حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

وحی در طبقه هفتم

صبح شده و جمعه است. آفتاب رنگ رو پریده   سینه خیز  تا نیمه ها به زور بالا آمده و کنار تراس،  من گیج خواب و یک نخ سیگار ناشتا و پاهایی که روی کفِ یخِ سرامیکی تیر میکشند. کمی  آنطرف تر، چند طبقه پایین­تر زنی تقریبا میانسال  با بدنی گوشتی از لبه ی بالکن تا کمر دولا شده و برای مردی تکیده که لابد شوهرش است و صدای کشیده شدن کفش هایش روی آسفالت زمخت خیابان تا همین طبقه هفتم ما هم میرسد تکه ای کاغذ مچاله شده به همراه دسته کلید را با وسواس خاصی پرت میکند و داد میزند " بروکلی حتما بگیری ها". به ساختمان روبرویی خیره میشوم و کنجکاوانه و حالتی آمارگیرانه دیش های زنگ زده ی روی تراس ها را برای چند صدمین بار شمارش میکنم، به جز طبقه سوم واحد شرقی  که به گفته علیرضا-همسایه ی پایین آنها- به خاطر استخدام دخترشان در آموزش پروش هرگونه دم و دستگاه دال بر نفی نظام را  تا اطلاع ثانوی کان لم یکن تلقی کرده اند،  از همه واحدها یکی از همین  دیش ها مثل گیاهان گوشتخوار و با گستاخی تهوع آوری دهن باز کرده  و هر از گاهی کسی با قیافه ای متفکر  در چهارگوشه ی تراس ظاهر میشود و کمی با دهانش ور میرورد و دوباره میچپد داخل.  آن پایین، ازدحام ماشین های خسته ی کز کرده در نیم سایه ی رو به زوال پارکینگ مجتمع، گویای خانه نشینی جماعتی است که یک هفته را یک نفس دویده اند و به نظرم میبایست ضربدر قرمز رنگی را هر روز روی گوشه ی دست راستشان از نو پررنگ کرده باشند تا فراموش نکنند هنوز نباید بمیرند و هنوز زنشان میتواند بچه بیاورد و هنوز بچه شیرین است. البته هستند عده ای نچندان زیاد  هم که دودستی آویزان شده اند از طناب و سفت گره میزنند روی باربند و هوس کرده اند با کج دهنی موذیانه ای دَر بروند از این آشوب شهر، از این  روانیِ زنجیری. کسانی که تلاش طاقت فرسایی می کنند تا  با زیر پوستی ترین نحوه ممکن ژانر درام خوشبختی را با ته صدای گرفته ی خش داری بلند نطق کنند و روی جملات "راضیه تمومش کن دیرمون شد.... امیررضا! بدو بابا  توپتم وردار این هوا جون میده واسه گل کوچیک" تکراروار و تعمدانه تلفظ مغرورتری می کنند و دست آخر خرامان، با تکاندن خاک کلاه ماهیگیری و با چشمان مسلح به عینک آفتابی پشت ساختمان ها گم میشوند. پک آخر سیگار فیلتر سوز شده را با ولع میمکم  و طبق عادت با ته سیگارم تیر چراغ برق را هدف میگیرم و میخزم داخل اتاق نیمه تاریکم که هنوز خواب است. چشم ام از این تغییر شدت نور تار میشود و با منگی مختصری  روی لبه ی کناری تخت مینشینم و دستم را دور صورتم قاب میکنم. روی دیوار علاوه بر پوستر چروک خورده ی چند خواننده ی جاز مربوط به حداقل دو دهه پیش - از آنهایی که تمام و کمال نشان دهنده ی تعصبات تند و تیز موسیقایی یک پسر کم سن سال دبیرستانی  است - شعری از فروغ و تابلوی شکسته نستعلیق سوره عصر، در یک ردیف، کنار هم بالای سرم چیده شده اند و هر اپیزود موزه ی تمام عیاری از سلسله دلبستگی های تاریخی و منقرض شده ی من است. روی میز از دیشب چند مقاله ی ترجمه نشده ، تفاله سیب، دسته ای از کتاب های تازه خریدم از نمایشگاه و به همراه عکسی گوشه سمت راست قفسه -که در آن کودکیِ من در بغل مادرم قاب شده- سوژه ی جالبی برا ی نقاشان اکسپرسیونیسم ارائه کرده است . صدای به هم خوردن ظروف و بساط پخت و پز بی مزه ترین ماکارونی دنیا مثل همیشه از آشپزخانه بلند است و من با نهایت بی تفاوتی به این صدای سرسام آور، تن کهیر زده از حسی فلج کننده را با کش و قوسی دوباره روی تخت افقی میکنم. بی آنکه به پشت نگاه کنم از میز کوچک پشت تخت گوشی را با جستجوی دستم پیدا میکنم. هیچ تماس و پیامی در کار نیست و به نظرم میرسد که مدت زیادی است از کسی خبردار نشده ام.  دستانم را بالای سرم قلاب میکنم و بی دلیل و با افکار دیوید لینچی  لحظه ای فکر میکنم امروز را چه کار کنم؟ از آن اوان نوجوانی که در این  سلول آپارتمانی گرفتار شدیم کیفیت روزهای تعطیل هم هفته به هفته از مسافرت های خارج شهر به پارک های شهری و  کم کم از آن هم به خیرگی جلوی سریال های تلویزیون و در این اواخر محدود به چهاردیواری اتاقم شده است. کلافگی تعطیلات به لج بازی موذی تیک تاک ثانیه ها است که تا میتواند سنگین گذر میکند و حوصله فرسایش میدهد. درسکوت نیمه تاریک اتاق احساس توهم می­کنم و برای همین از اتاق خارج میشوم و حالا به ضرباهنگ ناموزون آشپزخانه صدای به ظاهر شاد گوینده ی رادیو ایران هم اضافه شده است. تنها دلخوشی آن محوطه از خانه برای مادرم همین رادیویی است که پدرم از ماموریت کردستان برایش آورده بود. شاید به این خاطر که کمی از سکوت بیش از حد خانه در حضور بچه های کم حرفش بکاهد.

-   سلام

-   سلام

از جنب و جوش اش و از شادی ملموسی که از طنازی گوینده ی رادیو روی صورتش بشکن میزند کاملا میتوان فهمید که از آن روزهایی است که کیفش کوک باشد و دماغش چاقِ چاق. با همان لبخند به سمت من برمیگردد:  

- چی کار میکنی شبا که تا الان میخوابی؟

-یه ساعتیه بیدار شدم. نای تکون خوردن نداشتم.

- ماشا ا... چش نخوری اینقد استراحت میکنی! بیا یه چیزی بخور الان نهار آماده میشه

روی در فریزر یخچال، علاوه بر چند کاغذ استیکر رنگی مربوط به کارهای روزانه و دستور پخت غذا، یادداشتی هست با خط درشت مادرم که نوشته شده است: " فردا روز دیگری است، هم اندازه ی امروز خاطره ساز". از این عادت نوشتن یادداشت خوشم میآید و فکر میکنم هنوز بعد از این همه سال چقدر این خانه میتواند بدون مادرم از هر تازگی کوچک ولو اغراق آمیز خالی شود. درحالی که گوینده رادیو به طنز از گرانی مرغ گلایه میکند و پای خروس ها را به میان کشیده است، با کندی مشغول صبحانه میشوم.

- مامان این جمله از کیه؟ نکنه خودت گفتی

- کدوم؟ رو یخچالیه؟ نه! از تو مجله خوندم.

-   قبلا آیه و دعا می­نوشتی؟ یهو تغییر سبک دادی؟!

جوابم را نمی دهد و من با وجود رخوتی که هنوز همراهم است طور عجیبی هوس کرده ام به تلافی این دو سه هفته ای که حال و حوصله ام تنگ بود و تقریبا صبح و عصر همه ی روزها را حبس خانگی بودم از هر دری چند کلمه با مادرم حرف بزنم. سر اجاق همینطور که دسته های نازک ماکارونی را روی قابلمه دو شقه میکند صدای رادیو را که هنوز از گرانی حرف میزند کم میکند و زیر زبانی لیچار سیاسی بارشان میکند و از من می­پرسد:  

-   فردا چی کاره ای؟

-   چطور؟ کاری داری ؟

-   میخوام بری یه باشگاهی چیزی ثبت نام کنی؟

-   نکنه میخوای آیروبیک کار کنم این شیکم آب شه؟(نگاهی خالی به من میکند، طوری که از پیشنهادی که داده ام بدش نیامده باشد!)

-   نمیخوام همه ی روز بشینی خونه  فکر و خیال کنی، من سر در نمی آرم تو خسته نمیشی این همه تو اون اتاق واسه خودت وول میخوری اصلا معلوم است چی کار میکنی؟

این را میگوید و قابلمه را خالی میکند داخل آبکش و شیر آب را تا ته باز میکند...کم­کم خطوط لبخندی که زیر گونه هایش کشیده شده بود جایش را با گره های ابرو عوض میکند. در حالی که قصد داشتم لقمه ی آخر را قورت بدهم و بروم سراغ آهنگ هایی که تمام شب با ترافیک رایگان در حالت خواب آلود دانلود کرده ام، با مخلوطی از احساس خودآزاری و کمی هم مادرآزاری مشتاق میشوم سرزنش بشونم.

- خوب شما پیشنهاد بهتری داری مادر من، منکه آزاری ندارم واسه شما، تازه اونجا محل کار منه.

دقیقا میدانم چه چیزهایی کفری­اش میکند و از اخم کاملی که به صورتش می نشیند میتوانم بفهمم جمله " اونجا محل کار منه" دقیقا به خال کوبیده است. با خونسردی کامل میروم سمت کتری و لیوان را از چای پرنگ پر میکنم.

- باز شروع نکن، من نمیخوام اوقاتمونو تلخ کنم... به خدا ناراحت میشم عینه روانیا کز کردی اون تو و در رو رو خودت بستی  

- من نمیفهمم از چی دلخوری تو؟ من حالم خوبه...آره خوب یه کم تو خودمم ولی همیشگی که نیست حالم جا میاد.... بذار روی یه موجی بذارم چند تا آهنگ خوب بشنویم سرحال شیم.

- همه وقتتو یا داری کتاب و از این مزخرفای انگلیسی میخونی یا هم که با اون کامپیوتر داری چشو چالتو در می آری.... حیف نیست. تو الان تنوع نداشته باشی الان تفریح نکنی کی میخوای از این جوونی ات لذت ببری... همه تون شدید مثه هم

- چیزی شده که میخوای همه رو متحول کنی؟ ؟ ای خدا! چی تو این مجله ها مینویسن بده ما هم بخونیم بلکن آدم شدیم

- بد که نمیگم الان شما جوونا همتون شدین مثه هم تا دور هم جمع میشید میرید یه جایی قلیون دود کردن... ماشین دستتونه.... چهارتا شیشه شو میکشید پایین یه آهنگ دقیقا مثه نوحه میذارید و حس میگیرید، آخه چتونه شماها؟ خرجیتونه که از خونه میگیرین سر وضعتونم هم که رو مُده ، خدا رو شکر با دخترا هم که هر سَر و سِری داشته باشین  یه کلمه هم به ننه باباتون نمیگین، دیگه چتونه هان؟ چی شما رو راضی میکنه من سر در نمیارم. همش فکر میکنید زندگیتون باید یه طور دیگه ای باشه ولی خودتونم نمیدونید این طور دیگه چطوریه اصلا چیه؟

و به دقت ورقه های سیب زمینی ر ا جفت هم ته قابلمه میچیند و ماکارونی های آبکش شده را برمیگرداند توی قابلمه... صدای خفیف یک اهنگ تقریبا قدیمی همراه با نویز وارد صحبت های ما میشود و من که هنوز دستم روی گردیِ تغیر امواج رادیو است میگویم:.

- من که هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیستم، پسر به این خویی سرم به کار خودمه،  چی کار کنم برم بیرون پشتک بزنم؟

- من که تو رو میشناسم تو هم یه جور دیگه خُلی، مشکل تو اینه که همش تو خودتی و فکر میکنی و همه خوشی هات تو همین فکر کردنته. هر چی بیشتر فکر کنی کمتر دنیا خوشحالت میکنه مثلا این همه عمرو و پولتو گذاشتی رفتی شنا خوب چرا ادامه نمیدی؟ ورزش هیچی نداشته باشه لااقل یه چن ساعتی نمیذاره فکر کنی،  تفریح این نیست که بری شمال و دنبال صفا کردن و همه ی درد و فکراتم با خودت ببری اونجا آدم باید تو زندگی اش یه چیزایی داشته باشه که وقتی مغزش سوت کشید وقتی سیما اتصالی کرد همه ی دغدغه هاشو بِکَنه بپره تو این چیزایی که باهاشون مانوسه زورت که نمیکنم نماز بخونی لااقلکن میتونی تنبلی رو بذاری کنار  بری دنبال اون چیزایی که میخوای

دیگر شک ندارم همه چیز زیر سر این مجله های موفقیت است هر بار که یکی از این مجله ها توی خانه ورق بخورد کارمان زار است همیشه متنفر بوده ام از این همه تلقین ها و روانشناسی های زور تپاندنی... احساس میکنم کم کم قرار است کار به سرکوفت های سیگار هم بکشد برای همین از سر مختومه کردن غائله و ترقیق کدورت ناخواسته میگویم:  " باشه حالا بذار فردا ببینم چی میشه"

این را میگویم و طوری که سعی کنم هیچ تحت تاثیر حرفهایش قرار نگیرم آشپزخانه را ترک میکنم. پرده ی عمودی اتاق را کنار میزنم و پنجره را تا نیمه باز میکنم. هیچ اثری از خنکی اول صبح نمانده است و هوای داغ از روی صورتم وارد اتاق میشود. روی صندلی مینشینم و تا میتوانم روی پشتی صندلی ولو میشوم و آن را به عقب فشار میدهم. احساس میکنم چند جمله ای که رد و بدل شد و توی سر و کله هم زدیم چیزی را به من القا کرده و حالم کمی به سمت مثبت جابجا شده است. روی همه چیز چشم میگذارم و مکثی میکنم.  لیوان دسته دار تبلیغاتی که از چای دیشب نصفه است ... کیف پول لاغر قهوه ای....چراغ مطالعه .... گیم فیفا... هدست...ردیفی از کتابهای دست نخورده ی interchange...کتاب شعر شاملو... دو جلد دفتر خاطرات دانشجویی ... دفتر خاطراتم ... خاطراتم ... چقدر آن دفترهای صد برگم را دوست داشته ام و چقدر دل دل کرده ام با ظریفترین جملات  ناب ترین خاطراتم را بنویسم چقدر خاطره های تکرار نشدنی آنجا روی هر ورقش کلمه کلمه تصویر شده است جمله بندی شده است چقدر آنجا هیاهوی شاد آدم هایی است که میخواهند از دیوارهای این اتاق ساکت بالا بروند چقدر جشن تولد آنجا دارم  دست هایی که به هر بهانه ای جفت شده اند، به اندازه ی تمام روزهایی که آنجا تاریخ خورده است خاطره خوب برای بی حوصله ترین گوش ها دارم حرف مهم برای پرمشغله ترین آدم ها دارم و از همه مهم تر چقدر آرزو و بلندپروازی چقدر رویا برای این روزها آنجا هست چقدر امید تازه نفس آنجا  برای امروز نیمه جان ذخیره دارم چقدر در حضور آدم ها میتوان وعده ی خوشبختی را گیراتر کرد باورترش کرد حتی اگر حضورشان تنها در دفتر خاطراتم باشد. سرم را بلند میکنم و چشم به دیوار با خودم زمزمه میکنم :

سفر حجمی در خط زمان /

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/

حجمی از تصویری آگاه/

که ز مهمانی یک آینه برمیگردند/ 

و بدینسان است که که کسی میمیرد و کسی میماند.      

نظرات 2 + ارسال نظر
چپ دست شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ب.ظ

هووووووووم...
ی تصویر روز جمعه ای کسل و کشدار...
انگار این مادرها و این بزرگتر ها یک نسخه ی کپی شده از همدیگه ئن.. خنده به لبم آورد حرفای مادرت.. راس میگه بنده خدا... ولی واقعن جور دیگه ای نمیشه روزا رو سر کرد..
چقدر شنیدم از این حرفها... شاید دلیل اینکه کار تمام وقتم راضیم می کنه اینه که حداقل دیگه این حرفارو نمیشنوم... جوری شده که داداشم شبا معمولن جایی نمیره و میاد خونه که مریم رو فقط شبا و صبا میشه دید.. که البته این تمام وقت غائب بودن هم باز صداشون رو در آورده و من دارم به این فکر می کنم که شاید ایراد از منه خردادیه که اعتدال سرم نمیشه و همه چی رو یا انجام نمیدم یا تا سر حدود جنون کش میارمش...

با شما موافقم و به نظرم کار دقیقا برای چنین شرایطی مفر مناسبی هست البته اگر گیر بیاید. هدف از نوشتن این مطلب شرح حال داستان روزانه ی خیلی از هم و سن سالهای ماست و توصیف شرایط خودم نیست.
البته خیلی موقع ها که دوان دوان توی محل کارم دور خودم میگردم یهو هوس میکنم برم دنبال یللی تللی های تخصصی خودم

ونوس یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

جمعه ها....تعطیلات....و حرفایی که شنیده میشه و می دونیم درسته اما بازم خودمون و گول می زنیم که نه!
در مورد متن باید بگم خیلی خیلی فضاسازی قشنگی داشت که البته از شما با اون کامنت های ناب و زیبایی که می ذارید بعید نیست....و در مورد موضوع....نمی دونم باید چی بگم...بیچاره مامان ها که همه مثل همن و فقط نگرانن..
راستش نمی دونم در مورد خودتون باید چی بگم چون که من انقدر کوچولوترم که جسارته اگه بخوام چیزی بگم و مطمئنا خودتون هم همه چیز و میدونید ولی خب اینم هست که زندگی با همه ی یکنواختی و تکراری بودنش بازم قشنگه اگه قشنگ نگاش کنیم و قشنگ ازش لذت ببریم...لذت بردن چیز زیاد شاق و سختی نیست....همین که یه روز صبح تصمیم بگیری بری و تو یه کله پزی صبحونه بخوری یعنی لذت بردن...همین که یهو بری بیرون و واسه خودت یه جوراب هدیه بخری و بعد هم بری یه بستنی بخوری یعنی لذت بردن... همین که رنگ لباس امروزت با لباس دیروزت فرق کنه یعنی لذت بردن....خیلی خیلی ساده ست....ولی لذت بردن همینه!
برات آرزو می کنم که لذت ببری دوست من...

دقیقا همین طوریه که شما میگید، ما برای لذت هامون آلزایمر داریم... من هم سعی کرده بودم همین رو متذکر بشم ولی ظاهرا نشده
در ضمن به سن و سال نیست و شما تفکر بسیار دقیق و سازمان یافته ای دارید و برای من افتخاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد