ساعات ابتدایی صبح است. هوا کمی خنک
شده. از آن آفتابهای اواخر شهریور که نمیشود روی آن حساب کرد؛ میآید و کلافهات
میکند و ممکن است با اندک ابری برود پشت آن پنهان شود. اگرچه هنوز بادها شروع به
آمدن نکردهاند. پیرمرد با لباس یکدست سفید
میآید و مینشیند روی نیمکتی که تازه پایههای آن را توی زمین سفت کردهاند. همان
جایی که خانمی میانسال با پیراهن و دامن بلند در کنار دخترکی کوچک نشسته است. سلام
میدهد و زن تنها سرتکان میدهد. دخترک از داخل کیفش چند مدادرنگی نو بیرون میآورد
و روی آسفالتهای کف پارک را به سختی خط خطی میکند. زن مدادرنگیها را از او میگیرد
و بعد از کمی احوالپرسی با پیرمرد به دخترک اشاره میکند که برود و با وسایل پارک
بازی کند. پیرمرد عصایش را به زن میدهد و میگوید: "برای تو خیلی زوده که
بخوای ازش استفاده کنی، راستش اصلا بهت نمیاد." زن عصا را میگیرد و به آن
نگاه میکند و چند قدم با کمک آن راه میرود. پیرمرد ادامه میدهد: "عصا آدمو
خسته میکنه، یکی دوبار جاش گذاشتم... یه بار تو بیمارستان... رفته بودم عیادت
داداشم جاش گذاشتم."زن اما اصلا جوابی نمیدهد. میگوید: "بیا کیک خونگی
بخور، عروسم درست کرده."پیرمرد به چشمهای زن نگاه میکند: "من قند
دارم، نمیخورم. چرا تخته نمیاری بازی کنیم؟ شیگار میکشی؟"
زن
میزند زیر خنده: "ریهام... البته مال هواست. نرد چیه بابا، شما مردا همتون
یه چیتون میشهها... ما دیگه باید بشینیم حسابمون رو با قبر و... میدونین
قبل از شما کیا توی اون خونه بودن؟ یه آقایی بود که خانمش هر روز میومد پارک. مسن
بودن، خانمش توی حموم سکته کرد و مرد. بعد از اینجا رفتن."
"ما خیلی
مهمون محله شما نیستیم خانم". پیرمردبا طعنه این را میگوید و از جیبش کاغذی
را درمیآورد. روی آن نوشته شده: "دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس"
و میگوید: "بیا این رو برام با خط خوب بنویس. کاغذ و اندازهش هم دست خودت،
فقط قهوهیی باشه یا کرم. طرح و حاشیه نداشته باشه برای تولد دخترم میخوام".زن
بی آنکه آن را بخواند میگذاردش داخل کیفش. تمام حواسش به کفش دوزکی است که آرام
از گوشه روسریاش بالا میرود. میگوید: «میخوای رو کاغذ ابر و باد بنویسم، بهتر
میشه." مرد آرام کفش دوزک را میگیرد و مینشاندش گوشه نیمکت و به حرف زدن
ادامه میدهد: "اصلا حرفش رو هم نزن، از این قرتیبازیا خوشم نمیاد. نمیخوای
شعر و بخونی اصلا؟ مال حافظه، شاید خوشت اومد."
زن
بلند میشود: "دخترت باید خوشش بیاد. باشه همین امشب برات مینویسمش فردا میارم."
راه میافتد سمت شیر آب وسط پارک. خورشید میرود پشت ابر و هوا کمی تار میشود.
باد میوزد و تمام برگهایی را که باغبان یک گوشه جمع کرده پخش میکند کف آسفالت،
روی چمنها. زن خم میشود تا آب بخورد. زیر چشمی به نیمکت نگاه میاندازد. پیرمرد
رفته است.
اگر بعد ها که اینجا خاک خواهد خورد کسی از من بپرسد وبلاگ داری چه حس و حالی داشت؟ حتما برایش از دوستان عزیزی چون شما خواهم گفت که راحتتر از دنیای واقعی میشود دوستتان داشت. مرسی از ونوس و مرجان و مریم
سلام
داستان معرکه بود هر چند با تمام صراحت و ( حتی گاهی بدبینی ) به کهنسالی می تاخت و امید را از چهره ی پیر زن می زدود
در مورد پست قبل هم باید عرض کنم نقاشی از کارهای رنگ و روغن " هما ارکانی " است که متاسفانه این روزها امکان برگزاری نمایشگاه برای آثارش را ندارد اگر خواستی ایمیل شامل چند اثر دیگر از آثارش را برایت خواهم فرستاد
محمد جان هر از گاهی میای اینجا کلا چندتا جمله میگی کل مسیر این وبلاگ عوض میشه... تو ناخدای اینجایی
در مورد هما ارکانی باید ازت تشکر کنم به نحو احسنت
خدا نکنه هیج وقت اینجا خاک بخوره:))))
رسیدنت بخیر رضا جان:)
چه نوشته ی قشنگی بود!نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم به پیری ام فکر کنم!اصلا انگار یه جوری ازش میترسم!فکر اینکه قیافه ام پیر بشه!چین و چروک رو صورتم بشینه دست و پام ضعیف بشن و نتونم کارای خودمو بکنم...فکر اینکه ادم هایی که ۶۰-۷۰ سال ازم کوچیکترن و یه مشت بچه ان فکر کنن من نفهمم!فکر همه ی اینا هیمشه منو می ترسونه برای همین نهایتا تا ۴۰ سالگی خودمو میتونم تصور میکنم
مرسی ونوس عزیز
نکته ای گفتی که خوشم اومد و فکری ام کرد... فهمیدم ماها در مورد تغییرات شدید زندگی مون قوه ی تخیل قوی نداریم قدرت پذیرششو هم نداریم اما به مرور تسلیم واقعیت ها میشیم... این مرور خیلی از کارها رو آسون میکنه
سلام دوست عزیز
ممنونم از اینکه داستانم را برای وبلاگت انتخاب کردی