حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

روزنگار: ماه صیام

آیا توی کتابخانه ی من و تو کتاب تهوع سارتر یا مجله ی رنگ رو رفته ی مانیفست کمونیست یا نمیدانم هر کتاب و داستان ممنوع الچاپ، بیخ هم ردیف شده؟ یا هر چقدر هم که دین و ایمان و چهارده معصوم حالی مان باشد باز هم نمیتوانیم یک لحظه از گرمی آغوش دوست پسر/دخترمان صرفنظر کنیم؟  آیا از وقتی دانشگاه رفتیم و متدهای روشنفکری را ترم به ترم پاس کردیم  ناگهان به مدد قوه ی استدلالی خودمان دو زاریمان افتاد که خیلی از دستورات اسلامی لازمیت اجرایی ندارد؟ لابد دقیقا از همان موقع دیوارهای اتاقمان با لیدی گاگا و رامشتاین به طرز خیلی مانوسی عجین شد؟  آیا وقتی کسی مهمان خانه ی من و تو شود و از جهت قبله جویا شود دستپاچه میشویم و اوا خدا مرگم بده گویان مثل مرغ پرکنده دور اتاق میچرخیم و  با مقیاس های جغرافیایی خانه ی قبلی جهت حدودی را حتی اگر شده به غلط نشانش می دهیم؟ راستی آخرین باری که یک آیه قرآن خواندیم کی بود؟ نکند تو هم مثل من از خیلی وقت پیش پیشانی ات خاک سجده نخورده؟   

چیزهایی در این ماه رمضان است که واقعا به نظر من یک کشف هوشمند و بکر اسلامی است. از آن ها که با هیچ کدام از عقاید و افکار و اینکه پیرو چه مکتبی هستیم کار خاصی ندارد ولی کار خودش را هم میکند. تمام آن چیزهایی که آن بالا از تو پرسیدم در واقع تا حدود زیادی وصف حال خودم بود. نمیدانم چه حکمتی است این شهر الرمضان که اینطور میتواند همه چیز را به طرز نابی حرمت ببخشد. ناگهان وسط هر کوچه و خیابانی عطر گلاب به مشامت میخورد و هوس غلیظ یک بوی آشنا کاری با آدم میکند که دوست داری بنشینی کنار خیابان دخیل شوی تا یک کاسه شعله زرد، حلیم و آش رشته با پیاز داغ  نذرت کنند ، آدم ها همه توی این ماه خانواده دوست میشوند، چیزی میزان تر از یک ربنای شجریان سیم های  آدم را کوک نمیکند، مادرها عزیزتر میشوند، پدرها قربون صدقه رفتنی تر میشوند، هوا را بگو که بعد افطار هوایی میشود، روز را که خسته تمام میکنی هیچ فکری، هیچ سریالی و یا حتی هم صحبتی با یک دختر تریپ ازدواجت هم نمیتواند حالت را به اندازه ی لحظه ای که اذان میشود و همه دور سفره زیر تم آرام صدای موذن زاده منتظریم تا مادرم  روزه اش را باز کند خوب کند. نمیدانم حس کرده اید یا نه ولی سر سفره ی افطار بر خلاف ضرب المثل رایج، هیچی بهتر از کاچی نیست و بامیه ها  چه خوش رنگ تر، چه خوشحال ترند.

 یادم هست آن موقع ها که فرکانس چهار گوشه ی خانه ی ما روی موج قوی مذهب تنظیم شده بود و تفکرات دینداری مثل روح، همه ی ما را محاط کرده بود دقیقا روزهایی بود که بدون شک وقت خواندن نماز غیر از اول وقت نبود و چه تفریحی بهتر از ثواب بردن پای منبر زیر گنبد آبی مسجد محلمان. آن روزها سفره ی افطارمان چیز دیگری بود و هنوز وجب به وجب از مساحت آن کم نشده بود. سفره ای که دراز میشد روی فرش اتاق نقلی کوچکی که هم پذیرایی بود، هم هال بود و هم اتاق خواب. هنوز پدرم به دیش و ریسیور روی خوش نشان نداده بود و آن گوشه ی دور اتاق  تلویزیون سیاه و سفید توشیبایی وجود داشت که دوتا کانال بیشتر نداشت و اذان را به افق همه شهرها آن پایین می نوشت. همه پای سفره حاضر می شدیم و مادرم قرآن میخواند و ما هم چشممان دنبال نان بربری تازه، پنیر و خرما مدام پرسه میزد. شاید بچه بودیم ولی حس مردانه ی آدم بزرگ ها را داشتیم، حسی که آدم فکر میکرد نصف بهشت را زده اند پشت قباله اش. نمیدانم چطور بگویم ولی آن روزها یک حس همگانی نسبت به ماه رمضان وجود داشت و حتی بچه های محل هم سعی میکردند حداقل خودشان را روزه دار نشان دهند.  یادم هست از سوم ابتدایی روزه را کامل گرفتم. واقعا سن خیلی کمی است شاید خیلی از بچه های نسل بعد از ما باورشان نشود ولی تو که خوب میدانی آن روزها اینطور بود طوری که سر کلاس مان کم پیدا میشد کسی که روزه اش کله گنجشکی باشد. اصلا توی کتمان نمیرفت کله گنجشکی بگیریم به نظرمان سر خدا کلاه گذاشتن بود. اذان را که میگفتند همان موقع طوری حس نزدیکی به خدا پیدا میکردیم که خدا را هم همان حوالی خودمان موقع خوردن یک چای قند پهلو می دیدیمش.



دیروز از صدایی که توی آشپزخانه تدارک سحری میدید از خواب بیدار شدم. برای اینکه مادرم احساس تنهایی نکند نشستم با او سحری را خوردیم. مادرم رفت سر وقت نماز و من هم رفتم توی تراس تا هوایی بخورم. برایم خیلی جالب بود که اکثر چراغ ها با بی تفاوتی لجبازانه ای خاموش بودند انگار که عمدی در کار باشد. واضح است که برای من و تو به هر دلیلی که باشد دیگر روزه گرفتن اهمیتی ندارد ولی میخواستم این را بگویم که ماه رمضانی که ما میشناسیم اصلا به این چیزها کاری ندارد. حس و حالش سر جایش هست. آدم را دم افطار با بانگ ربنا هوایی میکند. هنوز هم حلیم خوب فروش میکند و نانوایی ها تا خود افطار غلغله است و هنوز خیلی از زنها دستور پخت شعله زرد و فرنی و شیربرنج و کاچی را برای افطار بلدند هر چند دم سحر همه ی چراغ ها خاموش باشند.

 

پ.ن: از این نونا  نمیدونم شهر شماها هم دارد یا نه؟ من تهران ندیدم، شیراز و اصفهان هم ندیدم. فقط ماه رمضونی قنادیا می پزن خیلی خوشمزه اس مخصوصا اگه با پنیر لیقوان بخوری که دیگه واویلاس.

  

 

    

نظرات 11 + ارسال نظر
chapdast سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:25 ب.ظ

تبریز از اینا داره بدجوری هم خوشمزه ن مخصوصن اگه با مربا آلبالوی خانگی بخوریش !!!!!!
رفتم به ماه رمضون های دوران بچگی.. همون موقع که من از مدرسه می اومدم مغازه ی پدرم و دقیقن همون موقع خورشید قرمز نارنجی می شد و من با بابام میرفتیم خونه ی بابابزرگم.. اولین افطار رو همیشه مهمون اونها بودیم و من با اصرار بر کله گنجشکی گرفتن روزه ئم بازهم تنها بچه ای بودم بین همه ی نوه های بابابزرگ که طعم غذاها رو می چشیدم و نمک لازم بودنشون رو می گفتم!!! همه ی همه جمع می شدیم خونه شون و چه صدایی بلند میشد از خونه شون.. همین خونه ای که الان مادربزرگم تنهاس توی اون خونه.. درسته رمضان هنوز کار خودش رو می کنه و هیچ کاری به این نداره که چن نفر روزه می گیرن یا روزهای گرم رو بهونه می کنن و یا اصلن رو مود روزه داری نیستن.. ولی باید بگم ماه رمضون های سابق باحالتر بود.. به خدا نزدیک تربودیم.. شاید هم بخاطر بچگیمون بود.. وگرنه رمضون همون رمضونه و مهمون نوازی خدا هم به همون کیفیت سابق..

اینکه تو میچشیدی غذا هارو خیلی باحال بوده خییییلی عشق کردم منم با تو موافقم مریم، ولی میخواستم توی نوشته م به همین برسم که چرا اون موقع ها خیلی باحال بوده اگه به بچگیه چرا بچه های الان اصلن این چیزارو نمیدونن

chapdast سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ

چون بچه های الان منی رو میبینن که زیاد پاپیچ دین و نماز و روزه نیستم.. چون زمان ما وقتی کسی روزه خواری می کرد هیچ وقت جلو چش و تو خیابون این کار رو انجام نمیداد.. بچه چند سالی از عمرش رو دقیقن مثه ضبط کاست میمونه.. هرچی می بینه مو ب مو یاد میگیره و اجرا می کنه... شاید واسه همینه ک یاد نمی گیرن... !!!!!!
درسته بچگی های ما زمستون بود.. سخت نبود ولی بازم اعتقادا قوی تر بود انگاری...

دقیقا این جو اعتقادی سابق کم کم با خیلی چیزای دیگه مخلوط شد و نتیجه اش شده اینی که الان هست

chapdast سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

ما بچه های هفت سنگ بودیم، به اصطلاح بچه کف کوچه خیابون !!!!
بچه های الان شدن جی تی آی، کالآف و جنگ های صلیبی !!!!!
شاید بی ربط ب نظر بیاد ولی واقعن اثر می کنه تو روحیه و شخصیت آدم ها... همین بچه های دیروزی که به قول تو شوروشوق داشتیم واسه ماه رمضون الان ببین چجوری شدیم !!!

جعفری نژاد سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ب.ظ

سلام
تعاریف و تعابیر و مفاهیم خواهی نخواهی تغییر می کنند ، نسل که عوض شود تعریفش از تمام این مفاهیم و تعابیر و تعاریف متمایل می شود به میل عامه ی نسل
چیزهایی که باقی می ماند و کمتر تغییر می کند نامش را می گذارند " سنت " ، حالا باید دید نسل قبل چه اندازه پای تعابیر و تعاریف و مفاهیم شان که برای نسل جدید تبدیل به سنت شده ایستاده اند ...
شک ندارم تغییرات امروز بی ربط به تعبیرات دیروز ندارد

حرف شمارو قبول دارم محمد جان، دقیقا همین طور است احساسات ما از روی محیطی که تمایلات عمومی جامعه است تاثیر میگیرد ولی باورم نمیشود یعنی نمیخواهم باور کنم که تغییر یک نسل با ما این کار کرده است

ونوس سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

ماه رمضون میاد و مثل همیشه قشنگه...ولی نمی دونم چرا سال به سال داره برای من کم رنگ تر میشه...وقتی خیلی کوچولو بودم اصرار داشتم روزه بگیرم...یکم گذشت روزه ها شد یکی در میون....سال بعد شد ۱۰ روز اول و پنج روز آخر...سال بعدش شد سه روز اول...سال بعد روز اول...و امسال هیچی...هیچ حسی برای روزه گرفتن ندارم...به همه چیز اعتقاد دارم ها!ولی حس روزه گرفتن ندارم...عجیبه که اصلا هم بوی رمضون و حس نمی کنم...هیچی اصلا!یعنی اصلا احساس نمی کنم رمضونه...مثل سابق همه تو خیابون یه بطری آب دستشونه...بچه های تا ۱۵-۱۶ سال و بیشتر هم حتی بستنیشون به راهه...و اکثر مردهایی که می بینم سیگار دستشونه...اصلا و ابدا احساس نمی کنم رمضونه و این خیلی بده...اصلا انگار از اون موقعی که ربنای شجریان رفت...از اون موقعی که همه چیز و با هم قاطی کردیم...از اون موقعی که ادعای کمونیستی شد نشونه ی باکلاسی...از اون موقعی که خیلی چیزها ارزش بودن وشدن ضدارزش و برعکس....رمضون شیشه ی عطرش شکست و دیگه بوش نیومد...حداقل برای من...

دقیقا همینیه که ونوس جان شما میگی، سال به سال از قلمبه ی احساسمان به مجموعه ی مقدسات کم میشود باور کردنش برایمان سخت میشود و من محدودیت رو هم تو این زمینه بی تاثیر نمیدونم قید و بند های بیش از حد آدم های گستاخ تری رو بار میاره که دوست دارن همه چیز رو زیر رو کنن و دلبستگی به بعضی چیز ها رو به حساب محدودیت آزادی بگذارند که من نیز احتمالا همچین حالتی داشته ام

سایلنت چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ق.ظ

بله همینطوره
ماه رمضون واقعا دوست داشتنیه
په از حسای خوب

کاش دوست داشتنی بماند مرسی اومدید

ونوس چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام
(همینجوری صرفا جهت سلام کردن)

خدا خوشحالت کنه ونوس که سلام علیک با شما مایه انبساط خاطر ماست

فرشته پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ق.ظ http://houdsa.blogfa.com

هووووم...آره...ماه رمضونم ماه رمضونا قدیم...

یادمه اون وقتا دبیرستان که میرفتیم (این یعنی خیلی سال پیش) یکی دونفری که روزه نمیگرفتن..یواشکی یه چیزی میخوردن..ما ها که میرسیدیم بهشون کلی معذب میشدن...

الان اما ...کلی هم مسخره میکنن اینایی رو که روزه میگیرن...

نمیدونم چی شده که اینجوری شده...

دقیقا همین تفاوته که باعث شده من کلی از این شکاف متعجب و دلتنگ بشم

Chap dast پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

همش کار این آمریکایی هاس .. مرگ بر اوشون:)))))))))
راستی خیلی بدی عکس این کماج ها رو گذاشتی اینجا...
دلم میخواد خوووووووو... !!!!

واسه خودت شایعه درس میکنی خوشحالیااا( تلافی)
والا ما خودمون هنوز افتتاح نکردیم از این نونا، یه روز در میون بربری سنگگک میخوریم یه چنین وضعیه

ونوس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.vahmeh-sabz.blogfa.com

آقا ما چرا زود زود دلمون واسه این وبلاگ شما تنگ میشه و روزی شونصد بار میایم سر می زنیم؟!آقا ما چرا دلمون واسه حرف زدنتون تنگ میشه و روزی شونصد بار کامنت شما و یکی دوتا دیگه از بچه ها رو می خونیم؟!آقا مگه ما کار و زندگی نداریم همش اینجاییم!!!!

رضا کوچولو پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ

مهربونیت قشنگه... همزبونیت قشنگه ... مهسا جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد