دیشب خوشبختی و من به نزدیک ترین فاصله ی مدار زندگی مشترکمان رسیدیم. بوی نم خاک که روی میزم نشست با بی رحمی طمانینه داری که مختص شب های من است پای فکر و خیالاتم را از بیخ گرفتم و کشان کشان گوشه اتاق چهارمیخش کردم و بی تفاوت به جیغ و دادی که به راه انداخته بود در خونسردی محض از کنار خواب همه گذشتم و زیر سماور را روشن کردم و روی تک صندلی بالکن یک ساعت تمام با چک چک خیس باران برای حلزونی خواب آلود گوش هایم نرم نرمک قصه ی خوشبختی خواندم.
وااااااای دیشب تو هم بیدار بودی ؟!
رعد برقه وحشتناک بود، یعنی من پشت پی سی بودم یهو دیدم آسمون روشن شد، گفتم الانه ک صداش در بیاد و خب معلوم بود ک چه صدای وحشتناکی اومد...
اما بارون عاااااااااااالی بود و هوای امروز صبح هم بدجوووور ناجوانمردانه... هوای قدیمارو کردم، روزای اول مدرسه، صبحونه های سر صبحی، نفس عمیق تو کوچه.. روزای قشنگی بودن واقعن... خیلی قشنگ !!!
چقدر شب خوبی رو گذروندید....
چقدر دلم تنگ شد....
برای پاییز...برای زمستون...
برای یه بارون تند که بتونی بری زیرش...
برای بوی خاک بعده بارون....
چقدر دلم تنگ شد...
نوش جونت!! حسودیم شد!!
حالا میفهمی من چی میکشم، میام میبینم از طرحات میگی از روی نیمکت پارک نقاشی کردنات میگی دلم کلی حسودی میکنه
ببین ما چی کشیدیم