قدم جای قدم ما میگذارند .

اشتباه نمیکنم، نه! دیگر خیلی طولانی شده است روزهایی که هر  کجا را که میخوانم، هر جا که کسی چیزی میگوید و من میشنوم، دردی به دردم جمع میشود و همین طور یک ریز با شیب تندی امیدم کم میشود از این که آینده خوب خواهد آمد، از اینکه به سامان خواهد شد امورات،  از اینکه دنیا که همیشه نمیتواند به ما پشت کند، از اینکه دستی می آید و از چند عدد تصویر نخ نمای خوبی که از روی دیوار روزهای نیامده آویزان کرده ام مدام چیزی را دزدکی میکَند. از آن تصویرها که در یکی از آنها من و کسی با موهای کمی موج دار بلند قهوه ای تیره رنگش روی تپه ای بغل تا بغل  همدیگر روی چمن ها  ولو شده ایم و  به هر بهانه ای قهقه مان لای برگ های درخت چنار بالای سرمان میپیچد.  

هوا تاریک تاریک شده است و خیابانهای سوت و کور پذیرای چند سگ ولگرد هستند. زیر حرکت آرام ابرها روی سکوی سرد بالکن تکیه میدهم. مثل همیشه زنی روی تراس روبریی قبل از اینکه روی تختی که  نیمه ای از آن را حجم عرق کرده ی بدن  مردش اشغال کرده بی سروصدا بخوابد سیگاری آتش میزند. با خودم  فکر میکنم باید چیزی باشد که کسی نتواند آن را از من بگیرد. چیزی که جایش اینجا باشد و اینجا. امنِ امن. چیزهایی که برای این همه روزهای انفرادی نیامده کمی مجال هوا خوری بدهد.

 از تکرار اوهام دردناک خودم و همه خسته ام، با بی تفاوتی کم سابقه ای از شنیدن  گلایه های خودم برای دستی که در شلوغی یک خیابان از دست من کنده شده است حالت تهوع میگیرم. از چرخش مدام و اعتیاد وار تمام صحنه هایی قشنگی که دیگر نیستند متنفرم، به همین حرفهایی که میزنم هم شدیدا مشکوکم. چیزهایی را میخواهم که مال خود آدم باشد، چیزهایی کاملا شخصی که دستاویزی معقول برای ادامه باشد. دلم میخواهد حتما روزی بیاید که از تملک وسیع زمین های خوشبختی، از بهانه های ساده  ی زندگی لبریز شوم و برای تمام نیمه ی خالی لیوان ها دعا کنم که سرریز شوند.

پ. ن1. :shawshang redemption فیلمی که جان میدهد برای یک بعد از ظهر جمعه ی لعنتی.

پ..ن2. چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم /نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

            چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی /پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم   (مولانا)

نظرات 3 + ارسال نظر
Chap dast شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ

نمی دونم چند سالته رضا ولی تو تمام این روزهایی که وب نداشتی به ما ظلم کردی.. نمی دونم رو کاغذی دفتری جایی می نوشتی یا نه ولی اگه ننوشتی به خودت ظلم کردی..
اجازه هست گریه کنم؟ همین جا... با تک تک این کلمه ها؟!
امید.. چیزی که حتا وقتی زیر ِ آن همه دستگاه و شلنگ بودم هم از دلم بیرون نرفت.. امید تنها چیزی ست که دارم..

هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
موی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش

ما همگی با هم به روزهای روشن خواهیم رسید، همگی با هم....
به نظرم این آشنایی ها اتفاقی نیست و حتما، حتما نقطه اثری از شادی بر روی روحمان به جا خواهد گذاشت. ما همگی با هم...یادت نرود

ونوس سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

با چپ دست موافقم....این نوشته ها...کاش زودتر بودند....
و این فیلم...چند ماه پیش بود که بلانش معرفی اش کرد...و نگاهش که کردم مرا با خود برد...لبخندش....می دانی؟لبخندش پر از امید است؟آن سکانسی که کنار دوستش به دیوار زندان تکیه می دهند و او لبخند امید می زند دلم را می برد...لبخند امید.....

ونوس چقدر کیفور بودم که با این دوتا خواننده ای که اینجا داره عمرا این فیلم رو دیده باشید... من یه پیشنهاد دارم، کسی که اینجا نمیاد اگر تو و چپ دست پایه باشد اصلا شبا بیاید اینجا میشینیم پای فیلم تا خود صبح!! تخمه اش هم با من

ونوس پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

من پایه ام!
باید اعتراف کنم که از صبح بیشتر از صدبار اومدم چک کردم ببینم برام جواب گذاشتی یا نه!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد