حواسم نیست
حواسم نیست

حواسم نیست

پایان خدمت

این پرده هم افتاد...:-))

هذیان های یه مجرد

مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!... و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!!

مادر من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی نَری که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس "زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید. مرا ببخش.

منبع: http://mahdiehweblog.persianblog.ir/

لیلی تر از لیالی

رویای رود باش، غزل در مَصَب بریز!
شط الشراب باش، به شط العرب بریز
تا شور پارسایی ات اروند سازدش
دُرّ دَری درون خلیج ادب بریز!
کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه مِی 
از تُنگ چشمهات بر این تشنه لب بریز
اصلا بیا و فرض بکن قرن هشتم است!
یکسان به جامِ رند و من و محتسب بریز!
لیلی تر از لیالیِ پیشین حلول کن
در من برقص، در رگ و خون و عصب بریز
آتش بگیر! باد شو و خاک کن مرا 
آب از... سَرَم ...چه یک وجب و صد وجب! ...بریز!

بگشای بندِ موی خودت را و ناگهان 

بر روی صبح ِ بالشِ من، عطر ِشب بریز ..

فانتزی

1.شده است از شما هم بپرسند میخواهی در چه دوره ای زندگی کنی؟ حتما شده است.مثل من. اینکه بروید قدیم ها، مثلا سی چهل سال پیش، صد سال پیش و یا اصلا برویدهزار سال قبل یا از این دوره کنده بشوید و سر از صد سال آینده در بیاورید؟ اینکه جواب شما چه باشد نمیدانم و حتی یادم نیست جواب آن موقع های من چه بوده ولی الان دوست دارم دوباره کسی این سوال را از من بپرسد. توی پارک نشسته باشیم که این سوال را بپرسد. چرا پارک؟ چون میخواهم سیگار هم گوشه ی لبم باشد که این سوال پرسیده میشود. آفتاب هنوز غروب نکرده باشد. میخواهم موقع جواب دادن، به اندازه ی همه این عمرم به سیگار پک بزنم.
2.دیشب رفته بودم باشگاه. یعنی مدتی است که میروم بدنسازی. چون از شکم آویزان چندشم میشود. از اینکه گوشت بدنم بعد چهل سالگی مثل سیرابی کش بیاید خیلی بدم میآید. باشگاهی که میروم بعضی ها میآیند که هیچ کم از بازیگرها ندارند. نه هیکلشان نه قیافه شان. آدم حسودی اش میشود. قد بلند، قیافه ی شیک، هیکل عضلانی، بدبختانه اخلاقشان هم خوب از آب در می آید. اجتماعی و خوش مشرب. از آنها که آدم میخشان میشود. دیشب متوجه شدم با دیدن اینطور آدم ها مغزم ناخودآگاه به چیزهای دیگر هم فکر میکند. مثلا برایشان یک زن خوش بر و رو و همه چیز تمام تجسم میکند.  یک ماشین آبرومند هم زیر پایشان میاندازد و بعد چنان صحنه سازی میکند که هیچ کم از سوژه های بالیووود ندارد. کافی شاپ و قاه قاه خندیدن و دست توی دست، نگاه های عمیق آنطوری، برای چاشنی هم بعضی موقع ها ماچ و سر رو شانه هم گذاشتن. نه دعوا نه کل کل....خوشبختِ خوشبخت.
3.همینطور که دارم خاکستر سیگارم را میتکانم بگویم میخواهم دور شوم. خیلی دور که کسی حافظه اش قد ندهد. مثلا دویست  سال پیش، توی کوچه پس کوچه های کاه گلی، خلوت. نه خیابانی نه آدمی نه همهمه ای. شب های پرستاره و بی سر و صدا.کشاورز باشم بعد نماز صبح بروم سر شب برگردم.  دو سه تا بچه قد و نیم قد.زنم هم لابد خانه دار باشد.  اسمش ریحانه باشد. یه چیز مختصری بخورم و بروم پشت بام دراز بکشم. نه نگران کار باشم. نه گرانی. نه اینکه ممکن است از سن ام بگذرد و هیچ وقت زن نگیرم و آنموقع با مکافات مجردی چه کنم. مادرم هم آرتروز نداشته باشد. نه اس ام اس بیاید نه برود. تا بحال یک بار هم لایک نشده باشم. ژلوفن و قرص خواب هم نخورده باشم. راحتِ راحت باشم. سبک و بی خیال خوابم ببرد.

دخترها مچکریم

داشتن کسی خیلی مهم است...این "خیلی" برای همه ما به اندازه ای ملموس است که نیازی به توضیح بیشتر ندارد. در تمامی مدتی که کوشیده ایم تا لذت ببریم، صحنه هایی که افسوس خورده ایم چرا نمیتوانیم لحظه به لحظه آن را به کلمات تبدیل کنیم، در تمام آن ثانبه ها بی شک کسی کنارمان بوده است. چند بار در طول یک هفته رو به کسانی  که میشناسیم میگوییم " یادته،..."؟ همین یادآوری ها، همین خاطر نشان کردن ها نشان میدهد کسانی هستند که کاملا اتفاقی ما را فهمیده اند و با کمترین چشم داشتی برایمان سعی کرده اند  چیزهای خوب را رفم بزنند. در این بین بی هیچ تعارفی برایم، برای هم کلاسی هایم، رفقایم به کرات ثابت شده است همیشه یک پای صحنه های دلچسب، یک سر آن چیزهایی که ماندگارند، نوشتنی هستند، دخترها هستند. جدا از کل کل های دختری پسری و اینکه بالاخره پرچم چه کسی بالاست، اگر قبول کنیم دوست داشتن یکی از بهترین اتفاقات ما آدمها است، خوب قبول کرده ایم یک طرف این اتفاق دخترها هستند. اغراق نیست اگر بگوییم بخش عمده ای از منشا لذت نه نشستن در طبیعت است، نه پول، نه مسافرت شمال نه سفر خارج، بلکه به همین جاذبه ی همیشگی بین دخترها و پسرهاست. با تمام غر غر کردن های ما پسرها، با تمام این تفکیک های زنانه مردانه،  پسرهای بدون خواهر، خانه های بدون دختر چقدر بدبیارند. یا  تصور مهدکودک ها، اتوبوس ها، پیاده روها، پاساژها، تصور کلاس های دانشگاه بدون رنگ و لعاب دخترانه، بدون کلیپس و رژ و لاک، بدون سارافون بدون رویاپردازی هایشان، بدون فیس و فوس شان،  خیلی سیبیلو  و خشن میشد. خیلی هم مزخرف.

پ.ن روز دختر مبارک

.

استفاده از بعضی کلمه ها ممانعت های دست و پاگیری دارند توی زبان فارسی... مثلا کلمه دوست داشتن، یک حیطه ممنوعه دور این کلمه هست که خطاب قرار دادن افراد  با این کلمات خیلی حس باحالی ندارد. آدم را طوری خاصی توی معذوریت میگذارد. این را اولین بار وقتی فهمیدم که داشتم توی یک رابطه ی نوپا پشت سر هم کلمه ی عزیزم را وارد حرف هایم میکردم. خیلی بی ربط ولی از روی شوق. طرف آخرش کلافه شد  سر همین حرفمان شد و بعد شیر و تو شیر شد کلا. خوب خیلی سنم کم بود و فکر میکردم بذل عاطفه میتواند به همه چیز سرعت ببخشد. من میخواستم سریع تر مراحل جلب اعتماد را پشت سر بگذارم و درک نمیکردم چرا با تمام این صداقت طرف نمیتواند دل به رابطه بدهد.  ولی حالا خیلی شرایط فرق میکند. خیلی سیاست بازانه حرف میزنم. زور هر کلمه را میدانم. بازی با کلمه ها را خوب میشناسم و میدانم کی از بازی بیرون بکشم. این ها دیشب فهمیدم. سر یک اس ام اس بازی. وقتی حرفی میزنم همه تبعات مرتبط را شاید توی کسری از زمان بررسی میکنم. به نظرم همه بعد از مدتی اینطور میشوند. حرفه ای تر میشوند و خیلی ماهرانه وزن رابطه را به سمت خودشان بیشتر میکنند. اینطور خلوص رابطه ها خیلی کم میشود. همه چیز بازی میشود. خوش بر و رو ولی مصنوعی.اما هزینه ها هم پایین میآید. دردها سبک تر میشوند و راه گریز هم سهل الوصول تر. 

پ.ن: ولی بدون وانمود سازی باید بگویم من هم مرجان و هم ونوس را واقعا دوست دارم. مرسی از لطفشان...


"کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی" این تمام آن جمله ای است که اگر توی تست های روانشناسی، یا مصاحبه های استخدام، یا پای جلسه معارفه خواستگاری وقتی منو و عروس اینده تنها توی اتاق نشستیم بگویند خودت را با توصیف کن باید همین جمله را نثارشان کنم.بی هیچ ابایی. من آدمی هستم که نسبت به خودم خیلی خست دارم و بر عکس نسبت به اطرافیانم به شدت دست و دلبازم. نمونه اش همین چند روز پیش که توی پادگان لم داده بودم به پشتی صندلی چرخان درب و داغان و از بیکاری مفرط لذت میبرم. روزنامه میخواندم و فکر میکردم. چایی و بیسکویت میخوردم. خلاصه حال خوشی داشتم. دوستم آمد و بعد از حال و احوال پرسی و نفرین کردن خدمت، شروع کرد به تعریف اینکه چند روزی است با یک دختری توی فیس.بوک آشنا شده است. دیدم سوژه ی خوبی است برای پر کردن سه چهار ساعتی که تا ساعت 2 باقیمانده مانده بود. دوتا چایی ریختم و آمدم کنارش نشستم. نوع محفل دو نفرمان با آن لباس نظامی و پوتین و درجه فقط سیگار کم داشت!! دوستم با برق چشم خیره کننده ای داشت از خوشگلی و قد و قامت و طرز فکر دخترک تعریف کرد و حتی قول داد سر فرصت عکسش را هم بهم نشان بدهد. من هم بی میل نبودم. اما ظاهرا دختر خانم از آن پا بده ها از آب در نیامده بود و شرطش این بود که خانواده ها در جریان باشند. آمده بود بگوید اگر میتوانم یک نامه از زبان خودش بنویسم و قند را توی دل خانم آب کنم و یک جور مخش را بکار بگیرم که کمی با این رفیق ما راه بیاید. وقتی شور و شوقش را دیدم بدم نیامد حداقل برای رفع بیکاری شروع کنم به نوشتن نامه... نامه خوبی شد که کمی طولانی است و شاید سر فرصت اینجا منتشر کردم. کمی هم بعدش دوباره صحبت کردیم. از رابطه جدیدش میگفت و برای بعضی چیزها مشورت میگرفت. من هم سنگ مفت گنجشک مفت از هر دری یک چیز میبافتم  و نسخه میپیچیدم. بعد خداحافظی رفت و من دوباره تنها شدم. چیزی به وقت رفتن نمانده بود. رفتم برای گلدان ها آب آوردم و قلوپ قلوپ آب خوردند. پرده ها را کشیدم و از پادگان خارج شدم. دو ساعت بود که به خانه رسیده بودم و چشم هایم داشت گرم میشد که گوشی ام زنگ خورد...
- ( بدون سلام) تو محشری رضا بهترین رفیقمی جبران میکنم. دختره خیلی خوشش اومد از متنی که نوشتی، گفت فکر نمیکردم روحیه ات اینطوری باشه ... به خدا اگه کارم درست بشه یه رفیق داره، اونم خوشگله اونو برای تو جور میکنم...
بین خواب و بیداری لابلی جمله هایش خنده ام میگرفت. خوابم حسابی پریده بود.

داستان فاخمه ی "چیزی که ما را نکشد قویترمان خواهد کرد"

وقتی آمد سر کار واقعا تحمل همه کارهایش یک طرف ولی عجیبی چهره اش باعث میشد که اصلا جدی اش نگیرم. حرف هایش، تیک های صورتش و کلا سرتا پایش برایم مضحک بود و خنده دار و واقعا بعد از آن همه سیاسی بازی های بیخود و آبکی قبل سال هشتاد و چهار این آدم ترغیبم میکرد اگر موافقش نیستم مخالفش هم نباشم و انصافا هم نبودم. نبودم چون کتاب های سیاسی ام را فرستادم گوشه ی انباری و از آنجا هم به قیمت نان خشک فروختمشان. روزنامه خواندنم کم و کم تر شد و مدام کم تر شد و آخرش از سر مقاله و صفحه سیاسی رسید به جدول و بعد هم که از عید به عید میرفتم و چند تا روزنامه ی کت و کلفت برای تمیز کردن آینه و شیشه ی پنجره ها میخریدم و والسلام. قال تلویزیون و اخبار را هم کندم و فهمیدم چقدر آدم با اعصابی شده ام. ولی قضیه به اینجا ختم نشد و ما کارمان به هم گره خورد.-مثل همسایه های تازه وارد یک آپارتمان که اولش در یخچال را هم آرام باز میکنند که یک موقع بقیه اذیت نشوند ولی یک ماه نگذشته روزی ده جور کارناوال از مراسم ختنه کنان توله سگشان تا خاله زنک بازی های فامیلی توی خراب شده شان به راه مکینند و همیشه ی خدا زنشان هم با پستان درشتی هر چه تمام تر به بقیه مردهای در و همسایه انگ هیز و چشم چران میزنند- این آدم هم بالکل مخل زندگی آرامی شد که تازه داشت برایم مزه میداد. رویای رفتن آنور آب  که همان اول سوراخ سوراخ شد و وضعیت کار و بار هم خیت خیت شد. من ماندم و اندک عایده ی پدرم و یک خروار خواستن و حتی توانستن که کم کم مثل بادبادک ها رفتند بالا و بالاتر و باز هم بالاتر و آخرش من ماندم و یک تکه نخ معلق در هوا. اینطور بود که با رسیدن سر برج، مادرم موقع انداختن سفره، ته اش را تا میکرد و یک یخچال بود و فقط آب و چندتا میوه ی لهیده.
تمام این مدت برایم خاطره شده و مسلما تلخ ترین روزها هم با گذشتشان از زشتی شان چیزی نمی ماندو واقعا هم نمانده. من این روزها امیدوارم به بهتر شدن و جای زندگی شدن. خوشحالم از آن رفتن او و این آمدن وی و این تمارض نیست.
این دلداری بیخود نیست و برایم زخم هایم- هایمان- خوب است  اگرچه گاهی فکر کنم این تلقین مثل حالت باختن بازی قمار است که هرچند همه چیزت را باخته ای اما با یک بلوف دوبازه بازی را از سر میگیری... و من و خیلی ها عمری را که خیلی بهتر میتوانست سر شود را دو دستی سر این بازی که از اول بازی ما نبود ناشیانه باختیم. 

شعرخوانی: راه خانه

عشق،
راهـی‌ســـت برای بازگشـت به خـانه،
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سـفر
بعد از…
من فکر می‌کنم، فقط عـشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد.
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشـقانه می‌خـوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ،
محــبوبش را، فرامــوش نـــکرده است!


شعر از رسول یونان و عکس از مجموعه عکس های شادی قدیریان


فلانی این زندگی کساد بی شعور خر را سوژه بده

حقا وبلاگ نویسی کار سهل ممتنعی است و به نظرم باید دست کسانی را که وبلاگ مینویسند و وقتی به آرشیوشان سر میزنی میبینی از سال تیرکمان و تارزان دم در دکان وبلاگشان با حوصله نشسته اند را بوسید. میپرسید چرا؟ چون همانوطر که میدانم و میدانید مدت کمی نبودم و بعد هم که بودم و میخواندم وبلاگ های دوستان را ولی نوشتنم نمی آمد. بعد از آ ن نیز بودم و میخواندم و نوشتن هم می آمد ولی حرفی نبود برای گفتن. حالا هم که همه چیز جور است و گفتن هم مهیا بلا درنگ درد خوب نوشتن و یا اصلا ننوشتن به جانم افتاده و از خودم میپرسم اصولا چه کاری است نوشتن چیزی بی و سر و ته و مشابه حرفهای قبلی که فحش خواننده را پشت هفت جد و آباد آدم ردیف کند. بدبختی آنجاست که یکی میآید توی وبلاگش از تعداد دستشویی رفتن جاستین بیبر در طول روز و برگزاری مراسمات ویژه آن مکان مطلب مینویسد و انصافا خوب هم از آب در میآید و نظرات و لایک و کف و هورا هم از بیخ و بن وبلاگ نشت میکند ولی برای قلم این حقیر که اگر امروز عزم جزم کند به نوشتن کلی باید روی کاغذ یک لنگه پا بایستد  و جوهر بسوزاند تا شاید از روی شانس کلمه ها روی خوش نشان دهند و چیزی نوشته شود که مثلا شکل داستان شود و بعد تازه ترتیب نوشتن و کش دادن مطلب هم هست که خودش مقوله ی جداگانه ای است. خلاصه  وضعیت اینچنین قمر در عقربی است.  فکر میکنم آخر از چه چیز بنویسم وقتی صبح سر ساعت به خصوصی بیدار میشوم و با پوتین های شونصد کیلویی کشان کشان خودم را تا پادگان میبرم و سر ساعت به خصوصی زیر ظل آفتاب که پس کله ام را مثل زغال سیاه کرده است از یک مسیر همیشگی برمیگردم خانه و بعدش را هم یا مغازه هستم و یا در حال چرت زدن و یا همین پای این اینترنت درندشت بی صاحب. خیلی بخواهم فرهنگی باشم کتابی به دست میگیرم و حواسم هست خیلی قطور نباشد که حوصله ام سر نرود که یک موقع بیندازمش کنار آناکارنینا و عشق سالهای وبا. نوشتن از این زندگی مثل تک گلی است که یک تیم بخواهد در جواب تعداد دو رقمی گل های خورده اش بدهد. القصه حقا وبلاگ نویسی کار سهل ممتنعی است. 
پ ن. از دوستان به خصوص آبجی ونوس عذر خواهم

جایی برای دری وری نیست

این روزها همه نویسنده شده اند... لاکردارها به قدری خوب مینویسند که آدم از لذت شکرک میزند. دروغ چرا این روزها هر چه خواستم بنویسم دیدم بهتر از من را نوشته اند مثلا این چندتا:

1. چرخ بازیگر


2. 246


3.گاهی آدم 


4. باید یک سفر بروم ایرلند


5. بچه اول ماله شغاله


به این نوشته های خوب داستان سروش صحت که توی داستان همشهری این ماه چاپ رو هم اضافه کنید تا باور کنید جایی برای دری و وری های من نیست ;-)

زن آینده ام اینجا را نخواند

http://s4.picofile.com/file/7811826662/images.jpg


- خر نشی زن بگیری؟:-/

- نه بابا مگه منو نمیشناسی؟:-)

- ولی مشکوک میزدی دیروز پدر سگ؟ خل نشو. منو ببین نماز شکر بخون

- تو گفتی این حرفو! بذار هانیه رو ببینم:-D

- زهرمار، اس ام اس رو پاک کن. من بخاطر خودت میگم

این حرف ها هر چند وقت یکبار بین من و جمع کثیر رفقای متاهلم دیگر یه چیز عادی شده است. جمع که جمع باشد منو میگذارند وسط محفل و اندر باب مضرات زن گرفتن طوری برایم صحبت میکنند که تا روزهای بعد هر چی دختر میبینم احساس میکنم یک جور زامبی هستند و دیدن آنها همان و دِ فرار همان! ولی از خدا و مسئول بلاگ اسکای که پنهان نیست از شما چه پنهان بد جور فکری ام کرده است. این روزها آنقدر فکرم بالا پایین شده است که میبینم فکر کردن برای ازدواج اگر این است وای بحال خود زن گرفتن. کاش دختر بودم خشگل بودم آنوقت کلی شماره میگرفتم بعد از بین آنها بالاخره یکی خوب در میآمد. لاشی بازی در نمیآورد. میگفتم بیا خواستگاری و قال قضیه کنده میشد. اینکه تو بخواهی انتخاب کنی بدجور مغز را کرمی میکند.

این چند روز، توی پادگان، مغازه، خانه، اتوبوس و زیر لحاف حتی داشتم به کیس مورد نظر فکر میکردم. خیلی هم فکر کردم. واقعا این دختر هیچ مشکلی ندارد. با محبت است. تر و تمیز است. مامان و باباشم هم از مالِ خودم شاید بهتر هم باشند و البته پولدار هم هستند. هیچ مشکلی با هم نداریم. یعنی تا همین چند روز پیش نداشتیم.  چند وقت پیش که به یک جفت چشمهای قهوه ای اش خیره شده بودم متوجه چیز عجیبی شدم. متوجه شدم هیچ چیز توی دلم نیست. نه تکان میخورد. نه غنج میرود. هیچ چیز. انگار یک ماده ی صلب فرو شده بود جایی وسط قفسه ی سینه ام. بدون هیچ جنب خوردنی. انگار نه انگار خیر سرم من باید عاشق این دختر باشم. نمیدانم متوجه منظور میشوید. روی قلبم تمرکز کردم و ترسیدم. انگار همه ی راه هایی که به دلم میرسید مسدود بود. همه منافذ عشق ورزیدن بسته شده بودند. من آن لحظه فقط علاقمندبودم. همین. یعنی اگر او را از آنور میز برمی داشتند و به جایش از کنار خیابان یک دختر دیگر را میگذاشتند شاید بعد از یک بستنی خوردن دوباره به همین حس و حال علاقمندی میرسیدم. با همین کیفیت. وحشتناک نیست؟

کلی که فکر کردم متوجه شدم من خیلی وقت است هیچ دختری را واقعا دوست نداشته ام. یعنی واقعا برایش نمرده ام. مثل قبلا ها. خیلی قبل ها. آن وقت ها که وقتی طرف را میدیدم زانو هایم سست میشد. یا مثلا آنقذر زنگ میزدم تا بالاخره راضی شود دست از درس خواندن بردارد و وسط امتحان ها برویم پارک و بهانه ای بشود که من دستش را بگیرم. سفت...

فکر میکنم در آستانه بیست و هشت سالگی هنوز بچه ام. معیار درست و درمانی برای ازدواج ندارم. اگر داشتم حداقل به این بنده خدا یک جواب قاطع میدادم. میدانید چه چیزش کفزی ام میکند اینکه هیچ ایرادی ندارد. قبول دارم یک مقدار قیافه اش معمولی است. ولی خوب به عوض اش آرایش هم خیلی کم میکند. از طرفی با خودم میگویم اگر این هم از دستم برود دیگر واقعا دارم به سن ماموت میرسم و حال و حوصله ی دختر پیدا کردن هم ندارم. همین حالایش هم یه جای دل، قلوه سنگ توی قلبم جا داده ام چه برسد به کیس بعدی و دردسرهای بعدی. بدون آنکه خودم بدانم مغزم دارد کار خودش را میکند و با صدای جیغ جیغویی میگوید ایده آل گرا نباشم. عشق کیلویی چند است. همین را بچسبم. زندگی همین است دیگر. یکی باشد آزار و اذیت نداشته باشد کافی است. حالا مگر آنهایی که داستان عشق و عاشقی شان در حد لالیگا بوده، چه گلی به سر همدیگر زده اند. همه شان دعوا میکنند. متنفر میشوند. سرکوفت میزنند. از بی پولی ناله میکنند. با اخلاق های گندشان حوصله ی همدیگر را سر میبرند. آخرشم هم با یکبار س.ک.س دوباره همه چیز را از اول شروع میکنند. خوب پس من چرا باید دنبال چیز منحصر به فردی باشم. مگر دارم فیلم نگاه میکنم؟

پیشنهاد فیلم: silver lining playbook


چهار سال سگی

سید، بزرگوار، آقای خا.تمی. این ها که می بینی، این شور، این امید، همه از خاطره ی روزهایی است که تو رییس قبیله بودی، قبیله ی جمهور مردم. به رفیق ات بگو؛ بگو که امید مردم چه بار گرانی است. بگو که ما اهل ساز ایم اهل آواز اهل ترانه اهل صلح. بگو که تو خوب ما را می شناسی. بگو که ما نان که داشته باشیم؛ تقسیم کردن اش را خودمان بلدیم. به شیخ حسن  بگو که ما حریص آب نیستیم برای مزرعه، باران را می خواهیم که عاشق خنده ایم زیر باران
 منبع: از تراوشات ذهن دوستی
پ.ن: امید چیز سگ جانی است و نشانه ی آن خیابانها هستند. کوچه پس کوچه های آزادی تا انقلاب چهار سال قبل رنگ پریده بود اما حالا بزنم به تخته...

اکسیر امید

"زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییکه از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.باور کردنی نیست اما همین گونه است.زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."*
در فیلم "احساس کامل" صحنه‌ای هست که که آشپزهای رستوران حتا با وجود فقدان کامل حس چشایی هنوز به پختن غذا، چشیدن آن و با شوق تزئین کردن ظروف غذا ادامه می دهند. روزهایی هست که حتا خودمان هم از کورسوی نوری که در دلمان ظاهر می‌شود حیرت می‌کنیم. که این‌گونه سخت‌جانی حتا در خیال‌مان هم نبود. و بارِ دیگر به یادمان می‌آورد که امید ریشه در جان دارد!

لینک: کتاب

سکانس: buzz

ولو شده ام روی مبل. احساس میکنم جریانی از خستگی از همه ی تنم به سمت کف پاهایم شره میکند.  پاهایم این چند روز کمتر برای هواخوری از پوتین بیرون آمده اند. از پشت پنجره هم شمعدانیها پیداست که زیر آفتاب کلافه شده اند. امین-داداشم-، کمی آنطرفتر دو سه تا کتاب جلویش باز کرده است و مثلا دارد درس میخواند. صدای موزیکی که گوش میدهد بلند به قدری بلند هست که از درزهای هدفون بیرون بزند. حواسش به من نیست و با ریتم موزیک سر تا پایش را قر میدهد. من هم هوس آهنگ میکنم.
آهنگ"دوست دارم" محسن یگانه را قبلا چند باری با صدای دووم دووم اش  از ماشین­های توی خیابان شنیده ام. همزمان که هدفون را توی گوشم فرومیکنم داداشم داد میزند، " داداش حس آهنگو بگیر میری فضا".

"من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا

تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیده از من

دووووم دووووم دووووم دوووووم"

از این لحن گفتنش بی ارده یاد آهنگ " عروسکی بودم برات" شادمهر و حال و هوای آن موقع ها میافتم. حدود سال 79. اول­های خاتمی. هرجا میرفتی همه این آهنگ را گوش میکردند. یادم هست یکبار که کلیپ تصویری آهنگ را دیدم چقدر ذوق مرگ شدم. چقدر آن دختر توی کلیپ  برایم توی دل برو بود.  هر طور که میشد آهنگ را گیر آوردم و همین که از مدرسه برمیشگتم خانه با دستگاه زپرتی وی سی دی روزی چند صدبار گوش میکردم. روی صورتم تازه داشت جوش هایی در مبآمد که هرکدامشان به اندازه ی یک تپه بودند.

یادم هست آنموقع ها  چت هم تازه تازه مد شده بود. با جمع کردن  پول توی جیبی چند هفته یکبار میرفتم کافی نت برای چت بازی. دنیای جدیدی بود. مثل روز آخر امتحان ها. حس اینکه "حالا وقتش هست هر غلطی که میخواهم بکنم". از این رووم به آن رووم. همین که به خیالم دختری سلام منو  علیک میگفت ته دلم میریخت. به قول گفتنی نروس میشدم. نوک انگشت هایم ویبره میزد طوری که بعد از سلام واحوال پرسی هیچ چیز خر دیگری به ذهنم نمیرسید. چند باری همین طور شده بود و طرف هم بعد از چند بار BUZZ  زدن، راهش را کشیده بود. کاش میشد  الان از وضعیت این آدمها اطلاعی داشته باشم. کجا هستند؟ خوشبخت شده اند؟ اصلا من یادشان هستم؟
 
آفتاب کم کم پا پس کشیده است و خنکای مخصوص شب ها دارد خودی نشان میدهد. بعد از چند بار گوش کردن میخواهم از اول آهنگ را play کنم که گوشی زنگ میخورداسم طرف با حرف F ذخیره شده است. امین را صدا میکنم. گوشی را میگیرد و هدفون را میدهد دستم و پشت سرش در اتاق را میبندد.

صلابه: آغلادی گتدی یاتدی

رد صلاحیت هاشمی برای من فارغ از همه ی این دعوا مرافه ها یک حس زهرماری عجیب داشت،  توضیح اش سخت است، ولی چند وقت پیش هم همین حس را تجربه کردم... شب باخت چهار- هیچ بارسلونا از بایرن، آن شب کلی تخمه و تنقلات خریده بودم و هیجان داشت خفه ام میکرد... منتظر یک قدرت نمایی بودم یک جور حماسه از نوع شاهنامه ای اش، منتظر بودم آلمانی های افاده ای با همه ی زور گفتن هایشان تحقیر شوند، با همه دبدبه کبکبه شان خفه خون بگیرند... یک جور حس انتقام، حس کینه، حس اینکه "دیدید فقط قلدری میکردید و هیچ پخی نیستید" ولی وقتی بازی تمام شد کاسه ی تقریبا پر تخمه را همانطور دست نخورده برگرداندم آشپزخانه و بعدش خزیدم زیر پتو...

روزنگار: و انگاه من شرمسار شدم

احتمالا برایتان نگفته ام که  شنبه ها مثل تمام پادگان ها، روز خاصی  برای پادگان ما محسوب میشود و دلیل  آن هم اجرای مراسم صبحگاهی مشترک به اتفاق تمامی سردمداران و مافوقین  است و در میان چند صد جفت چشم بادکرده، پرچم ایران را به اهتزاز در میآید. این حقیر نیز به همراه عده ای از خواب آلوده ترین سربازان، در گوشه ای از مراسم شرکت کرده و مسولیت گروه مسلح را به گردنمان است.

شاید بپرسید گروه مسلح چیست و من باید بگویم این اعضای این گروه اسلحه کلاشنیکف به دست، در مواقعی مانند بالارفتن پرچم و یا ذکر اسامی ائمه، اسلحه فوق الذکر را به سبک و سیاق خاصی جلوی صورتش میگیرد که اصطلاحا پیشفنگ گفته میشود. این مراسمات شالوده ی نظامی گری محسوب میشود و حساسیت خاصی روی آن وجود دارد. حال با این مقدمه تصور کنید در حین مراسم که همگی باید به حالت خبردار باشند کسی خشاب اسلحه اش از بیخ و بن نباشد که خود جرمی نابخشودنی است و آن کس من باشم. بعد از چند بار پیشفنگ کردن، بغل دستی ام با صدای پیس پیس بهم حالی کرد که خشاب سر جایش نیست. چشمتان روز بد نبیند همانطور که خبردار ایستاده بودم، یکهو مثل کسی که تشنج کرده باشد اطرافم را برانداز کردم ولی خبری از خشاب نبود که نبود. همین حرکت های من و پچ پچ کردنم، نظم کل صف را بهم زد و شرح ماوقع به گوش مافوق رسید. به خیال خودم فکر کردم کلکم کنده است  و همین طور که داشتم به  از دور  به چشمهای مافوق که داشت برایم خط و نشان میکشید خیره نگاه میکردم به یاد حکایت چند باره جستن ملخک افتادم و حداقل چهل و هشت ساعت بازداشت را به عینه جلوی چشم ام تجسمم کردم. مراسم تمام شد و نوشتن این مطلب نشان میدهد که اتفاق بغرنجی نیفتاده است ولی همین که دعا و نیایش تمام شد و همه پی کارشان رفتند و دور و برم خلوت شد، به حالت بدو بدو  به سمت مافوق فراخوانده شدم و این جمله ها نثارم شد:" کارایی میکنی که سرباز صفر هم روش نمیشه بکنه، میخوای جلوی این همه سرباز خوردت کنم. از درجه ات خجالت بکش، همین... شرم کنی برای من کافیه" و بنده به مدت نامعلومی خجل شدم.

جراید: باران و سیبیل و تاکسی/ سروش صحت

چهار نفر توی تاکسی بودیم. چهار مرد سبیل کلفت. من و راننده جلو و دو مرد دیگر عقب. راننده حدودا 60 ساله بود، سری تاس و آفتاب‌سوخته و بدنی قوی و ورزیده داشت. یکی از مردهایی که عقب نشسته بود 50 سالگی را رد کرده بود و خیلی چاق بود و مرد دیگر که معلوم بود هنوز 30 سالش نشده صورت و بدنی لاغر و استخوانی داشت. راننده گفت: «وقتی همه مسافران مرد هستند راحت‌ترند...» مرد لاغر پرسید: «چرا؟» راننده گفت: «راحت‌تره دیگه...، می‌خوای جک بگی، میگی... می خوای آ‌واز بخونی، می‌خونی، می‌خوای بخندی، می‌خندی... آدم راحت‌تره. مثلا من الان دلم می‌خواد بخونم اگه زن تو تاکسی بود می‌شد خوند؟ نه.» مرد لاغر گفت: «پس چرا نمی‌خونی؟» راننده شروع کرد به خواندن. «ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم... هرجا که پا میزارم تو رو اونجا می‌بینم...» همین طور که راننده داشت می‌خواند مرد خیلی چاق شروع به گریه کردن کرد و اشـــک‌های درشتش روی لپ‌های بزرگش سر ‌خورد و پایین ‌آمد. مرد لاغر پرسید: «اِ... چی شده؟» مرد چاق گفت: «هیچی... دلم گرفته.» راننده پرسید: «عاشقی؟» مرد چاق گفت: «ولم کنید.» راننده گفت: «مرده‌شورشو ببرن که وقتی عاشقی یه جوره، وقتی عاشق نیستی یه جوره دیگه.» مرد چاق گفت: «جون هر کی دوست دارین ولم کنین.» سکوت شد پس از چند لحظه مرد لاغر پرسید: «بقیه‌اش و بخونه یا نخونه؟» مرد چاق گفت: «آره بابا بخون، بخون.» راننده دوباره شروع به خواندن کرد. نمی‌دونم چرا همه‌ گریه‌مان گرفت. می‌خواندیم و گریه می‌کردیم و تاکسی ما که چهار نفر سبیل کلفت در آن آواز می‌خواندند و اشک می‌ریختند از لابه‌لای ماشین‌ها می‌گذشت و می‌رفت. باران هم می‌آمد.

حنانه1: پیچ امین الدوله

نمیدانم میتوانید تجسم کنید یا نه؟ دختر و پسری در مسیر مخالف هم در سایه روشن نور تیر چراغ برق از کنار شمشادها رد میشوند.یک کیف چرمی مشکی توی دست دختر  تاب میخورد  و احتمالا به فکر است که چه بهانه ای برای تاخیرش تحویل نگهبان دهد و آن طرف پیاده رو هم پسر با موهای لختی که از گوشه صورتش افشان شده است و در حالی که هر دو دستش توی جیبش است سوت زنان و ولنگار قدم از قدم برمیدارد....

... اصلا مشکل دوست داشتن همیشه همین است. ممکن بود چند ساعتی با هم بنشینیم و هیچ حرف تازه ای به این مخ لاکردارمان نرسد،  تعارف که نداریم، حوصله مان هم سر میرفت یا با خودمان فکر میکردیم خوب که چی؟ ولی همین که موقع خداحافظی میشد، موقع دست دادن، خیلی غیر طبیعی دلم  میگیرفت، شاید مال او هم... انگار نه انگار که پاهایم ذق ذق میکرد، انگار نه انگار که تمام مسیر پیاده روی، چند باری دزدکی و با کمی عذاب وجدان قد و هیکل و رنگ مانتو اش را با بقیه مقایسه کرده بودم و بین خودمان بماند بعضی موقع ها...   اصلا ولش کن .... یادم هست همین که به در خوابگاه میرسیدیم جایی کمی دورتر از چشم دربان، کنار شمشادها تکیه میداد به دیوار و من دست اش را با سفت میگرفتم، حس خوبی بود، شیرین و بعد مراسم "خداحافظی کنان" و "مواظب خودت/خودم باش" شروع میشد و آخر سر هم  بعضی وقت ها لپ اش را میکشیدم و یک خنده ی مشترک و بعد در میسیر مخالف هم راه میافتادیم. حنانه سوت زدن هایم را دوست داشت. شروع میکردم به سوت زدن، بلند و روی ریتم، یکبار از ابی، یکبار از داریوش و همین طور از بقیه خواننده ها، عجیب حال دلگیرم را بهبود میداد. خوابگاه هایمان کنار هم بود و من از در ورودی خوابگاه پسران با سر تکان دادنی رد میشدم و برای لبخند معنی دار آقا مرتضی، نگهبان خوابگاه که از ماجرا خبر داشت لبخندی تحویل میدادم. قرارمان این بود که وقتی رسید اتاقشان،  تک زنگ بزند که سوت زدن را قطع کنم. همیشه این تک زدنش همزمان میشد با رسیدن من به جلوی باغچه بلوک چهار، جایی که دور و برش پر بود از عطر جنجالی پیچ امین الدوله. نفس عمیقی میکشیدم و حفره حفره ی ریه هایم پر میشد از غوغای معطر امین الدوله ها. تجسم کنید حاصل ضرب آن غلیان عاشقانه ی  من در پیچ تاب معطر آن باغچه ی معصوم چه شور و حال مضاعفی، چه اوج گرفتن بی مثالی -یا هرچه که خودتان  تجربه اش را دارید- را نصیبم میکرد. چند سالی از آن اردیبهشت ها گذشته است ولی شنیدن بوی پیچ امین الدوله همان و حمله مغول وار همه ی آن روزها همان....

و با سلامِ نخستین، به هم اثر کردیم
بهار بود و هوا مستعد! خطر کردیم!!!

13 بدر یا به درد یا به درک و یا ...

شیشه تا جایی که دست مادرم میرسیده  تمیز است و فضای سکوت و کور محوطه را کامل توی چشم فرو میکند. توی راهرو  نه خبری از رفت و آمد و دالام دولوم مهمان ها هست و نه کسی قرار است امروز بی خبر در خانه را بزند. هوا هم که لامصب بدجوی خوب است. راحت میشود تصور کرد که هر گوشه ای ازپارک و باغ و چمن این شهر الان پر شده از بوی کباب و همهمه بازی بچه ها. حوالی عصر است و کم کم باید دوباره پارکینگ ها پر شود. این ساعت سگ پدر هم که جنب نمیخورد. ظاهرا دارم با بیتفاوتی بیرون را تماشا میکنم ولی سکون بیش از حد یک تصویر ثابت حالم را میگیرد. اینترنت؟! نه اصلا حالش را هم ندارم این چند روز از هرچه فیسبوک و خبر ورزشی است حالم به هم خورده. این سیزده بدری از گوشی هم نمیشود انتظار داشت صدای اس ام اس یا زنگ اش دربیاید. میوه میخورم و کمی کانالها را جابجا میکنم. خیر ظاهرا قرار نیست شب بشود. به پادگان فکر میکنم و  اینکه فردا خواب نمانم. خودش است! پیدا کردم، هنوز پوتین هایم را واکس نزده ام. سریع پوتین های مچاله شده را میبرم ایوان  و آرام شروع میکنم به دستمال کشیدن. آخر واکس زدن مراتبی دارد که باید توالی آن رعایت شود. بعد از آنکه دستمال کشیدم با یک دستمال نمدار کامل گرد و خاکش را میگیرم و و بعد مالیدن واکس. بهترین قسمت کار فرچه کشیدن است که تبحر باور نکردنی ای در این کار پیدا کرده ام. قسمت پیشانی پوتین باید کاملا برق بیفتد. هوا دارد کم کم تاریک میشود و صدای اولین ماشین( لا اقل من فکر میکنم اولین ماشین است) چرت محوطه را پاره میکند. "اونجا که بابا افتاد توی رودخونه چقدر مزه داد" و میخندند.چراغ های محوطه روشن میشود. ایول چه برقی میزنند پوتین هایم...

http://s1.picofile.com/file/7711761719/5958_507025326021997_1759273050_n.jpg

در حال و هوای عید

تنهایی خوب نیست. اما همین بد بودنش هم مراتبی دارد، بدترین‌اش احساس تنهایی در جمع است. وقتی همه حرفی برای گفتن دارند و هیچکس احساس تنهایی نمی‌کند تو باید یک گوشه چنبرک بزنی و نگاهشان کنی. هی ور می‌زنند، هی می‌خندند و ... کفر آدم درمی‌آید. به فکر فرو می‌روی که دقیقا مشکل از کجاست؟ می‌دانی مشکل از آنها نیست می‌دانی علت این خودِ لعنتی‌ات است. اما فکر کردن‌ات که ته می‌کشد، باز کفرت درمی‌آید که ای بابا چرا اینطوری است؟ شاید شادترین تنهای دنیا رابینسون کروزوئه بود؛ چون هیچ‌ جمعی دور و برش نبود که غصه‌اش را بخورد خودش بود و خودش و کسی به حریم‌اش تجاوز نمی‌کرد. گفتم تجاوز، آری تنهایی در جمع را تحمل می‌کنی که هیچ، گاه‌وبیگاه یک از خدا بی خبری چرتت را پاره می‌کند. می‌خواهد به حرفت بیاورد. این مصداق بارز تجاوز است. هر کلمه‌اش حریمت را می‌درد. تازه این به کنار، مورد تجاوز قرار می‌گیری که هیچ باید لبخند هم بزنی و جواب‌های مودبانه هم چاشنی لبخندت کنی! آخر رفیق فامیل عمو پدرسگ نشسته‌ای جلویمان می‌خندی بخند شاد باش اصلا به من چه؟ لااقل بگذار به حال خودمان باشیم

پ.ن: نقل از دوستم محمد...

روز از نو

با سلام و تعظیم...

حرف آخر: خدا خوشحالتون کنه

این روزها گیر آوردن چند لحظه وقت خالی بی آنکه که دغدغه ی رفتن داشته باشم شبیه غنایم جنگی شده است که باید بر سرش کشمکش کنم و گلاویز شوم. اما خوب اجبار همیشه کارسازتر از تشویق است و من به حکم اجبار اینجا پشت کامپیوتری که گوشه ی یک کافی نت است این آخرین کلمه ها را مینویسم. اجباری که از سر دلتنگی است. اینجا و این دنیا شبیه هیچ جای دیگری نیست. آیا این یک حرف کلیشه ای است؟ نه مطمئنا و دلیلش کسانی هستند که اینجا عاشقشان شده ام. عشقی که هیچ تمنایی ندارد و تنها با نگرانی گوشه ی اتاقی نیمه تاریک در یک هوای ابری موهای بلند دخترش را میبافد و برایش قصه میگوید.
واقعیت آن است کسانی را اینجا شناخته ام که با همان کلمه های اولی که از آنها خوانده ام با خودم فکر کردم این همانی است که من میخواهم. کسانی که شاید حرفشان تازه نبوده باشد. بینظیر نبوده باشد و یا حتی مخالفشان بوده باشم اما همان چند کلمه ی اول حسی آشنا را در من بیدار کرده است. حسی که از جنس لمس و دیدن و این ها نیست و این دقیقا قشنگی اینجاست. اینجا لازم نیست حتما عکس کسی را ببینی تا دلت را ببرد و یا لازم نیست کارت گیرش باشد تا دمخورش شوی. اینجا شماره رد و بدل نمیشود و شاید هیچ کامنتی به قرار و مدار ختم نشود. اینجا تنها کلمات هستند که تا انتهای زلال یک صمیمیت صادقانه میهمانت میکنند بی آنکه چشم در چشمشان شوی و یا در خیالت برای تشکیل خانواده سبک و سنگین کنی. اینجا برایت یادآوری میکند که فارغ از قیل و قال غریبانه ی این شهر پرهیاهو   همگی انسانیم، رها شده در لم یزرع این مکان دور، زیر خرواری از سیاره های شبیه. انسانیم و شباهت هایمان بیش از تفاوتمان است. همگی رویای عاشقی داریم. از تنهایی میترسیم و گهگاه آغوش خالی شب هایمان  پر از حجم خیش یک بالش میشود. 
اغراق نیست و مسلما نیازی هم برای ظاهرسازی ندارم اما باید بگویم با خواندنتان گهگاه شب ها آمده ام و آرام کنار تختتان نشسته ام. آرام  و بی سرصدا. یک دل سیر نگاهتان کرده ام و و موقع برگشت یک سیگار چاق کرده ام و در پیاده روهای تاریک و ساکت فکر کرده ام چقدر شبیه هم هستیم حتی خواب هایمان.
کلام آخرم هیچ نیست جز انکه متشکرم از چپ دست عزیز که دلی بزرگ، خیلی بزرگ دارد و چشمانی سرشار از هیجان، مرجان گل که بی نظیر است و قلمش لنگه ندارد و ونوس، این دختر عصیانگر که مهربانی اش از سر روی وبلاگش چکه میکند. از همه کسانی که سری به اینجا زده اند و دلگرمم کرده اند سپاسگزارم. از وبلاگ های سهراب، مشق سکوت، عصیانگر، جعفری نژاد، جوگیریات، دلفین و سایرین که بی گفت وگو، بی چک و چانه مدیونشانم چراکه تا خرخره از نوشته هایشان لبریزم.
وقتی که اینجا را بخوانید من پا میچسبانم و کله ام از سرمای چهار صبح سگ لرز میزند. پامرغی میروم و به عالم و آدم هم شاید فحش بدهم. از بطالت بیش از اندازه و قوانین مزخرف نظامی حالم به هم میخورد. با یک عده کچل مثل خودم طرح رفاقت از نوع سربازی ریخته ام ولی مطمئنا جایی از تخیلاتم در خلا کار خودش را میکند و با نوشته های شما زندگی میکند. آنجا که  من در تاریکی شب بی هدف  طبق قوانین باید ایست شبانه بدهم و اسم شب های مسخره را بپرسم و در برهوت پادگان پست بدهم دست خالی نخواهم بود شما هستید و نوشته هایتان که در مغزم ردیف میشوند.من با حرف هایتان و نحوه ی زندگیتان داستان ها خواهم ساخت و برای هر پستتان کامنت خواهم گذاشت و این نهایت خوشبختی است که چیزهایی را داشته باشی که از تو جدا نشوند. 
خدا خوشحالتان کنه و والسلام

بدون برچسب: در نکاح نظام

... نَره نمیتونه از پس زن و بچه اش بربیاد. اهل و عیال گرده ی مرد میشکونه. نه فقط نون شبشون! زنی که دستشو داد به یه مرد یعنی دار و ندارشوگذاشته کف دست شوهرش. این کم چیزی نیست باید مرد باشی تا طاقت بیاری و این طاقتو اونجا یاد میگیری...

.

.

.

خیلی خوب بود اگر قانونی وجود داشت و یا جمله ای بود که همیشه دلگرم کننده بود و در همه ی شرایط میتوانستیم به  حتمی بودنش هیچ شکی نکنیم. خیلی خوب بود یک آدم معمولی بودیم و یا حتی یک مذهبی قاطع  و کتابمان یکی بود و مرجع استفتاء و استنباطمان یکی. چقدر عالی بود مطیع کسی بودیم و حرفش حرف ما. منظورم این است که آنچه رنج ما انسانها را تشدید میکند ندانستن است. ندانستن چرایی اتفاقاتی که برخلاف میلمان رخ میدهد. در یک کلام عدم قطعیت. عدم قطعیت این روزهای زندگی سرسام آور است. وقتی که به کلیت گذشته ریزتر نگاه کنیم خواه ناخواه درخواهیم یافت برای خیلی از مقولات چنان پافشاری کرده ایم که اصلا لازم نبوده است. تصور کنید این ادراک و فهم در مورد بنیانی ترین مفاهیم زندگی یک آدم به تدریج چه تبعاتی در سست شدن اعتقادات و بی اعتمادی او میتواند داشته باشد. مطمئنا همگی چشیده ایم مزه ی همدلی و باهم بودن را و یا به این بیت معتقدیم " تو نیکی کن و در دجله انداز ..." و یا به تجربه آموخته ایم که عشق،  معرکه است و یا شاید روی در و  دیوار و کتاب خوانده ایم "الخیر فی ما وقع" اما تمام این اعتقادات و سوابق به تدریج در کنار امثال نقض خود کمرنگ و کمرنگ تر میشوند. شاید این روزها تنهایی پای کامپیوتر و با وجود این همه کلاس و مشغله کمتر آزار دهنده باشد چراکه دردسرش هم کمتر است و یا نیکی کردن و نیک سرشت بودن همیشه با دست و دلبازی بدرقه نمیشود و یا عاشقی به دردهای بی حاصل بیانجامد. چندبار پشت ویترین های پرزرق و برق به هرچه انشای علم بهتر است یا ثروت بد و بیراه گفته ایم و یا چندبار مصمم شده ایم خودمان برای کسی به آب و آتش نزنیم. این همان نسبی شدن حقایقی است که روزگاری مسلم و مقدس بوده است. واقعیت این است که به کار دنیا نمیتوان خوشبین بود زیرا حسن نیت خود را کمتر به اثبات رسانده است پس باید به یک ذهن منطقی حق بدهیم خوشبین نباشد.  این یک حرف مایوس کننده نیست. فقط الزام آور است. الزام به اینکه بالاخره پشت هر بدی، تلخی و  سختی بالاخره خوبی خواهد آمد. خوشی خواهد آمد هرچند اگر خیلی دیر به دیر و کوتاه گذر. به نظر میرسد این دنیا از هیچ قانونی تبعیت نمیکند و دقیقا همین بگیر و نگیر داشتن قوانین این دنیا تشکیک را به همراه دارد. این شک به اشتباه همیشه به سوژه منتسب شده است و اینچنین چرخه از نو چرخیده است. یعنی اگر از نیکی خیر ندیده ایم طرف مقابل را ناشایست پنداشته ایم و یا اگر عشق را تا مرحله ی کافی شاپ و خیابان گردی تنزل داده ایم با خود فکر کرده ایم حتما مورد بهتری خواهد بود با تمام برازندگی هایش. یا حتی اگر از این دنیا نصیبی نبرده ایم به هوای بهشت منتظریم. در حالی که  چرخ این دنیا کمتر برای آسیاب ما انسانها خواهد چرخید و این تنها قانون مسلم هستی است. هیچ چیز آنطور که هست به نظر نمیاید و هیچ جمله ای و روشی تا ابد قابل تکیه نیست. هر ذهنیت و اعتقادی روزی در انتهای یک عصب به بن بست میخورد و تا ابد همان جا لخته میشود فارغ از اینکه روزی چقدر صحت داشته است.  خوشبخت بودن به همان اندازه بی مفهوم است که بدبخت بودن. هیچ خوبی به همان اندازه خوب نیست و هیچ بدی هم و این ابتدای تنهایی است. تنهایی با تمام گستردگی معنای آن از ازل تا به حال. نه فقط تنهایی صرف، نوعی احساس رها شدگی، به حال خود رها شدگی که فاقد هرگونه اعتقاد ریشه داری است. 

پدرم داشت ادامه میداد:

بالا بری پایین بیای باز بیشتر از قسمت نصیبت نمیشه... اینم قسمت تو بوده، کسی چه میدونه شاید واقعا همین به صلاحت باشه اینو وقتی فانوسقه به کمرت ببندی میفهمی... 

جراید: آدم ها/ مرتضی مردیها

آدمهای خوب کیا هستند؟

کسانی که این اوصاف را بیشتر دارند.

تمیزند؛ گاهی لبخند میزنند؛ خوش‌مشربند. بذله‌گو هستند. ملایم حرف میزنند. مؤدبند و به بزرگترها احترام میگذارند. کلمات زشت به زبان نمیآورند. قهقهه کم و عربده کمتر میزنند. در نگاهشان تحقیر نیست. کمتر خموده و بی‌حوصله نشان میدهند. آرام ولی با اشتها غذا میخورند. اهل جنب و جوشند ولی نه بیقرار. برای تنوع و خوشگذرانی با دیگران آمادگی و بلکه پیشنهاد دارند. سهم خودشان را در کارهای خانه انجام میدهند. 

بیش از حد نگران تلف شدن وقتشان نیستند ولی بخشی از وقتشان به کارهای جدی و مولد صرف میشود. ظاهرشان را خیلی حفظ میکنند ولی باطنشان را هم کمی حفظ میکنند. رک گوئی را افتخار نمیدانند ولی رودربایست زیاد هم آنها را به اذیت کردن خود و اطرافیانشان دچار نمیکند. زود و زیاد از کوره درنمیروند. شنونده‌ی با حوصله‌ای‌اند. غمگساری میکنند. مهربان نشان میدهند. کمکهای کوچکی از دستشان بربیاید، به اطرافیان خود میکنند. از کمکهای کوچک دیگران اظهار شادی میکنند. 


خیلی حساس و خیلی بیخیال نیستند. در امور جزئی سخت نمیگیرند. تا بشود از اشتباهات کوچک دیگران گذشت میکنند. خودشان را برای دیگران فقط تا حدی میگیرند. راجع به دوست و آشنا فکر خیلی ناجور نمیکنند. فقط خوش‌احوالیها یا فقط بدبیاریهاشون را تعریف نمیکنند. دوست دارند دیگران را خوشحال کنند، هرچند نه برای رضای خدا. انرژی مثبت میدهند. 

بدجور معتاد نیستند. بروز تند و تیز میلشان را کنترل میکنند. نمیگذارند حسادتشان به مرحله‌ی تخریب برسد. نمیگذارند خود خواهیهای زمختشان همه را عاصی کند. خودنمائیهایشان را طوری مدیریت میکنند که دلزدگی ایجاد نکند. جانب اعتدال را نگه میدارند. از عرف رفتار عقلا خیلی فاصله نمیگیرند. 


اخلاق برای آنها مهمتر از عقیده است. همه چیز را بازی میدانند ولی جدی بازی میکنند. سعی میکنند کمی خود را جای دیگران بگذارند. خیلی پرتوقع و طلبکار نیستند. زیاد پیش پای خودشان بلند نمیشوند. همه ی برتریهای خود را هنر خودشان نمیدانند. کمتر وانمود میکنند دنیا به آخر رسیده. کمتر ادعا میکنند جزو بدبخت‌ترینها هستند.


آدمهای بد کیا هستند؟

کسانی که همان اوصاف را کم یا خیلی کم دارند.

ممکن است کسی بپرسد پس کسانی که فداکاری میکنند؛ ایثار میکنند؛ شجاعند؛ سخاوتمندند؛ وقف مردم میشوند؛ در کار دنیا گشایش ایجاد میکنند؛ و ... آنها چه؟ چنین کسانی کم یا خیلی کم هستند و اگر باشند حتماً وصفی بالاتر دارند. و اگر پرسیده شود پس جنایتکارها، آدمخوارها، یا همدستان رده پائینشان ... چه؟ میگویم که آنها آدمهای بد نیستند. کلمات و ترکیبهای دیگری برای توصیفشان باید پیدا کرد. ترکیبی که معروف است کسی باید آنرا ببرد.

پ ن: برای شخص من در قعر جدول باید یه دسته بندی جدا در نظر گرفت:-)

سکانس: به همین سادگی

جلوی در اتوبوس پشت سر چند نفر منتظرم تا سوار شوم. پاهایم بی حس شده اند. با خیال راحت کرایه راننده را حساب میکنم چون هنوز چند جای خالی برای نشستن هست.  احساس میکنم روی گوش هایم آتش الو کرده اند. وقتی عصبی میشوم این حالت پیش می آید. همین چند دقیقه پیش پای تلفن با پدرم حرفم شد. معمولا کارمان به دعوا و مرافه نمیکشد ولی بعضی وقت ها از فرط بی حوصلگی، جواب پس دادن برایم تبدیل به معضلی کبیر میشود. روی صندلی مینشینم و به بدبیاری های امروزم فکر میکنم.بدی دعوا کردن از پشت تلفن به این است که نمیدانی به محض اینکه چشم توی چشم طرف میشوی باید چه واکنشی نشان بدهی. با خودم مدام جر و بحث مان را  تکرار میکنم.  نگاهم به پسری ریشو که روبرویم نشسته میافتد که به من زل زده است. من هم به او خیره میشوم تا نگاهش را بدزدد... چند ایستگاه جلوتر پیرمری همراه چند نفر دیگر سوار میشود.
کت چروکی به تن دارد و حدودا شصت و پنج ساله. دقیقا به چه دلیل؟ نمیدانم ولی تصمیم میگیرم از جایم جنب نخورم. شاید حس و حال فردین بازی ندارم. پیرمرد نگاهش به من میافتد و مستقیم میاید کنارم سرپا میایستد و من هم حق به جانب به پیاده رویی چشم میدوزم که پر است از دخترهای بالغ مدرسه ای با آن جیغ و داد همیشگی و روپوش های سرمه ای بی قواره. کاش این روزهای خسته کننده زودتر بگذرد. حال و حوصله ی هیچ موجود ناطقی را ندارم.
آن پسر ریشو جایش را به پیرمرد میدهد. پیرمرد به محض نشستن همانطور که زانوهایش را با دست مالش میدهد  برای آن پسر هم دعا میکند. توجهی نمیکنم. در کنار همه ی ضعفی که برای حل مشکلات تلنبار شده دارم،  هنوز غرورم سر جایش هست،پس وقتی برسم خانه یکراست میروم توی اتاق. تقصیر خودش بود. باید شرایطم را درک میکرد.
پیرمرد عکسی از جیب کتش درمیاورد و به مرد میانسال کنار من که چند دقیقه ای است باهم خوش و بش میکنند نشان میدهد. مرد صاحب عکس را به جا میاورد و  آهی بلند میکشد. چند بار پشت سر هم تسلیت میگوید و دست پیرمرد را میگیرد. پسرش تصادف کرده است. راننده آمبولانسی بوده که به مناطق زلزله زده اعزام شده است.
مادرم بی موقع زنگ میزند. با بی میلی جواب میدهم. میگوید امروز پدرم به خاطر اشتباه در حساب و کتاب شرکت توبیخ نقدی شده است. گوشی را قطع میکنم  و تا بخواهم جمله های تسلیت گفتن را جور کنم پیرمردی با لباس مشکی و ریش پرپشت با صدای شکسته ای میگوید: آقای راننده این ایستگاه پیاده میشم

جراید: بی خیالی طی کن برادر/ مرتضی مردیها

زیاد به دلار و نوسان قیمتش و بالا رفتن ارزش آن و کم قدر شدن پس‌اندازتان و دشوارتر شدن خرید چیزهائی که نیاز دارید، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم زیاد به همینها فکر میکنم.
زیاد به مشکل شغل و بیکاری و توابع اون که بی پولی و شرمساری پیش آشنا و غریبه است و هم افسردگی و نبودن چیزی برای پرت کردن حواس در طول روز، فکر نکنید؛ اگرچه من خودم فکر میکنم. 
زیاد به اوضاع نامساعد سیاسی و چوب حراجی که بر آبروی ایرانیان میخورد و منابعی که بر باد میشود و آتشسوزی مهارنشدنی فرصتها و سوررئالیسم مدیریتی فکر نکنید؛ اگرچه من خودم درگیر همین اندیشه‌ها هستم. 

زیاد به این فکر نکنید که چرا اصلاً در این زمان و مکان به دنیا آمده اید و اینطور گرفتار چیزهائی شده‌اید که در دنیا و شاید در تاریخ نمونه ندارد، و بدشانسی حیرت‌آوری داشته‌اید؛ اگرچه من خودم به این فکر کرده‌ام.
اینقدر دنیا و مافیها و خودتان را لعنت نکنید و اصل خلقت و خاصیت و ضرورت آن را زیر سوال نبرید و به هجوم بی‌امان زشتی و سیاهی و درد توجه نکنید؛ البته من خودم همۀ این کارها را میکنم.
اینقدر خودتان را سرزنش نکنید که چرا فلان وقت فلان کار را کردید و فلان وقت آن یکی کار دیگه را نه، و چرا ماندید یا رفتید یا فلان چیز را خریدید یا فلان اقدام را نکردید؛ اگرچه من دور از همین دغدغه‌ها نیستم.
اینقدر خودتان را دق ندهید که چرا نمیتوانید به خارج بروید یا اگر رفته‌اید چرا شغل و درآمد و موقعیت و روابط رضایتبخشی ندارید یا چرا از امکان بودن در کشور خود محرومید؛ اگرچه بخشی از فکرهای مرا هم همین چیزها پر کرده.
اینقدر خودخوری نکنید که چرا دشمنان اینقدر بدسگالند و چرا دوستان به قدر کافی خوب نیستند و چرا حتی اگر به خودمان هم منصفانه نگاه کنیم معلوم نیست خیلی با انتظارمان از دیگران تطبیق کنیم؛ گرچه من خودم این خودخوری‌ها را دارم.
اینهمه هول نزنید و عجله نکنید و شتابزده و مضطرب نباشید و به بهانۀ کار داشتن، امور واجب مثل دلجوئی از یک قوم و خویش و کارگشائی کوچکی از یک دوست یا توجه به احوال نزدیکان را به آیندۀ نیامده و نیامدنی موکول نکنید, هرچند من خودم فراوان چنین کرده‌ام.
ممکن است از این حرفهای من حوصله‌تان سر برود یا لجتان بگیرد که این دیگر چه بازی‌ای است؛ که رطب‌خورده منع رطب ...؛ که اگر می‌باید و می‌شود این کارها را نکرد چرا خود من دارم به این صراحت میگویم که میکنم یا نمیتوانم انجام ندهم؟
پاسخم این است که باید تلاش کنیم، هرچند سخت است تا مرز ناممکن. من به شما نصیحت میکنم تا خودم هم توی رودربایست و تکرار و تلقین، شانس بیشتری پیدا کنم. تأثیر آن ممکن است پنج درصد ده درصد باشد. ولی همین هم بد نیست. بهتر از هیچ است. ما طبیعت و حتی عادت خود را نمیتوانیم زیر و رو کنیم. ولی به این استناد نمیشود هر تغییر اندک را هم بیفایده دانست.


 

قصه های خیابانی 2

با زود تاریک شدن هوا دیگر از تراکم پیاده رو ها هم کم شده است. مردی عینکی و لاغر اندام با پیراهن سفید راه راه از سمت خیابان به پیاده رو می آید و همین که چند قدم بر میدارد از روبرو به زنی جوان با موهای پف کرده  محکم برخورد  میکند. کیسه پلاستیک مشکی مرد از دستش می افتد و صدای تلق و تولوق چیزی شبیه ظرف آلومینیومی بلند میشود.

مرد با اشاره ی دست معذرت خواهی میکند و دور میشود. زن شال قرمزی را که با کفشهای عروسکی اش تناسب رنگ چشمنوازی دارد را با اخم مرتب میکند و غرولندکنان میگوید: من که میدونم دردت چیه

پ.ن: این روزها حواسمون به همدیگه بیشتر باید باشه...

جراید: پاییز/ سروش صحت

راننده درشت و قوی‌هیکل بود. پوست آفتاب‌سوخته‌یی داشت و سبیل جو گندمی‌اش کنار این پوست آفتاب‌سوخته خوب نشسته بود. موهای سفید سرش کوتاهه کوتاه بود.
راننده به درخت‌های کنار خیابان نگاه کرد و گفت: «پاییز شد.» گفتم: «بله.» تاکسی مسافر دیگری نداشت و من تنها کنار راننده نشسته بودم. راننده گفت: «سیگار می‌کشین؟» «نه، ولی شما اگه می‌خوایین بکشین.» «اذیت نمی‌شین؟» «نه، راحت باشین.»
راننده سیگاری روشن کرد. پک عمیقی زد و همین‌طور که دود را بیرون می‌داد، گفت: «پاییز فصل خوبیه.» بعد گفت: «بقیه‌شونم خوبن، هر کدوم یه جورین... ولی پاییز خیلی باحاله زرد، نارنجی، قرمز... اولش هوا گرمه بعد یواش یواش سرد می‌شه بعد یهو می‌بینی اِ دیگه درخت‌ها برگ ندارن هوا هم سرد شده... خیلی باحاله.» بعد دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: «عاشق شدی؟» گفتم: «معلومه... شما چی؟» راننده گفت: «ما دیگه موهامون سفید شده...» بعد گفت: «پاییز خیلی باحاله... خیلی.» و همین‌طور که به درخت‌ها نگاه می‌کرد پک محکم دیگری به سیگارش زد.